مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوسه وای عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم ... ساشا _ اگه با اینک
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهوچهار
پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توری که به موهام وصل بود و باز کنم ولی جدا که کار مشکلی بود ..
وقتی تقلای منو برای باز کردن تور دید خنده ی بلندی کرد و اومد سمتم ..از پشت منو به خودش چسپوند و دستامو گرفت ..
ساشا _ ول کن موهاتو کندی ..خب وقتی نمیتونی چرا نمیزاری کمکت کنم ..
زبونم در آوردم و از آینه بهش نگاه کردم ..
_ ممم دلم میخواد ، دوست دارم ..
تور و از سرم جدا کرد و دستش رفت سمت زیپ لباسم ..
ساشا _ که دوست داری ؟ بزار الان دوست داشتن و بهت نشون میدم ..
زیپو تا نیمه باز کرد که سریع برگشتم و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..قیافمو مظلوم کردم و لبامو جمع کردم ..
کمی به قیافم نگاه کرد و بعد با خنده شروع به حرف زدن کرد ..
ساشا _ چی شده که جوجوی من این جوری داره بهم نگاه میکنه ؟
با ناز اسمشو صدا کردم ..
_ ساشا !
ساشا _ جانم عزیزم نمیگی اینطوری منو صدا میکنی قلبم وای میسته ؟
بوسه ی سریعی روی لبام گذاشت که خودمو دور کردم ..
_ چیزی یادت نرفته ..؟
کمی با تعجب و گیجی نگام کرد ..
ساشا _ مم فکر نکم نه ..چطور ؟
ابروهامو خبیس دادم بالا ..
_ امم یه سری توضیحات به من بدهکاری آقا وگرنه امشب و تو یه اتاق دیگه سپری میکنی ..
کمی بهم نگاه کرد ..
ساشا _ جدی که نمیگی ؟
کاملا ازش جدا شدم و روی تخت نشستم ..البته با دست لباسمم گرفته بودم تا نیفته
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوچهار پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توری که به موهام
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهوپنج
دعوامونشد ..ازم کتک خورد ..تهدیدشو جدی نگرفتم ..ولی بعدا همون جدی نگرفتن کار دستم داد .با یه سری عکس فوتوشاپ شده.کاریکرد که پدرت به من بدبین بشه ..و اون دلیل مخالفت پدرت با ازدواجمون بود ..و پشت سرش اتفاقای دیگه ای که افتاد ..روزی که تو رو دیدم تو رستوران با پسر خالت .قبلش یه ناشناس بهم پیام داده بود ..از خیانتت گفت .عصبی بودم و با دیدنت تو اون وضع کل
معادلاتم به هم ریخته بود ..رفتم خونم تا آرامش بگیرم ..تا بعدا در این مورد باهات حرف بزنم ..ولی تو اومدی دنبالم ..اون حرفارو
تو خونه بهت زدم چون ازت دلگیر بودم ..با اون وضع از خونه خارج شدم و بهت اهمیت ندادم چون بد عصبی بودم ..ولی متوجه
ماشینی که منتظر این لحظه بود نبودم ..سریع از اونجا دور شدم و متوجه تصادف عشقم نشدم ...
کمی نفس گرفت و بعد از مدتی دوباره شروع کرد
ساشا _ اون یک سالی که تو فراموشی گرفته بودی .خدا میدونه که چی بهم گذشت ..فکر اینکه منو ردد کردی و فکر خیانتت باعث
شد که به فکر اتقام بیوفتم ..پس دوباره تلاش کردم بهت نزدیک بشم که این بار زنگ خطری بود برای فرزاد و مریم که فکر میکرد
عشقشو داری ازش جدا میکنی ..غرق تو بودم و از خواهرم دور شده بودم .این دوری باعث شد که فرزاد به خواهرم نزدیک بشه
.خامش کنه و با فرار خواهرم غیرتمو نشونه گرفت ..بازم شکستم ..من پدرم ..از بی آبرویی از خیلی چیزا ..این شد که مقصر و تقصیر
کار و تو میدونستم ..برای همین از صفته هایی که پدرت داده بود برای آزادی سعیدی ؛استفاده کردم ....شرط گذاشتم در مقابل صفته
ها ..میدونستم که راه دیگه ای ندارین و موفقم شدم ..دوباره بهت نزدیک شدم ..و اتفاقایی که خودت بعدشو میدونی ..این وسط با
اینکه دوست داشتم ولی وقتی بهت میرسیدم یاد خیانتت و خواهر م میوفتادم این بود که نمیتونستم خودم و کنترل کنم ..با فرار
سعیدی دیگه به کل نا امید شدم ..در به در دنبال خواهرم گشتم ولی پیداش نکردم ..تا اینکه دوباره بینمون به هم خورد و تو رفتی
کیش ..اون مدتی که رفتی اون لحظه ای که اون مدارک و برام گذاشتی و من فهمیدم که عشقم این همه مدت بیگناه بود داغون شدم
..) با چشایی لرزون بهم نگاه کرد ..چشمای منم داشت کم کم پر میشد ..چی سر این مرد اومده بود ..یه دستمو گذاشتم رو سینه اش
و اون یکی دستمو فرو کردم بین موهاش آروم شروع کردم به نوازش کردن ..چشماشو بست و دوباره شروع کرد ( خدا میدونه که
کل تهرانو برای پیدا کردنت زیر و رو کردم ..ولی هر بار نا امبدتر از دفعه ی قبل سرمو رو بالشت میزاشتم ..دوستت وقتی منو تو این
وضعیت دید دلش به حالم سوخت و آدرستو بهم داد ..تو اون مدتی که تو اونجا بودی من اومدم کیش اومدم تا خونت ولی اس ام اس
های که از یه فرد ناشناس برام میومد داشت منو داغون میکرد ..) چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید ، منو سفت گرفت تو بغلش
انگار که یه شی با ارزشی هستم و میخوان ازش بگیرن ( روزی که تو اون لباس دیدمت ، روزی که بهم گفتن عروسیته سخترین روز
عمرم بود ..درست همون روزی که تصادف کردم ..نمیدونی چی کشیدم ..وقتی فهمیدم قضیه چیه هم خوشحال شدم و هم عصبی
..عصبی به خاطر اینکه فرزاد و مریم منو تو رو بازیچه ی دستشون کرده بودند و خوشحال برای اینکه عشقمو از دست ندادم ..و بقیش
که خودت میدونی
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوپنج دعوامونشد ..ازم کتک خورد ..تهدیدشو جدی نگرفتم ..ولی بعدا همون ج
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهوشش
یه نفس عمیقا کشید و آروم بوسه ای روی موهام کاشت ..چشمام خیس شده بود و من الان میفهمیدم که این مرد چی کشیده ..
ساشا با لحنشیطونی منو صدا کرد
ساشا _ رزا!!! خانمم ؟ چرا چشمات خیس شده ..؟
با بغض آشکاری نگاش کردم
_ واسه اینکه نمیدونستم اینقدر سختی کشیدی که باهات اون رفتارا رو داشتم ..
یه طرز خاصی نگام کرد و هولم داد به عقب ، باعث شد پرت شم رو تخت ..فیگوری گرفت و نگام کرد ..
ساشا _ خانم مگه نمیدونی من ارباب توام ..؟؟؟ هان ؟ خب اگه میفهمیدی که اینطوریه اونوقت دلت به حالم میسوخت کیو دیدی که
به اربابش حس ترحم داشته باشه هان ؟؟؟
همونطور که حرف میزد و منو به خنده انداخته بود لباساشم یکی یکی در میاورد و به سمتی پرت میکرد ..
ساشا _ اونوقت این همه جذبه رو کجا میریختم هان ؟؟ ) خودشو پرت کرد روم که باعث شد یه جیغ خفیف بکشم ( هیسس
پیشونیشو چسپوند به پیشونیم ..
ساشا _ تو عزیز دل منی ..اگه من روت غیرت دارم ، اگه بیش از حد تعصبی ام ، اگه دوست ندارم به کسی نگاه کنی ، اگه همه چیزتو
برای خودم میخواد ، این نشونه ی این نیست که ازت بدم میاد ، این به این معنیه ی که دیوونه وار دوست دارم ..که چیزی که تو خونه
ی منه و مال منه ، فقط و فقط برای منه .من ارباب توام نه از نظر برتری نه ..بلکه تو از من خیلی بالاتری . از نظر داشتنت ..از نظر مالکیت
وجودت ..
نذاشتم دیگه ادامه بده ..این مرد همه جوره خودشو به من ثابت کرده بود ..دیگه نیازی نبود ..الان این من بودم که باید با ارزش ترین
چیزمو به
مرد زندگیم هدیه میکردم ..پس با یه لبخند فاصله ی بینمون و تموم کردم ..فاصله ی که با برداشتنش ما رو به هم نزدیکتر کرد
..هدیه کردم با ارزشترین دارائیمو ..دارایی که وجودش در برابر این مرد هیچ بود ..
صبح چشمامو باز کردم ..با باز کردن چشمام تمام لحظات دیشب یادم اومد ..باعث شد کمی سرخ بشم ..نگاهی به بغل دستم انداختم
و با دیدن جای خالیه ی ساشا یهو دلم ریخت ..ولی هنوز چیزی نگذشته بود که با صدای آب متوجه شدم که حمومه .کمی از استرسم
کم شد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوشش یه نفس عمیقا کشید و آروم بوسه ای روی موهام کاشت ..چشمام خیس شده
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهوهفت
کمی تو جام تکون خوردم و همین که اومدم بلند شم کمرم و زیر دلم تیر کشید از دردش یه جیغ خفیف کشیدم ..همین جیغ کافی بود
تا در حمام باز بشه و ساشا با سری آغشته به شامپو و بدنی خیس بیاد بیرون ..
هل اومد سمتمو و شونمو گرفت
ساشا _ چی شد عزیزم ؟ درد داری ؟ بلند شو بریم دکتر ؟ بزار کمکت کنم ..ببخش عزیزم همش تقصیر من بود ..بیا بریم دکتر ..
از پشیمونی که تو چشماش بود و ناراحتی که داشت دلم به حالش سوخت ..
دستمو گذاشتم رو شونه ی برهنه اش و به خاطر خیس بودن و شامپویی که داشت لیز شده بود ..کمی تکونش دادم .
_ برو اول دوشتو بگیر ..من خوبم عزیزم ..برو
رومو به سمت دیگه ای برگردونده بودم ..راستش کمی خجالت میکشیدم ..از بعد از اتفاق دیشب کمی خجالتی شده بودم ب
کمی سکوت شده بود و اونم چیزی نمیگفت اما یه دفعه از رو تخت کنده شدم ..
ساشا _ با هم میریم عزیزم ..لپات چرا سرخه ؟ از من خجالت میکشی ؟
اشاره ی به ملحفه ای که دورم بود کرد ..
ساشا _ من که دیگه همه چیتو دیدم این چیه دیگه ؟ ) اشاره ای به خودش کرد ( مثل من باش عزیزم .بی ریا و بیحیا ..
بعد بلند زد زیر خنده ..
با مشت کوبیدم به سینه اش ولی انگار نه انگار ..اونم با یه حرکت لباشو قفل لبام کرد و وارد حموم شد ..
5 ماه از زندگیه ی مشترک من و ساشا میگذشت ..سخت در حال خوندن برای کنکور بودم و یه هفته ی دیگه کنکور داشتم ..
الانم آزمایشگاه بود ..چون تو این مدت حالت تهوع و .... زیاد داشتم و به چیزایی مشکوک بود م . با صدای پرستار که اسممو صدا
میکرد از رو صندلی بلند شدم و با استرس رفتم سمتش ..
پرستار _ بفرمائید خانم اینم جواب آزمایشتون ..تبریک میگم مثبته ..
واقعا خوشحال شده بودم ..کلی جیغ و داد کردم و کلی انرژی سوزوندم ..تصمیم گرفتم برم بیمارستان و این خبر و به ساشا بدم ..
کلی استرس داشتم و خوشحال بودم ..
بعد از مدتی رسیدم به بیمارستان و وارد شدم ..با کلی استرس خودمو رسوندم به دفتر ساشا رو به روی میز منشی ایستادم ..
داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن و قطع کرد ..خندم گرفته بود ..یادم اومد به اون دفعه که
اومده بودم و این خانم به خاطر بی محلیش و راه ندادن من به اتاق ساشا کلی توبیخ شد ..حقشه ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوهفت کمی تو جام تکون خوردم و همین که اومدم بلند شم کمرم و زیر دلم تی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهوهشت
داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن و قطع کرد ..خندم گرفته بود ..یادم اومد به اون دفعه که
اومده بودم
و این خانم به خاطر بی محلیش و راه ندادن من به اتاق ساشا کلی توبیخ شد ..حقشه ..
منشی _ سلام خانم آریامنش ..خوب هستید ؟ بزارید اومدنتون رو اطلاع بدم ..
تا دستش رفت سمت تلفن مانعش شدم ..
_ نه لازم نیست ..فقط بگو کسی تو اتاقشه ؟
با دستم به دفتر ساشا اشاره کردم ..
منشی _ نه نیست ولی ..
نذاشتم ادامه بده
_ باشه بشین ..
بیتوجه بهش به سمت دفتر رفتم و درو یه دفعه باز کردم ..با وارد شدن یه دفعه ای من ساشا که سخت مشغول خوندن برگه ای بود
شکه سرشو بلند کرد و با تعجب زل زد به من .
با قدمائی بلند به سمتش رفتم و صندلیشو چرخوندم سمت خودم ..هنوز از شک خارج نشده بود ..چند بار دستمو جلوش تکون دادم
ولی
انگار نه انگار ..
آخر سر شروع کردم به غر زدن ..
_ مارو باش با کی مزدوج شدیم مثلا این پدر آینده اس تا ..اینطوری داره زنشو نگاه میکنی ..وقتی این اینطوری پسرش چطوریه پس
..
میخواستم ادامه بدم که با صدای شکه ی ساشا ساکت شدم ..
ساشا _ خانمم چی گفتی ؟ منو مسخره کردی ؟ این جا چیکار میکنی ؟ منظورت چیه ؟
دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس برگه رو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوهشت داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهونه
دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس برگه رو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش ..
با گیجی برگه رو گرفت
ساشا _ این چیه دیگه ..همونطور که برگه دستش بود با پروئییی تمام نشستم رو پاش و دستشو به صورتش نزدیکتر کردم ..
_ بخون تا بفهمی
با هر خطی که میخوند نیشش باز تر میشد ..وقتی کامل برگه رو خوند ..با کمال خونسردی برگه رو گذاشت رو میز و منو از رو پاش
بلند کرد
کمی تعجب کردم این چرا اینطوری کرد ..به سمت در بیرون رفت و از اتاق خارج شد ..بعد از 1 مین دوباره برگشت و در اتاقو قفل
کرد ..
من که از کاراش گیج شده بودم داشتم با دهن باز نگاش میکرد م ..
یهو به سمتم دوئید و منم از ترس اینکه الان منو میکشه و شاید اینکه از این خبر ناراحت شده شروع کردم به فرار کردن
اونم دنبالم میدوئید و حرف میزد ..
ساشا _ وایسا مامان خانم ..که پسرش ..پسر نیست و دختر باباس ..وایسا میگمت .الان دخترم خسته میشه ..وایسا
با شنیدن دختر یهو استادم و دست به کمر برگشتم سمتش ..
_ چی دختر ؟ نخیرم پسره ..پسر ..
همونطور که به سمتم میومد ابروشو با نیش باز مینداخت بالا ..بهم رسید و منو از زمین بلند کرد ..منو انداخت رو مبل و خودش هم با
اون هیکلش انداخت روم ..
ساشا _ نه دختر ناز باباست .
اومدم اعتراض کنم که با لباش مانع شد.. اولش خواستم مقاومت کنم ولی طولی نکشید که دستای منم قفل شد دور گردنش ..
خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بری اداره ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهونه دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پایانی
خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بری اداره ..
اهورا _ چه داستانی داشتید مامان ..مثل یه رمان میمونه ..
ساشا_ بسه دیگه پدر سوخته 71 سال سن داره اومده درباره ی زندگیه ی من و زنم تحقیق میکنه ..گمشو برو تو اتاقت دیگه مردک
..
اهورا _ باشه پدر من ..یهو بگو برو گمشو که مزاحمی دیگه این حرفا چیه ؟
ساشا روفرشیشو از پاش در آورد و پرت کرد سمت اهورا ..اونم با خنده چا خالی داد و به سمت اتاقش رفت .
سال از زندگیه من و ساشا میگذره .. 77 با لذت به پسر و مرد زندگیم نگاه میکردم ..
همونطور که قول داده بود بهم بهترین زندگیو ساخت برام ..با اینکه سنش زیاد بود ولی جوون مونده بود به به 41 میزد ..
من واقعا هزاران بار خدا رو شکر کردم برای دادن مردی که زندگیم بود و پسری که شیرینیه ی زندگیم بود ..اهورا برعکس من و
پدرش به
پلیس ی علاقه داشت و رسید .. با همین سن کمش درجات و افتخارات زیادی گرفته بود ..گرچه هر بار که از خونه خارج میشد ..دل
من
هزار راه میرفت ..
ساشا _ بسته خانم چقدر فکر مکنی ؟ مگه نمیدونی من اربات توام پاشو یه چایی بیار مردم از خستگی
با لبخند نگاش کردم ..
_ چشم ارباب من ..
اونم چشمکی زد و من به سمت آشپزخونه رفتم ..
پایان .
نویسنده: honney66
نام اصلی رمان: #من_ارباب_توام
#عاشقانه
✏️از در خوابگاه با عجله اومدم بیرون و کارت تلفن رو گذاشتم توی دستگاه زنگ زدم به موبایل دوستش اون سالها از هر هزارتایی یکی موبایل داشت سریع جواب داد و منم گفتم سلام دارم حرکت میکنم و اونم گفت باشه اومدم هفته ای دو سه بار همدیگه رو میدیدیم. اونم توی یه ساندویچ فروشی وسط مرکز شهر صاحب ساندویچی بعد دوسال دیگه بما دوتا عادت کرده بود میرفتیم الکی دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه سفارش میدادیم و هیچ کدوم هم نمیخوردیم. بعد یه مدت دیگه واسمون نمیاورد فقط پولشو میگرفت. انگار پول حق السکوتش بود همیشه هم بما لبخند میزد
خواندن ادامه👇👇👇
.... مادوتا حدود دو سه ساعتی که واسمون عین برق و باد میگذشت دستای همو میگرفتیم و با هم حرف میزدیم حرفهامون هیچوقت تمومی نداشت هردفعه هم مثل روز اول واسه دیدن هم بی تاب بودیم بهم گفت چاوشی به آهنگ جدید خونده باب تو با ذوق گفتم بخون واسم خوند: آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن عاشق این آهنگ شده بودم، اصلا عاشق چاوشی شدم وقتی دیدم اونم گوش میداد من دانشکده علوم پایه بودم اون فنی مهندسی گاهی یواشکی واسش غذا میبردم و میگذاشتم توی یکی از کلاسها که برداره اون سالها که مثل الان نبود همینکه قایمکی همو میدیدیم خودش جنایت بود چقدر تلاش کردیم که همدیگه رو نگه داریم چقدر پای هم موندیم چقدر هوای همو داشتیم توی شرایط سخت دانشجویی همیشه پولاشو جم میکرد منو سورپرایز کنه، حلقه ی نقره ای که اون سالها مد شده بود ست خریدیم واسه هم روش با مشکی حک شده بود *لاو یو* چقدر صادقانه و ساده عاشق هم بودیم بدون چشمداشت بعد سه سال روزیکه مادرم روز خواستگاری پاشو کرد توی یه کفش که من دخترمو راه دور نمیدم، اصلا به این پسره نمیدم دست از پا دراز تر برگشتن مادرم میگفت اونا کجا ما کجا اونسر دنیا... اینسر دنیا... از در که رفتن بیرون بغض کرد و نگاهم کرد میخواستم دستشو جلوی همه بگیرم، چقدر دوتامون گریه کردیم اما نمیشد که....بعد از مدتها رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرک به یاد قدیم رفتم توی اون ساندویچی.... منو شناخت و گفت چطوری دختر....اون یکیتون کجاس.. سرمو انداختم پایین و گریه کردم دردو دل برای یک غریبه ی آشنا او رفت و با خود برد قلبم را.... چهارده سال پیش مادوتا نوزده ساله عاشق هم شدیم توی یک روز سرد زمستونی وقتی تو آی دی یاهو مسنجر خودتو گوشه ی جزوه ی اپتیک من نوشتی و گفتی منو اد کن از اون پسر پررو وحشی تا اون پسر آروم سالهای بعدی که وقتی از دیدن هم محروم شدیم هدیه های تولد منو با پست میفرستاد درب خونه...عشق کاغذی مثل شعرهای مریم حیدرزاده ... آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن... آخ چه حسرتی داره سالها نداشتنت....
🍃 @Manifestly
هدایت شده از مانیفست - داستانک
#جملات_ناب
✏️زمانی میفهمی عاشق شدهای که میبینی دوست نداری بخوابی....
زیرا واقعیت، شیرینتر از رویاهایت شده است…
✏️امیلی برونته
📚 رمان بلندیهای بادگیر
🍃 @Manifestly
bolandi haye badgir.pdf
6.28M
بلندی های بادگیر
امیلی برونته
جزو ۲۰ #رمان_برتر تاریخ