eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#شب_قدر #شهادت من‌حیدری‌ام؛ روی‌بدی‌هام،قلم‌بزن🖤 @Manavi_2
حال‌مَن‌دقیقا‌مثل‌اون‌شخصےِ‌کہ رَفت‌پیش‌امام‌جوادوگفت: جَوانم..! بُریده‌ام..!🚶🏻‍♀ بہ‌تہ‌خط‌رسیده‌ام...! آقا‌گُفت: «فَفِّرُاِلَے‌الحُسَین» بِہ‌سمت‌حُسین‌فرارکن...!💔'! ‌‌‌‌‌‌‌ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8037031466497.mp3
4.01M
حیدر‌حیدر، اول‌وآخر‌حیدر!🖤 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#شب_قدر #نوحه حیدر‌حیدر، اول‌وآخر‌حیدر!🖤 @Manavi_2
این‌روزها‌طرزِنگاه‌های‌مرتضی؛ باآخرین‌نگاهِ‌فاطمه‌مونمیزند🖤 ‹علی‌ولی‌الله› @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخی سرشار از غم امیرالمومنین‹ع› از میان ائمه‹ع› چه خصوصیتی دارد که آن بزرگوار را به عنوان میزان اعمال معرفی نموده‌اند؟ پاسخ علامه طباطبایی‹ره›: «زیرا از همه مظلوم‌تر بود.» 📚در محضر علامه، ص۱۶۳ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴خدا برای ما نشونه گذاشته. چرا توجه نداریم؟ بسیار بسیار مهم👆👆👆👆 حتما گوش کنید و ارسال کنید🖤 صیحه آسمانی در شب ٢٣ رمضان که فرداش هم جمعه باشه رخ می‌ده. نشرحداکثری @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم_رب_العشق فاطمه_امیرے مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم نکرد. نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت دو تا ماشین بودند و دلش فشرد شد که نکند خبری شده؟ نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟ سریع وارد خانه شد همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد: ــ مهیا دخترم با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد: ــ شهاب نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید ــ شهین جون شهابم کجاست نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛ ــچرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟ مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟ ـــ بیا عزیزم ،بخور مهیا به لیوان آب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد: ــ نمیخوام صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید: ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و آرام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیان بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد: ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ ادامه دارد.... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4