دعایافتتاح۩احمدالفتلاوی.mp3
10.51M
🌦 دعای افتتاح
🎙 با نوای احمد الفتلاوی
بسیار دلنشین 👌
حسوحال معنوی: ⭐️⭐️⭐️عالی
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#حجاب
@Manavi_2
دعایافتتاحآسان🌈.pdf
2.78M
📜 متن و ترجمه Pdf
🤲 دعای افتتاح
🆎 با فونت درشت و خوانا
ترجمه مقابل متن جهت درک معانی
✅◽️نگارش ساده جملات دعا
✅◽️تقسیم بندی به عبارات کوتاه
✅◽️ترجمه روان ساده و توضیحی
مخصوص به اندازه صفحه گوشی
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
@Manavi_2
داروخانه معنوی
بسم_رب_العشق ❤️ #رمان #قسمت_صدوهفتادوپنج #جانمــ_مےرود #فاطمه_امیری ــ پس فردا. مهیا نالید ـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهفتادوششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف
کند که چندان موفق نبود.
دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به
عنوان دو همسر،با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند اما سریع تبریک می
گویند .
بعد از سلام و احوالپرسی با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواد روی دو صندلی
نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .
مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب
و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت
بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .
با صدای مجری که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان
آمدند،مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد :
ــ شانس بیاری صدام نکنن،والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برام
نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن
شهاب ریز ریز میخندید که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛
ــ نخند
با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند
ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند.سید
شهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی
با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشا دوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند
****
هوا تاریک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند به محض سوار
شدند مهیا شروع کرد؛
ــ وای شهاب باورم نمیشه!!
شهاب ماشین را راه انداخت و گفت:
ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟
ــ اینکه نیفتادم
شهاب بلند خندید
ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی
مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید که خنده شهاب بلندتر شد
تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید.به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز
خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند .
با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد:
ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود
شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فشرد؛
ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!
مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛
ــمهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این نازی بدبختش کرد
با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار
چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند مهیا با
چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد:
ــ شهاب ،نازی برگشته ؟
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهفتادوهفتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینی چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و آرام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد
مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی،میتونی به دخترم کمک کنی،جان عزیزت
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون
دوست مهیا است کمکش کن
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را
راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن
شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب روبه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب
ــ برم ببینم این دختره کجاست
ــ منم بات میام
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم
ــ مهیا،تو همین جا میمونی
ــ ولی
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم
و سریع به سمت ماشینش رفت
ادامه دارد..
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهفتادوهشتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی
شد، ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود
مهیا را آرام کند موفق نشده بود.
کلافه روی تخت نشست دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه
ای دست از گریه کردن نکشیده بود،و مریم چقدر به اون چشموغره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا
الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.
با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،با دیدن ماشین
شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد:
ــ شهاب
شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت
ــ چرا تا الان بیداری؟؟
ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم
مهیا دست شهاب را گرفت
ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد
ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح
ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا
" زیر لب زمزمه کرد
شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای
ــ بیا روی همین پله ها بشینیم
مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست
ــ خب بگو چی شد؟
ــ نازنین و اون پسره مهران قراره پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه
مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است
ــ مهمونی چی بود مگه؟؟
شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
ــ شیطان پرستی
مهیا شوک زده هینی میکشد
ــ چـ چی گفتی؟؟
ــ آره متاسفانه .زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه .اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که
هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن
ـــ الان کجان؟؟
ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های شیطان پرستی بودن که
تکایفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا
به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری
کرده
مهیا شوکه داد زد
ــ چـــــی ؟؟؟
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خدایا😇
در این شبهای عزیز
ماه مبارک رمضان 🌙
دلهایمان را سرشار از آرامش کن❤️😊
دعا هایمان را اجابت فرما
و همه را به آرزوهایشان برسان
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌟شب های ماه رمضان
💫آسمان اجابت چقدرزیباست
🌟دوست من بیا
💫شاخه های آرزویت را بتکان
🌟الهی شیرینی کامت
💫مرا آرام جــــان باشد
🌟حالتون قشنگ ودلتون آرام
💫و شبتون سرشار از آرامش🌙✨
#شب_بخیر
@Manavi_2
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمضان
#شب_قدر
#صبح_بخیر
سلام به یکشنبه۱۴۰۲/۱/۲۰خوش آمدید🖤
ﺧ🖤ﺪﺍﯾﺎ🙏
💜ﺩﺭ ﺍﯾﻦ شب قدرﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰانی ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍنند ﻣﻘﺪﺭ فرما
خـ🖤ـدایا
💜ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍیشان ﺭﻗﻢ ﺑﺰﻥﻭ آن ها ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﺏ،ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺧﺴﺘﻪ ، ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﯾﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮﺩ.
خـ🖤ـدایا
💜ﺩلشان ﺭﺍ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ فرما ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﻋﻄﺎ میفرمایی ﺑﻪ آن هاﻧﻴﺰ ﻋﻄﺎ فرما...🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
@Manavi_2