🌀🔵🔵امشب داستان اعجاب انگیز و عاشقانه و عرفانی از هزار و یک شب به نام #نورالدین_و_شمس_الدین تقدیم میشه(دو قسمت)
داستانی که با سه خاتون بغدادی از نظر زیبایی برابری میکنه.
همراه ما باشید.🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۲ #غلام_دروغگو 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالات
#هزار_و_یک_شب ۵۳
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱
شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد:
🚩 در روزگاران قدیم، در سرزمین تاریخی و پهناور مصر، پادشاهی حکومت میکرد که او خداوند داد و دهش، و دریای جود و کرم و بخشش بود. پادشاهی که رعیت شب را در سایه عدلش، به آرامی می آرمید و خطا کار از ترسش، در خطه او، چون موش کور می رمید و همچنین در ساحل رودخانه نیل سرزمینش، همواره و همیشه، نسیم آشتی و صفا می وزید.
این پادشاه وزیری داشت دانشمند و صاحب کمال، که آن وزیر نیز دارای دو پسر برازنده و نیکو جمال بود. وزیر باخردِ سالخورده را بالاخره، دست اجل گریبانش گرفت و او را به دیار عدم برد، و بر مرگ وزیر، هم پادشاه غصه بسیار خورد و هم اشک ماتم و حرمان، صبر و طاقت نورالدین و شمس الدین را با خود برد که شمس الدين نام پسر بزرگ وزیر در گذشته، و نورالدین نام پسر دوم و کوچک آن مرد فرهیخته بود. پادشاه که در سایه تدبیر درخور تحسین وزیر اعظم خود، سال های بسیار به آسودگی و عاری از دغدغه خاطر بر تخت سلطنت نشسته بود، پس از گذشت یک هفته از وارد شدن آن مصیبت، شمس الدين و نورالدین را به بارگاه خود فرا خواند و دو خلعت شایسته و در خور، که همان جامه وزارت باشد بر تن ایشان پوشاند و در حضور بزرگان لشکر و امیران کشور و دیگر درباریان گفت:
- از امروز من دارای دو وزیر هستم، که هر دو یادگار وزیر پیشین و یار باوفا و دوست دیرین من هستند ؛ یکی شمس الدین که وزیر دست راست من، و دیگری نورالدین وزیر دست چپ من است؛ زیرا برای دلاوران و شاهان یا سرداران میدان سیاست، و حافظان مالک و مملکت، دست چپ و راست هر دو لازم است و بین آنها نیز، هیچ تفاوتی وجود ندارد
شمس الدین مهتر و نورالدین کهتر، چون سخنان سلطان را شنیدند، شادمانه زمین ادب بوسیدند و از پادشاه تشکر بسیار نمودند. تشکر و امتنان، برای آن خلعت و جامه وزارت که پوشیدند و آن مقام های صدارت که شربت چون قندش را نوشیدند.
سلطان سرزمین مصر، برای آنکه آن دو جوان شایسته، زودتر آبدیده و پخته و آزموده شوند، یک هفته شمس الدين را از بام تا شام در کنار خود می نشاند و هفته دیگر، با نورالدین در مورد مسائل مختلف به گفتگو می نشست و داد سخن می داد. سلطان، یک هفته وزیر دست راست، همدم و انیس دقایقش بود و هفته دیگر، وزیر دست چپ، مشاور و مخاطب و شنونده سخنان و لطایفش میگشت. در سفرها نیز، همواره رعایت نوبت را می کرد، یک بار شمس الدین مهتر همسفرش میگشت و یکبار هم، نورالدین کهتر همراهش می رفت. شبها را هم، آن دو برادر که هنوز همسر اختیار نکرده بودند، در یک خانه و با هم می گذرانیدند. از جمله یک شب، بعد از صحبتهای مربوط به سیاست و گفتگو درباره مسائل مملکت، شمس الدین با برادر بزرگ گفت:
- برادر جان! خانه مان تاریک است و اتاقهایمان چراغی روشن می خواهد و مرغ روحمان نیز، پرواز در صحن باغ و گلشن را می طلبد. باید از سلطان اجازه بگیریم و در صدد یافتن همسر و جفت برای خویش باشیم. چون پیشنهاد شمس الدين با حسن استقبال نورالدین رو به رو شد، برادر بزرگ همچنان نشسته بر توسن خیال گفت:
- چقدر خوب خواهد شد اگر جشن عروسی مان هم در یک شب باشد و نیکوتر آنکه، اگر خدای تعالی بخواهد، همسرانمان هم، در یک شب از ما باردار شوند و بعد از نه ماه و نه روز، در یک وقت و زمان، همسر تو پسری بزاید و من نیز، صاحب دختری شوم.
و اما ای سلطان شایسته و ای سرور بایسته ، قبل از اینکه به نقل ادامه صحبتهای دو برادر بپردازم، ناچار به اشاره این حقیقت هستم که ابليسان ، همیشه و همه وقت، و در هر گوشه ای مترصد و آماده اند تا تخم نفاق بين آدمیان بیفکنند و آتش کدورت به دامانشان بیندازند و هم چنین، دیوار بلند قهر را بینشان بکشند.
ادامه دارد 👇👇👇
https://eitaa.com/Manifestly/1614 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
#هزار_و_یک_شب ۵۴
#نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲
از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس الدين و نورالدین را کرده بودند؛ تا آن شب که آن گفت وگوی شیرین بین آنها شروع شد.
باری، شمس الدین در ادامه سخنانش گفت:
- پسر تو و دختر من، در کنار هم رشد کرده و چون هنگام وصلتشان فرا برسد، من دختر خود را کابین پسر تو کرده به عقد او در می آورم.
اینجا بود که ابلیس طمع، رخنه در وجود شمس الدين کرد. او در دنباله سخنانش خطاب به برادر خود گفت:
- و البته من سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه مهریه دختر خود را خواهم گرفت.
ابليسان که سالها و حداقل بعد از به مقام وزارت رسیدن دو برادر، انتظار چنان موقعی را میکشیدند، فرصت را غنیمت شمردند و ابلیس خشم نیز، رخنه در تار و پود نورالدین کرد ؛ به طوری که نورالدین، بی تأمل به میان حرف برادرش پرید و با تندی گفت:
- یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟ مگر من و تو، در مقام وزارت پادشاه، هم رتبه و هم پایه هم نیستیم؟ گذشته از آن، پسر از دختر همیشه برتر است و نام نیک پدر، با وجود پسر زنده می ماند. اگر دختر تو، همسر پسر من نشود، کجا می تواند نام نیک پدربزرگش را به دنبال خود بکشد؟ بی خود نیست که گفته اند اگر نخواستی کالائی را به کسی بفروشی بر آن قیمت بالا و گران بگذار. برادر جان! اگر نمی خواهی دختر خود را به پسر من بدهی، دیگر این همه مقدمه چینی لازم ندارد! تصور میکنی دختر برای وزیر زاده ای مثل پسر من کم است؟
و اینجا بود که ابلیس بی احترامی و پرخاش هم، اضافه بر ابلیس طمع و آز، در وجود شمس الدين رخنه کرد و فریاد کشید:
- بس کن برادر! یادت باشد این من بودم که باعث شدم تا تو هم به مقام وزارت برسی.حال فرزند وزیر زاده خود را به رخ من می کشی؟ مرا باش که همواره فکر می کردم تو یار شاطرم هستی، اما اکنون متأسفانه می بینم که بار خاطرم شده ای! حال که این سخنان جسورانه را به من گفتی، اگر زر سرخ به خروار و مزرعه و باغ بی حد و شمار هم مهریه دخترم کنی، محال است که پسر ناقابل تو را، داماد خود ساخته و او را با گوهر یکدانه ام به حجله بفرستم، کور خوانده ای برادر جان!
نورالدین، از شنیدن سخنان آنگونه شمس الدين، آن هم با لحنی تند و با صدائی بلند که بیشتر به فریاد می مانست، فقط گفت:
- برادر جان دست شما درد نکند! خوب امشب مزد مرا کف دستم گذاشتی
که شمس الدين به قول معروف، شورش را در آورد و همچنان با عصبانیت جواب داد:
- این تازه کمت هم هست! حیف که فردا صبح باید با سلطان به سفر بروم، و الا می ماندم و تکلیفم را با تو روشن می کردم.حالا صبر كن بروم و برگردم تا بدانی که در این دربار، یا جای من است یا جای تو.
آنگاه از جای خود برخاست و به اتاق خوابش برای استراحت رفت ؛ اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شمس الدين پشیمان شد و از آن تندی که نسبت به برادرش کرده بود شرمنده گشت، و یک آن تصمیم گرفت به اتاق خواب برادرش برود و سر و روی او را ببوسد و از او عذرخواهی کند ؛ اما از آنجا که دیگر ابلیسان، پایشان به خانه آن دو برادر باز شده بود، باز هم ابلیسی در لباس دیو غرور و خودخواهی، مقابل شمس الدين ظاهر شد و گفت
- چی؟ می خواهی بروی و از برادر کوچکتر خود عذرخواهی کنی؟ او نمی بایست به تو که برادر بزرگ هستی، آن حرفهای بی ربط توهین آمیز را می زد!
بله، به این ترتیب، اضافه بر شیطان آز و ابلیس خشم، دیو غرور و خودخواهی هم در قالب شمس الدین رخنه کرد و اجازه داد که آن آتش تازه شعله ور شده، خاموش شود. بعد هم بلافاصله، خواب او را در ربود. چون شمس الدين صبح زود از خواب بیدار شد، به خاطر آنکه سلطان را منتظر نگذارد، فوری عازم بارگاه پادشاه شد و در حالی که هنوز از بابت سخنان و حرکات دیشب خود ناراحت بود، به اتفاق پادشاه عازم سفر گردید.
و اما حضرت سلطان، بشنوید از نورالدین که صبح، پریشان و پر از غم از خواب بیدار شد. هر چند که شاید در شب قبل، بیشتر از چند دقیقه، آن هم فقط دم صبح، چشمانش به هم نرفته بود ؛زیرا نورالدين تمام شب را به گفته های برادرش فکر میکرد، به خصوص به آن عبارت که گفت «یادت باشد این من بودم که باعث شد دم تو به مقام وزارت برسی. »
باری، نورالدین از بستر بیرون آمد و خورجینی را پر از طلا و جواهر کرد و مقداری لباس و لوازم اولیه مورد نیاز را هم در خورجین گذاشت و بعد قطعه ای زغال پیدا کرد و روی دیوار مقابل سرسرای خانه مشترکشان نوشت:
سهمم دگر خواری و خفت شده کنون
جائی روم که حشمت و نعمت بود مرا
آنگاه به خادم خود گفت که اسبش را زین کند و بیاورد. چون درباریان از عزیمت نورالدين هم با خبر شدند، پرسیدند آیا شما هم به موکب حضرت سلطان و جناب برادرتان، که ساعتی پیش از قصر خارج شدند می پیوندید؟ که نورالدین گفت نه، خودم به تنهائی عزم سفر به قصد تفریح و تفرج دارم...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1634 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۴ #نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲ از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس
#هزار_و_یک_شب ۵۵
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳
چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، که وزیر دست چپ سلطان سرزمین مصر گفت:
- اجازه بدهید تنها بروم. می خواهم یکی دو روزی خودم با خودم باشم
و آنگاه از قصر خارج شد
نورالدین همچنان سه شبانه روز رفت و رفت تا به شهر قدس رسید. یک شبانه روز را در آنجا استراحت کرد و سپس از قدس، رو به جانب حلب گذاشت و سه روز را هم در شهر حلب گذرانید. در آنجا بود که نورالدین هم از کرده خود پشیمان شد ؛ و چون خواست راه آمده را برگردد، باز هم ابلیس در لباس غرور و خودخواهی، برابر نورالدین ظاهر شد و در اندرونش دمید که:
چی؟ می خواهی خودت را کوچک کنی و دوباره پایت را با وجود آن برادر جسور و بی ادب به دربار بگذاری؟ حیف از تو نیست که دوباره به آن دربار برگردی و همچنان هر روز، مورد توهین و اهانتهای برادرت قرار بگیری؟ تو به هر جانب که بروی، از دوباره برگشتن به سرزمین مصر بهتر است.
به این ترتیب، ابلیس غرور و خودخواهی، بر نورالدین هم چیره شد و او را از دوباره برگشتن به سرزمین مصر و قرار گرفتن بر مسند وزارت منع کرد. نورالدین راه سرزمین بین النهرین در پیش گرفت و خود را به شهر بصره رسانید و در آنجا، به کاروان سرائی فرود آمد. از اسب پیاده شد و اسب بی نظیرش را با زین مرصع و دهانه زرین، به مرد کاروان سرادار سپرد و خود برای استراحت داخل یکی از اتاق های کاروان سرا شد. از آنجا که هم اسب قیمتی و هم زین مرصع و دهانه آن زرین بود، مرد کاروان سرادار، از ترس دستبرد دزدان، همچنان که دهانه اسب را در دست داشت، برای خرید به بازار شهر رفت که از اتفاق، گذر مرد کاروانسرادار از جلوی در قصر اختصاصی وزیر دربار بین النهرین در شهر بصره افتاد. وزیر که در حیاط قصر قدم می زد، چون آن اسب را با آن جلوه و آن زین و یراق دید، فرمان داد تا مرد کاروانسرادار را متوقف کردند و خود از قصر بیرون آمد و پرسید آن وزیر یا وزیر زاده محترمی که این اسب از آن اوست الان كجاست و تو کی هستی؟ که مرد کاروانسرادار هم، ماجرای مسافر تازه از گرد راه رسیده را برای وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، که تازه به شهر بصره آمده بود تعریف کرد.او در ادامه گفت:
- جناب وزیر! صاحب اسب، مرد جوان خوش سیمای برازنده ای ست که به نظر میرسد از امیر زادگان باشد؛ زیرا بسیار محشتم است. وزیر سرزمین بین النهرین چون آن سخنان را از مرد کاروان سرادار شنید ،گفت:
- هر چه زودتر آن امیر زاده محتشم را با تشریفات خاص به حضور من بیاورید.
پایان شب بیست و دوم
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1657 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۳ چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، ک
#هزار_و_یک_شب ۵۶
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۴
و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد دورنگر و آینده بین، در آغاز بیست و سومین شب افتخارآمیز قصه گوئی خود، در محضر آن سرور شایسته و حکمران مقتدر و بایسته ؛ و در دومین شب تعریف داستان شمس الدين و نورالدین، و دنباله مطالب معروضه شب قبل، اضافه کرده و ادامه می دهم که:
🚩مرد کاروان سرادار، بعد از شنیدن امریه وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، شتابان خود را نزد نورالدین رسانید و در مقابل او زمین ادب بوسید و داستان دعوت وزیر اعظم را برایش باز گفت. نورالدين که می خواست ناشناس بماند و همچنان مدتی وقت خود را با سفر به سرزمین های ناشناخته بگذراند، با لحنی شماتت بار و اعتراض گونه به مرد کاروان سرادار گفت: من دوست نداشتم که در این شهر شناخته شوم. چرا مرا معرفی کردی و اصلا تو ما را از کجا شناختی؟
کاروان سرادار پاسخ داد: اولا بزرگ زادگان و نخبگان و نجبا، رفتار و کلام و حرکاتشان با مردم عادی تفاوت بسیار دارد و در ثانی، وزیر اعظم وقتی اسب شما را دید، مرا صدا زد و پرسید صاحب این اسب اصیل و زین و یراق و دهانه مرصع و زرین کیست؟ من هم از روی حدس و گمان خود، به معرفی شما پرداختم.
باری، ای سلطان صاحب اقتدار و شهرزاد(قصه گو) را مایه حیثیت و اعتبار، نورالدین، جامه آراسته تری پوشید و به نزد وزیر اعظم سرزمین بین النهرین رفت. وزیر اعظم با دیدن نورالدین، گوئی که فرزند عزیز کرده سفر رفته خود را بعد از سال ها دوری دیده باشد ، از جا برخاست و آغوش گشود و خوش آمدگویان سر و روی او را غرق بوسه نمود. نورالدين هم با احساسی متقابل، به همان گونه، ولی با رعایت ادب و حفظ موقعیت وزیر اعظم، محبت وی را پاسخ داد و هم بسان تشنه ای که بعد از درنوردیدن صحراهای خشک به چشمه آبی رسیده باشد، کام تشنه خود را از شراب مهر او سیراب کرد.
چون وزیر از حال و روز و قصد و نیت نورالدين، و علت تنها به سفر آمدنش سؤال کرد، او هم تمام ماجرای زندگی خود را، از اول تا آخر، برای وزیر اعظم تعریف کرد و گفت هرگز قصد برگشتن به مصر را ندارد و می خواهد مدتی سیر آفاق و انفس کند و به شهر و دیارهای ناشناخته رود. وزیر اعظم، ابتدا به خاطر خطرات راه و حوادث پیش بینی نشده و وجود دزدان بیابانگرد و حرامیان راهزن، نورالدین را از ادامه سفر منصرف کرد و سپس ادامه داد و گفت:
- در اولین برخورد، با مشاهده قامت برازنده و چهره زیبا و نگاه مهربان و نجیبانه تو امیر زاده موقر، چنان مهرت در دلم نشست که می خواهم از تو خواهش کنم در نزد من برای همیشه بمانی و باید بدانی که من فقط یک فرزند دختر به نام افسانه دارم، که هم او شایسته همسری با توست و هم تو موقعیت و مقامت در حدی است که افسانه همیشه به وجودت افتخار خواهد کرد، و هم اینکه، داشتن دامادی چون تو، برای من مایه مباهات است.
هنوز یک ساعتی از دیدار نورالدين و وزیر اعظم سرزمین بین النهرین نگذشته بود، که نورالدین به اندرون خانه وزیر رفت و بعد از ملاقات و گفت وگویی با دختر، هر دو پای سفره عقد نشستند و نورالدین به آرزوی خود که وصلت با دختری شایسته و برازنده و نیکو طلعت بود رسید ؛ اما دور از برادرش شمس الدين، و بدون آنکه او هم در کنارش نشسته باشد و هم چنانکه قرار گذاشته بودند دختری را در همان وقت و زمان به عقد و کابین خود در آورد.
و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه مراسم عقدکنان، آنچنان که به عرض رساندم در شهر بصره، آن هم با آن سرعت غیر قابل تصور رخ داد، وزیر اعظم و عروس و داماد، به جانب شهر بغداد حرکت کردند و یک راست به دربار رفتند. وزیر اعظم، نورالدین را به برادرزاده خود معرفی کرد و به سلطان گفت:
- برادر خدا بیامرزم، هم چنانکه من افتخار داشتن مسند وزارت دربار شما را دارا هستم، وزیر دربار سلطان سرزمین مصر بود، که اکنون پسرش برای ازدواج با دختر عموی خود آمده است ، که البته مراسم عقد در بصره انجام شد و من نیز از او خواسته ام که مرا ترک نکند تا هر دو در خدمت سلطان باشیم. ضمنا، اجازه برگزاری مراسم عروسی این دو را هم از حضرت سلطان تقاضا دارم...
ادامه دارد ...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1692 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۶ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈قسمت ۴ و اما ای سلطان جزایر هند و چین و ای فرمانروای باخرد
#هزار_و_یک_شب ۵۷
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵
لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩با موافقت سلطان سرزمین بین النهرین، شهر بغداد را آذین بستند و به خاطر عروسی نورالدین و افسانه، یا دو وزیر زاده از سرزمین های بین النهرین و مصر، هفت شبانه روز جشن و سرور برپای داشتند.
و اما شمس الدين ، برادر بزرگ تر ، چون از سفر همراه سلطان سرزمین مصر برگشت و نورالدین را در قصر و مقر حکمرانی و وزارت ندید، بسیار نگران شد و علت را پرسید. بعد از آگاهی از ماجرا، پشیمانی اش از تندی کردن با برادر، ده چندان شد و غصه اش از دوری او صد برابر گردید. بلافاصله رسولان و نمایندگان و بلدهای راه را به اطراف و اکناف، برای یافتن برادر فرستاد، که متأسفانه همگی دست خالی و بی خبر برگشتند ؛ اما وزیر سلطان سرزمین مراکش هم، که همراه خانواده خود و با هدایائی درخور به دربار مصر آمده بود، با توصیه سلطان مصر، او هم دخترش فتانه را به عقد شمس الدين در آورد و از عجایب روزگار آنکه، در آن شب که نورالدین، افسانه را به عقد خود در آورد، در همان شب هم شمس الدين، فتانه را کابین خود نمود و مراسم هفت شبانه روز عروسی دو برادر با دو دختر وزیر اعظم کشورهای بین النهرین و مراکش هم، مقارن ولی دور از هم انجام شد. هر دو زن در یک شب، از شوهران خود باردار شدند و بعد از نه ماه و نه روز، شمس الدين از فتانه، دختر وزیر اعظم سرزمین مراکش، صاحب دختری شد که نام او را همای گذاشتند و نورالدين هم، از دختر وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، صاحب پسری شد که نام وی را همایون نهادند.
چون مراسم جشن و سرور یک هفته ای عروسی نورالدین و افسانه به پایان رسید، در اولین بامداد هفته دوم، وزیر اعظم به بارگاه سلطان رفت و زمین ادب بوسید و به عرض رسانید:
- همان طور که قبلا هم به استحضار حضرت سلطان رسانیده ام، نورالدين دامادم، پسر برادرم هم می باشد و پدرش نیز در زمان حیات خود، سال ها بر مسند وزارت اعظمی سرزمین مصر تکیه داشته است. بعد از مرگ پدر، نورالدین و برادرش شمس الدين، هر دو با هم در مقام وزارت به سلطان سرزمین مصر خدمت می کرده اند، تا اینکه نورالدین بنا به درخواست من به بغداد آمد ؛ اما از آنجا که من به خاطر کهولت سن و ضعف بینائی، دیگر مثل سابق، در خود توان ارائه خدمت نمی بینم، لذا از حضرت سلطان استدعا می کنم، موافقت بفرمائید که دامادم از این به بعد ، جای من در مقام وزیر، خدمتگزار سلطان و دربار بین النهرین باشد. البته من نیز به عنوان مشاور، همیشه در کنار دامادم، و در خدمت حضرت سلطان خواهم بود.
سلطان سرزمین بین النهرین، تمنای وزیر اعظم خود را اجابت کرد و مقام وزارت را به نورالدين سپرد و خلعتی بسیار فاخر هم بدو بخشید. حتى اسب مخصوص سواری خود را هم به وزیر تازه اش هدیه کرد. نورالدین با برخورداری از آموخته های پدر مرحوم و ورزیدگی خود و بهره بردن از تجارب پدرزنش، در مقام وزارت عظمی سرزمین بین النهرین، منشأ خدمات مؤثری بود و همایون پسرش نیز روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد ؛ تا اینکه همایون چهار ساله بود که پدر بزرگش از دنیا رفت. نورالدین نیز بعد از مرگ پدرزنش، با آن که تکیه گاه روحی و معنوی خود را از دست داد، اما از آنجا که از کودکی و نوجوانی، در دربار مصر و زیر دست پدرش و سپس با برادرش و بعد هم با راهنمائی های پدرزنش به کار پرداخته بود، همچنان با قدرت بسیار ، سکان کشتی وزارت سرزمینی چون بین النهرین را در دست داشت.
چون همایون به پانزده سالگی رسید، نورالدین تمام سرگذشت و ماجرای دوران گذشته خود را برای وی تعریف کرد و اضافه نمود:
- هر گاه بعد از من در این سرزمین با مشکل روبه رو شدی، می توانی به سرزمین مصر و نزد عموی خود شمس الدين بروی. نامه ای هم خطاب به برادرش نوشت و ضمن عذرخواهی از آنکه بی خبر او را ترک کرده بود، در ادامه نگاشت «و اما حامل نامه، همان پسری است که قرارمان بود داماد تو شود و بر سر مهریه دخترت بین ما اختلاف افتاد. حال اگر تو دختری داری و هنوز شوهرش نداده ای، خوشبختانه همایون آنقدر ثروت و سرمایه دارد، تا بتواند سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه را هم چنان مهریه همسر خود نماید. »
و اما، ناگهان چرخ روزگار، که سالها بر وفق مراد و طبق خواسته همایون چرخیده بود، گردش و چرخشش عوض شد و زمانه هم، چهره عبوس و دژم خود را به همایون نشان داد؛ زیرا...
ادامه دارد ....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1710 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵ لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩با م
#هزار_و_یک_شب ۵۸
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶
🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش همایون تعریف کرد و آن نامه را نوشت و به دست فرزند داد تا به عمویش برساند، قصدش این بود که پسر را همراه با کاروانی به سرزمین مصر گسیل دارد ؛ اما از فردای تعریف کردن ماجرا و نوشتن نامه، ناگهان بیمار شد و بعد از یک هفته هم از دنیا رفت. همایون پانزده ساله، در غم از دست دادن پدر، غرق ماتم و اندوه بود که روزگار، روی تلخ تر خود را هم به همایون نشان داد؛ زیرا هنوز مراسم چهلم مرگ پدر را برگزار نکرده بود که مرگ سراغ سلطان سرزمین بین النهرین را هم گرفت و پادشاه هم از دنیا رفت. با مرگ سلطان، همایون حامی و پشتیبان صاحب قدرت خود را هم از دست داد.
و اما پادشاه جدید سرزمین بین النهرین، برادر زاده ظالم و خیره سر سلطان سابق بود که سال ها با درایت و سیاست نورالدین، و همچنین قدرت سلطان پیشین، جرئت اظهار وجود و بسط و گسترش دایره ظلم خود را نداشت ؛ تا اینکه به جهت اولاد پسر نداشتن سلطان سابق، آن جوان ظالم و سفاک بر تخت سلطنت نشست و اولین اقدامی که کرد، آن بود که تمام اموال و ثروت و دارائی همایون را مصادره و او را از خانه و خانمانش بیرون کرد و از آنجا که گفته اند « چون بد آید هر چه آید بد شود / یک بلا ده گردد و ده صد شود » افسانه، مادر همایون نیز که غم مرگ پدر یک طرف، ضایعه فوت همسر طرف دیگر و مصادره ی به ناحق اموال و املاک و دارائی ها از جهت سوم، مزید بر علت شده بود، از غصه
دق کرد و او هم مرد. مرگ مادر ، ضربه سوم و پی در پی ای بود که بر قامت همایون پانزده ساله فرود آمد. همایون، همچنان زانوی غم در بغل گرفته نشسته بود و اشک می ریخت که نیمه شبی، یکی از خدمتگزاران سابق پدرش، دق الباب کرد و سراسیمه وارد سرای خالی از اثاث او شد و گفت:
- باید همین الان و بدون لحظه ای درنگ، خانه را ترک کنی و تا سحر نشده از شهر خارج شوی و به هر طرف که صلاح خود می دانی فرار کنی؛ زیرا من که اکنون در بارگاه سلطان جديد مشغول به خدمتم، ساعتی پیش به گوش خودم شنیدم که سلطان جدید دستور داد تا سحرگاه ، میرغضب به اینجا بیاید و سر از تن تو جدا کند که دستور سلطان جدید به قصد گرفتن انتقام است ؛ به خاطر اینکه میگفت اگر نورالدین وزیر عمویم نبود، من پانزده سال زودتر به سلطنت سرزمین بین النهرین می رسیدم. به این جهت و برای تلافی، فرمان قتل تو را صادر کرده است. حال ای پسر! از جایت بجنب و هم الان ترک شهر بغداد کن که اگر سحرگاه برسد، سر روی تن تو نخواهد بود.
همایون که تمام اموالش مصادره شده بود و آهی در بساط و اثاثی در خانه و سکه ای در کیسه نداشت، نالان از آن همه مصیبت و گریان از آن همه درد و محنت پیاپی، از خانه خارج شد و تنها چیزی که به همراه داشت، همان نامه ای بود که پدرش نورالدین، در زمان حیات خود برای برادرش شمس الدین نوشته و همایون آن را درون بازو بند خود نهاده بود. همایون وقتی خود را ناگزیر از ترک بغداد دید، در همان تاریکی و
دل شب، خودش را به گورستان شهر و بر سر گور پدر و مادر و پدر بزرگ خود، که در مقبره ای مخصوص و در یک اتاق بزرگ و در گوشه شمالی گورستان قرار داشت رسانید و با صدای بلند، های های بنای گریستن را گذاشت.
خادم گورستان که از اتفاق، در آن موقع شب بیدار شده و برای ترساندن دزدان کفن دزد، که ناجوانمردانه نبش قبر میکردند، با چوب دستی اش در حال قدم زدن در صحن گورستان بود، چون صدای گریستن همایون را شنید به بالای سر آن نوجوان پانزده ساله پر ناله آمد و علت آن موقع به گورستان آمدنش را جویا شد. همایون که بعد از مرگ پدر و مادر، هر روزش را در گورستان و با گریستن بر مزار عزیزانش می گذرانید و با خادم آنجا که از رعیت ها و مریدهای پدرش بود، انس و الفتى داشت، تمام ماجرا را برای خادم گورستان تعریف کرد و گفت عزم سفر به سرزمین مصر را دارد، اما جیبش خالی و کیسه اش تهی است...
ادامه دارد ...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1727 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش هم
#هزار_و_یک_شب ۵۹
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷
🚩مرد خادم گورستان گفت:
- ای وزیرزاده بزرگوار! آیا هیچ می دانی که تو به زیبائی رخسار و برازندگی قامت و ستبری اندام، در تمام سرزمین بین النهرین، معروف عام و خاص هستی و همگان گفته و میگویند بیشتر از قرنی است که جوانی به این زیبائی در این سرزمین از مادر زاده نشده است؟! ای جوان! اگر هوا روشن شود، تو از هر مسیری بخواهی بروی، تا پایت را بیرون بگذاری، هر کس تو را ببیند می شناسد ؛ بخصوص ساعتی دیگر که دژخیم سلطان جديد، به در خانه ات برود و تو را نیابد و خبر ناپدید شدن تو را به سلطان برساند، يقينا سلطان برای دستگیری تو، فرمان عمومی صادر خواهد کرد. من که دست پرورده پدر مرحومت و نمک پرورده ولینعمت در گذشته خود می باشم، حال بر خود واجب می دانم که در حفظ جان تو وزیر زادۂ ماه رخسار بکوشم. مگر نشنیده ای که در سرتاسر شهر بغداد این دو بیت ورد زبان همگان است که :
از نیل تا دجله و کارون ندیدیم
جمالی خوشتر از روی همایون
جمالش جای خود، الحق نباشد
کمالی بهتر از خوی همایون
خادم گورستان، بعد از خواندن آن دو بیت، که خنیاگران و رامشگران، در مجالس بزم، با دف و عود، و مردم کوچه و بازار، وقت شعف و شور، زیر لب زمزمه می کردند، اضافه کرد:
- ای تنها یادگار ولینعمت بر خاک خفته من، بدان و آگاه باش ؛ پدرت آن چنان با عدل و داد، بر مسند وزارت حکم می راند، که غیر از عده ای سفلگان و دونان و خبيثان، همگی دوستدارش بودند و یکی از آن جمله مردم، تاجری است که خانه اش در نزدیکی این گورستان است و ارادتش به پدر مرحوم تو، بی پایان می باشد. برخیز تا تو را به خانه او ببرم ؛ که تو فقط در پناه و امان او می توانی خود را به سرزمین مصر و مقر حکمرانی و وزارت عمویت برسانی.
خادم گورستان، در همان تاریکی شب، همایون را به خانه اسحاق بازرگان، که از ارادتمندان قدیم نورالدین بود برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا نمود، تا همایون را امان و پناه دهد. اسحاق بازرگان با روئی گشاده و آغوشی باز ، یادگار زیبا رخسار دوست قدیم خود، نورالدین را پذیرفت ، او را در مکانی امن جای داد و مخفیگاهش را آنچنان استتار کرد که حتی مرغان هوا هم از یافتنش عاجز بودند.
چون دژخیم سلطان جديد بين النهرین، با تعدادی از فراشان حکومتی، به در خانه همایون رفتند و آن نوجوان زیبا چهر بی گناه را نیافتند، فورا خبر ناپدید شدن همایون را به دربار رساندند. سلطان جدید هم دستور داد منادیان در اقصی نقاط و جارچیان در هر کوی و برزن اعلام نمایند که هر کس سر بریده همایون را به دربار بیاورد، سه هزار سکه زر سرخ از پادشاه انعام گرفته، و هر کس که آن جوان را پناه دهد، سر خود و سه تن از اعضای خانواده اش را بر باد خواهد داد. عجیب آنکه سه ماه تمام مفتشان و مأموران حکومتی، هر چه گشتند همایون را نیافتند. از طرفی، درگیری جنگ های داخلی و شورش قبایل سرزمین های جنوبی آنچنان سلطان جدید سرزمین بین النهرین را به خود مشغول کرد که فکر جاهلانه کشتن همایون و یافتن سر از تن جدا شده اش، از کله اش بیرون شد. اسحاق بازرگان هم در طول آن سه ماه، اکرام را در حق همایون به اتمام رساند و مفتشان و بازرسان سمج و کنجکاو را که برای یافتن همایون به در خانه اش می آمدند، با کیسه های زر روانه می ساخت که او نه خود را در مقابل مفتشان می باخت و نه همایون بی گناه را در دام ایشان می انداخت.
بعد از سه ماه، اسحاق بازرگان، همایون را از مخفیگاه بیرون آورد.
وچون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم ایمن از ضربه تیغ جلاد برگردنش دمی بیا سود و دنباله داستان هم باقی ماند تا شبی دیگر
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1750 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
#هزار_و_یک_شب ۶۰
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸
🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت.
همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود:
- چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار.
و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند:
زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا
ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا
دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید
چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا
سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را
که از زندان غم راه فراری می شود پیدا
مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان
که امواج خروشان را کناری می شود پیدا
حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇
شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد...
هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند:
خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار
شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو
برگو به گل فروش ببندد دکان خود
چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو
دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت
افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو
و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود:
- چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید:
- مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به
گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند
https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شع
#هزار_و_یک_شب ۶۱
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹
سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله شمس الدين و پدرش را در نظر بگیرد و بداند و بفهمد که امنیت و آرامش مملکتش، مرهون زحمات و کاردانی شمس الدين و پدرش بوده، بلافاصله و فقط به خاطر شنیدن کلمه نه، فرمان عزل شمس الدين را صادر، و به جایش سفره دار مخصوص دربار را به وزارت منصوب کرد. سفره دار پست فطرت بادمجان دور قاب چین هم، اولین حرفی که بعد از پوشیدن جامه وزارت در برابر سلطان زد این بود که:
- قربان! به نظر جان نثار، برای اینکه شمس الدین پیر خرفت ادب شود، و برای اینکه مردم مصر، پشت سر حضرت سلطان نگویند چرا شما این توهین را تحمل کرده و در مقام تلافی برنیامدید، حال که از مجازات شمس الدين نمک نشناس صرف نظر فرموده اید، من جسارت کرده و پیشنهاد می نمایم، از آنجا که شما صاحب اختیار همه مردم سرزمین مصر، و بلکه کل عالم هستید، به تلافی آن اهانت، دختر این مرد جسور را به پست ترین و فرومایه ترین آدم این سرزمین شوهر دهید. البته پدر و دختر، هر دو می دانند اگر از اوامر شما سرپیچی کنند، سرشان بر باد خواهد رفت.
سلطان دهن بين نابخرد، تا پیشنهاد سفره دار سابق و وزیر جدید خود را شنید خنده وحشیانه ای کرد و گفت:
- بد نگفتی ای وزیر. باید این پیر خرفت را ادب کرد ؛ حال که آن ابله حاضر نشد دخترک خود را به حجله گاه سلطان سرزمین مصر بفرستد، باید دختر را روانه بیغوله پست ترین فرد این سرزمین نماید. خوب، آیا تو وزیر عزیز ما، چنین آدمی را سراغ داری؟
سفره دار شیاد بد طینت پاسخ داد:
- البته که سراغ دارم. نکبت قوزی قربان! چه کسی بهتر و شایسته تر از نکبت قوزی در سراسر سرزمین مصر پیدا می شود؟!
سلطان پرسید: نکبت قوزی دیگر کیست؟ که از وزیر جدیدش پاسخ شنید:
- مردی گدا.گوژپشت شصت ساله ای که آب دهانش همیشه جاری است و بوی عفونت تن و دهانش، از ده قدمی مردمان را فراری می دهد. او فرزند غلام زنگباری است که هیچ کس حتی وی را به غلامی هم نمی پذیرد! البته نامش نعمت است ولی به خاطر کثافت و عفونت، و نهایت زشت روئی و سیاهی اش، مردمان او را به جای نعمت قوزی، نکبت قوزی صدایش می زنند. او گاهگاهی به پشت در آشپزخانه دربار می آید و من پس مانده غذای فراشان دربار را به او می دهم.
سلطان جوان نابخرد، خنده وحشیانه دیگری کرد و گفت:
- آفرین بر تو وزیر! هرچه زودتر ترتیب عروسی هما، دختر شمس الدین خیره سر و گستاخ را با نكبت قوزی خودت بده و به همه بگو، این امر سلطان است ؛ اما اگر پدر و دختر اطاعت نکردند و تسلیم امر من، سلطان سرزمین مصر نشدند، فرمان می دهم تا جلاد سر هر دوی ایشان را از تن جدا کنند. ضمنا ما هم بدمان نمی آید در جشن عروسی نکبت قوزی با دخترک زیباروی وزیر پیشین خود، که لقب ماه طلعت سرزمین فراعنه را گرفته است شرکت کنیم...
چون قصه بدینجا رسید، سلطان قصه شنو را خواب در ربود و شهرزاد قصه گو هم، خوشحال از اینکه باز هم سرش زیر تیغ جلاد نرفته و شاهد طلوع خورشید در بامدادی دیگر خواهد بود، دمی بیاسود ...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1785 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۱ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله ش
#هزار_و_یک_شب ۶۲
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰
اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد بسیار خوشبخت ؛ در دنباله داستان دیشب، معروض می دارم که:
🚩سفره دار پست فطرت حسود بد طینت، خوشحال و خندان از بارگاه سلطان بیرون آمد و فراشان خود را به دنبال نکبت قوزی فرستاد. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی متعفن و کوتاه قد و گوژپشت و بسیار زشت رو را ، که دندان هایش مانند دندان گراز از دهانش بیرون زده و ناخن هایش چون چنگال گرگ و نگاهش چون ماده ببرهای خشمگین بود، به حضور وزیر جدید آوردند. وزیر خنده کنان گفت:
- نکبت! بالاخره خورشید اقبالت طلوع کرد. باید روزی صد مرتبه دولا شوی و پاهای مرا ببوسی ، زیرا هم صاحب خانه شدی، هم مالک دو کیسه پر از سکه های زر، و هم شوهر زیباترین دختر، ملقب به ماه طلعت سرزمین مصر!
و آنگاه تمام ماجرا را به تفصیل، برای نعمت قوزی و یا به قول خودش نکبت قوزی تعریف کرد. مرد زشت روی بد بوی گوژپشت، بعد از شنیدن آن مژده، با حالتی دیوانه وار، هم دائم می خندید و هم مدام روی پاهای وزیر لئیم می افتاد و آن را می بوسید.
چون وزیر می دانست اگر کسی را به در خانه شمس الدين بفرستد، محال است آن مرد باحشمت و وقار، به دربار آمده و به حضور او برسد، لذا خودش سوار بر اسبش شد و به در خانه شمس الدين رفت ، او را صدا زد و امریه سلطان را به او ابلاغ کرد. در پایان گفت:
- دخترت را آماده کن که فردا شب، مراسم عقدکنان او با نعمت قوزی در حضور حضرت سلطان خواهد بود. ضمنا سلطان فرموده اند در صورت تمرد از دستور ایشان، تو و دخترت را به دست جلاد بسپارم.
بعد از گفتن آن سخنان، وزیر جدید، اسبش را هی زد و از جلوی سرای شمس الدين معزول دور شد. شمس الدین، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بر عمر تلف کرده خود در دربار تأسف می خورد و همچنان به وزیر نالایق جدید، و سفره دار دیروز دربار، که همیشه تا کمر مقابلش خم می شد نگاه می کرد، با صدای بلند این بیت را می خواند که
من از روئیدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالانشستن ها
شمس الدين، بعد از آنکه وزیر جدید اهرمن خو دور شد، بر سکوی در سرای خود نشست و چهره را در میان دو دست گرفت ، آرنج دستان خویش بر زانو نهاد و بنای گریستن گذاشت. هما، نگران از غیبت طولانی پدر، از اتاق بیرون آمد و وی را در چنان حال و وضعی دید. هما از مشاهده آن وضع آشفته و پریشان شد. خودش را به بالای سر پدر رسانید و علت اندوه و اشک ریختنش را پرسید. شمس الدين هم تمام ماجرا را از ابتدای خواستگاری کردن سلطان و جواب رد شنیدنش، و همین طور ماجرای آن مرد گوژپشت متعفن سیاه کریه المنظر را برای دخترش تعریف کرد و اضافه نمود:
- تا وقتی در دربار بودم، گاه گاهی این مرد زشت و شوم را می دیدم که برای کاسه ای آش و بشقابی چلو به در آشپزخانه دربار می آمد و چون گدایان می نشست. حال چگونه رضایت دهم که تو دسته گل را فردا به خانه این دیو بفرستند؟ به خصوص آنکه همگان می گویند و بر گفته خود هم اصرار می ورزند که نکبت قوزی با عفریتان هم سر و سری دارد.
همای زیبای نور چشم پدر، بدون آنکه اخمی به چهره و یا خمی به ابرو بیاورد، پرسید:
- حال پدر جان تصمیم شما چیست؟
شمس الدين با غصه فراوان پاسخ داد:
- چاره ای نیست جز این که امشب تو و خودم را بکشم، که مردن با شرافت، بهتر از تن دادن به این ذلت است.
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1804 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۲ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد
#هزار_و_یک_شب ۶۳
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۱
🚩 هما باز هم با همان تهور و شهامت پاسخ داد:
- اول آنکه من از مردن نمی ترسم. دوم آنکه چون مرا قبل از تولدم به کابین پسر عمویم در آورده اید ، محال است که جز او مردی را پذیرفته و به خلوت خود راه دهم. پس اگر قرار باشد سرم زیر تیغ جلاد برود، چه بهتر که با دست شما بمیرم ؛ اما شما می خواهید مرتکب دو گناه شوید. اول آنکه دیگری را بکشید و دوم خودتان را، و این دو گناه را به این خاطر می خواهید انجام دهید که از شدت پریشانی، لطف حق را فراموش کرده و درِ رحمت خدا را به روی خود بسته می بینید. شما که در سراسر عمر ، غیر از رنجاندن برادر که آنهم از سر عمد نبوده، مرتکب هیچ اشتباهی نشده اید، چرا رو به درگاه خدای بزرگ نمی آورید و از او نمی خواهید گره از کار فرو بسته ما باز کند؟ پدر جان! از اکنون که اول شب است، تا فردا ظهر که باید یا نکبت قوزی بیاید و یا دژخیم، هزاران ثانیه است و هر ثانیه ممکن است هزاران اتفاق بیفتد. پدر جان! اجرای تصمیم خود را بگذارید برای دقیقه آخر که از دربار به دنبال من خواهند آمد، اکنون هر کدام به اتاق خود می رویم و با خدای خود به راز و نیاز می پردازیم، اگر پاسخ نشنیدیم، این شما و آن شمشیر بران، و این هم گردن من.
و اما ای ملک جوان بخت، پدر و دختر، هر کدام جدا جدا دست به آسمان بلند کرده ، خدا خدا گفتند. هم مصلحتش را شکر گذاشتند و هم حکمتش را ستودند. آن دعای همراه با تضرع و آن توكل از روی اخلاص، آنقدر ادامه یافت تا هر دو بر آستان در اتاق هایشان به خواب رفتند و هر دو هم در یک آن نزدیک سحر، در حالت خواب و بیداری در زیر نور ماه، شمایل فرشته ای را دیدند که با صوتی دلنشین و نوایی روح بخش می گفت:
- شما که توكلتان بر خدای بزرگ است، از دسیسه سفره دار لئیم و از حضور گوژپشت کریه نترسید و از گام نهادن در آن راه نهراسيد ؛ که خداوند رحمان و رحیم، حافظ بندگان نیک پندار و راست گفتار و درست کردار خویش است. اصلا پاسخ منفی نداده و فردا هم بروید، که در آنجا خداوند نگاهتان خواهد داشت.
شمس الدين و هما ، هر دو بعد از پایان یافتن سخنان فرشته و پروازش به آسمان ها که هر دو در حالت خواب دیده بودند، از جا پریدند و به سوی هم دویدند و هر دو در یک آن، یک جمله را از دهان خارج کردند که هر دو صوت در فضا به هم آمیخت، و آن دو جمله این بود:
« شنیدی فرشته چه گفت؟»...
صبح شد و خورشید دمید. پدر و دختر تسليم امر حق شده، خود را آماده کردند. فراشان دربار به همراه تعدادی از کنیزکان و مشاطه گران، در حالی که آن گوژپشت ، یعنی نکبت قوزی را به زور سوار بر اسبش کرده بودند، با ساز و دهل به در خانه امیر شمس الدين آمدند تا ابتدا هما را به گرمابه برند و سپس به مشاطه خانه برای آرایش فرستند و در آخر بر سر سفره عقد بنشانند و به کابین گوژپشت کریه المنظری درآورند که اسب هم از سواری دادن به آن مرد متعفن، مشمئز شده بود. هما سر و روی پدر را غرق بوسه کرد و خندان گفت:
- پدر! یادت هست فرشته چه گفت؟
و شمس الدين امیدوار و مطمئن به لطف و مرحمت حضرت حق هم از روی رضامندی سرش را تکان داد. هما در کجاوه مخصوص نشست، ندیمه های متملق درباری و مشاطه گران چیره دست هم به دنبالش به حرکت در آمدند.
قوزی سیاه کریه المنظر ناشیانه بر اسب نشسته، از جلو می رفت و هما درون کجاوه هم زیر لب زمزمه می کرد:
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توأم مرحمتی کن
فردا که شوم خاک، چه سود اشک ندامت...
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1831 قسمت بعد
#هزار_و_یک_شب ۶۴
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲
رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩و اما فرشته ای که سحرگاه آن روز، از آسمان بر صحن حیاط امیر شمس الدین نازل شده بود و آن پیام امیدوارکننده را به پدر و دختر داده بود، وقتی در آسمان ها به جمع دیگر فرشتگان و پریان پیوست، ماجرای دعا و ندبه و استغاثه هما و پدرش و درخواست از حضرت ربوبی را برای ایشان باز گفت و اضافه کرد:
- چون خواست و اراده حضرت پرودگار، حتما نجات این دختر پاکدامن زیبا روی است، باید حتما دست به کار شویم.
در این موقع یکی دیگر از پریان گفت:
- من مکان پسر عموی آن دختر را می دانم. من هم شبی ناظر بودم که عموزاده این دختر، در حالی که دستور قتلش را پادشاه ظالم سرزمین بین النهرین صادر کرده بود، بر سر گور مادر و پدر و پدر بزرگش می گریست و از درگاه خدا تقاضای یاری و کمک می کرد. آنجا بود که به اراده حضرت حق، مرد خادم گورستان به کمکش رفت و الان آن پسر، یا همان همایون در لباس چوپانان به همراه گله گوسفند در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، رو به سوی سرزمین مصر دارد. حال ما همگی با هم، به کمک این دو عموزاده برخواهیم خاست که خواست خداوند کریم، باطل شدن کید سیه کاران است.
هنوز صحبت های فرشتگان در آسمان ها درباره هما و همایون به پایان نرسیده بود که چوپان گله گوسفند قصه ما، در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، خود را با کاروانی رو به رو دید. صاحب کاروان همایون را صدا زد و گفت آیا این گوسفندان متعلق به خود توست؟ و چون پاسخ مثبت شنید پرسید:
- آیا حاضری تمامشان را به من بفروشی، و اگر حاضری قیمتش چیست؟
و چون همایون اعلام رضایت کرد و گفت این گوسفندان را به یک هزار دینار زر سرخ خریده ام هر چه شما بدهید راضی ام. صاحب کاروان دو هزار دینار زر سرخ به همایون داد و نوشته ای از او گرفت و گله گوسفندان را با خود برد. همایون هم که دلش به شور افتاده و می خواست هر چه زودتر خود را به سرزمین مصر رسانده و به دیدار عمویش برود، با خوشحالی تمام کیسه های زر را زیر سر خود نهاد تا ساعتی استراحت کند و بعد به آبادی نزدیک آن دامنه برود ، اسبی بخرد و با سرعت مسیرش را ادامه دهد.
همایون تا چشم بر هم گذاشت، خوابش برد و در حالت خواب، خود را در حال پرواز دید، و چون چشم گشود و از خواب بیدار شد، خود را در مقابل گرمابه ای یافت. مات و حیران، اما خوشحال و شادان رو به جانب گرمابه گذاشت تا برود ، سر و تن بشوید ، سر موی آراسته کند و بعد به جانب سرزمین مصر حرکت کند ؛ غافل از آنکه پریان او را در یک چشم بر هم زدن از شمال سرزمین بین النهرین به پایتخت کشور مصر آورده بودند...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1855 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۴ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما
#هزار_و_یک_شب ۶۵
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳
🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه در برابرش تعظیمی کرد و پرسید:
- پس چرا جناب داماد تنها تشریف آورده اند؟ همراهان شما کجا هستند؟
و بدون آنکه منتظر جواب بماند، بلافاصله دستور داد تا سلمانی و دلاكان مخصوص، به او پرداختند و به آرایش ، پیرایش ، شست و شو و نظافت او مشغول شدند. در همان موقع ، یکی از دلاکان که محو جمال و برازندگی اندام و موزونی قامت همایون شده بود، به زیر آواز زد و این ابیات را در فضای گرم گرمابه خواند :
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمائی
هنوز آواز خوش مرد دلاک به پایان نرسیده بود که گوژپشت متعفن کريه المنظر وارد صحن گرمابه شد. ناگهان کارکنان حمام با دیدن او فریاد بر آوردند:
- باز هم سر و کله نکبت قوزی پیدا شد! امروز هم که گرمابه اختصاص به چنین دامادی دارد، دست از سر ما بر نمی دارد.
در آن میان یکی از دلاكان گفت:
- پیشنهاد میکنم هم اکنون دست و پایش را بگیریم و این کثافت بد بو را، به چاه آبخانه، یا مستراح حمام بیندازیم ؛ زیرا الان از هر سو که باد می وزد، بوی عفونت این کریه المنظر لعنت شده را می آورد!
و آن گاه تمام دلاکان، برای لحظه ای دست از شست و شوی همایون برداشتند و دست و پای نعمت قوزی، یا همان بهتر است بگویم دست و پای نکبت قوزی را گرفتند و او را به طرف چاه آبخانه، یا مستراح حمام بردند. چون نعمت قوزی فریاد کشید « شما چگونه جرئت می کنید که با داماد مخصوص دربار اینگونه رفتار نمایید؟!» تمام دلاكان زیر خنده زدند و یک صدا گفتند:
- چه غلط های زیادی! زودتر باید کارش را بسازیم، زیرا می ترسیم خودش را فردا جای سلطان این سرزمین هم جا بزند!
آنگاه آن موجود متعفن زشت رو را با سر به چاه آب خانه حمام انداختند ، به نزد همایون برگشتند و با عذرخواهی به ادامه خدمتش پرداختند. چون کار اصلاح و پیرایش و نظافت و آرایش همایون به پایان رسید، در سربینه حمام، لباس برازنده دامادی را بر تن وی کردند و رامشگران و خنیاگران نیز بیرون گرمابه بنای نواختن را نهادند.
چون دلاكان همایون را نمی شناختند و قبلا ندیده بودند، به تصور اینکه داماد حقیقی اوست، هلهله کنان او را تا بیرون گرمابه هدایت کردند. یک لحظه فراشان و درباریان و همراهان هم ماتشان برد، ولی چون همایون دست در کیسه های زرِ ستانده از خریدار گلّه کرد و سکه های زر را بر سر و روی همه ریخت ؛ آنها به جمع کردن سکه ها مشغول شدند و رامشگران هم ، سکه طلا در مشت ، بنای نواختن کردند و این ابیات را با هم و یک صدا خواندند
گر گویمت که سروی، سرو این چنین نباشد
گر گویمت که ماهی، مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگفتی در کفر و دین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا اگر دهانش این انگبین نباشد
آنچنان و لوله ای در جمعیت افتاد و به قدری آن جمع حاضر، محو جمال همایون شدند که در یک لحظه، به خواست پروردگار، همایون را از گرمابه تا در خانه بردند. از آنجا که مرد سفره دار سابق دربار، و یا وزیر نالایق دسیسه کار، نمی خواست تا همگان پی به نقشه رذیلانه اش ببرند، و مرد روحانی هم که برای خواندن خطبه عقد در اتاق مخصوص نشسته بود، نمی دانست که زوج کیست و کدام است ، به محض این که همایون وارد اتاق شد، مرد روحانی بنای خواندن خطبه عقد را گذاشت. هما نیز که گوئی، فرشتگان فرمان بله گفتنش را داده بودند، بله را در همان مرتبه اول گفت. شهود عقد هم شادی کنان به صحت مراسم عقد را تأیید کردند ، عروس و داماد را دست به دست هم دادند و هما و همایون را با سرعت به حجله فرستادند.
رامشگران نواختند و آشپزان پختند و مهمانان نوشیدند و خوردند. سفره دار ابله یا وزیر احمق هم که به خواست خدا قدری دیر رسید. وقتی شنید عروس و داماد به حجله رفتند، خود را دوان دوان به دربار رسانید و به سلطان گفت:
- قربان! مژده که نکبت قوزی دختر شمس الدين معزول را تصاحب کرد!
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1891 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه د
#هزار_و_یک_شب ۶۶
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۴
و اما بشنوید از امیر شمس الدين که شب زفاف دخترش هما با برادرزاده اش همایون را در بیم و امید و خوف و رجا گذرانید. از یکسو به اجابت دعایش ایمان داشت و از سوی دیگر از دسیسه وزیر جدید بیمناک بود. به هر صورت آن شب را که گوئی بر او ده هزار سال گذشت، به صبح رسانید و هنوز دقایقی از دمیدن آفتاب نگذشته بود که به در سرائی که وزیر جدید برای شب دامادی نکبت قوزی تدارک دیده و آراسته بود رفت. در ایوان سرا، جوانی برازنده و خوش سیما را دید که دست به آسمان بلند کرده و شکر خدا میگفت. شمس الدین چند قدمی جلو رفت که همایون پیش آمد و در برابرش تعظیمی کرد ، بازوبند خود را بگشود ، دست نوشته مرحوم پدرش نورالدین را بیرون آورد و دو دستی تقدیم عموی گرانمایه خود کرد. شمس الدين ، نامه را خواند و اشک شادی بر چهره اش غلطید و فریاد شعف از گلویش بیرون جهید.او نیز شگفت زده از قدرت پروردگار، دست به آسمان بلند کرد و بعد از شکر و حمد بسیار ، برادرزاده اش را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه نمود و گفت:
- ای نور چشم! با من بیا که باید مدتی تو را در گوشه ای پنهان دارم ؛ زیرا اگر سفره دار احمق بیاید و تو را به جای آن گوژپشت احمق ببیند، هر لحظه ممکن است دستور دهد تا گردنت را به فرمان سلطان جدید بزنند.
سپس شمس الدين دخترش هما را از اندرون و حجله گاه صدا زد و به او آموخت :
- اگر آمدند و پرسیدند داماد کجاست، اظهار بی اطلاعی کن و بگو چون صبح برخاستم همسرم رفته بود.
امیر شمس الدين دست همایون برادر زاده اش را گرفت و او را به به سرعت همراه خود برد. چند دقیقه ای از رفتن برادرزاده و عمو نگذشته بود که مرد سفره دار ابله وزير شده، با عده ای از همراهان به در سرای آمد و بانگ برداشت:
- آقا نعمت داماد! به جای آنکه صبح اول وقت، تو به پابوس وزیر بیائی، ما برای تبریک حضورت آمده ایم! هر چند شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، اما ردا بر دوش بینداز، دستار بر سر بگذار و از حجله بیرون آی. امیدواریم قوزِ پشتت برطرف و قامتت راست شده باشد.
هما حجاب بر چهره انداخت و به ایوان در آمد ، سلامی داد و گفت:
- همسرم ساعتی است از اندرون بیرون آمده و نمی دانم کجا رفته. غیبت یک ساعته اش مرا هم نگران کرده است. وزیر جدید ، متعجب از غیبت نعمت در حیاط ایستاده بود که مردی از همراهان گفت:
- قربان! از حسن اتفاق، دیروز عصر وقتی داماد از حمام بیرون آمد، قوز پشتش برطرف و قامتش راست شده بود. اصلا نشانی از زشتی صورت هم بر چهره اش نبود. گرمابه معجزه کرد، زیرا داماد به سیاهی زغال به درون رفت و چون برف سفید بیرون آمد. خمیده قد داخل و راست قامت بیرون شد. بد بوی درون خزینه شد و خوشبوی چون یاس از آب بیرون آمد. فاصله میان گرمابه تا سر سفره عقد را هم، بر سر ما دمادم سکه های زر پاشید...
که ناگهان نعرۂ وزیر جدید به آسمان بلند شد که:
- احمق ، ساکت! حتما دسیسه ای در کار است و دست شمس الدين معزول و ایادی اش در میان است. این یک توطئه است، هر چه زودتر مرا به گرمابه ببرید!
چون قصه به اینجا رسید باز هم مانند بیست و پنج شب گذشته، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم آسوده از تیغ جلاد بیاسود.
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1922 قسمت بعد
#هزار_و_یک_شب ۶۷
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵
و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کامکار، در دنباله داستان و عرایض دیشبم، اکنون با اجازه ادامه می دهم که:
چون وزیر به در گرمابه رسید و سراغ صاحب گرمابه را گرفت، گفتند تا یک ساعت دیگر می آید ؛ زیرا برای انجام کاری رفته و حتما بر می گردد. وزیر، دلاكان و سلمانی را احضار کرد و ایشان تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. وزیر ، خود از اسب پیاده شد ، دوان دوان به سر چاه آب خانه رفت و فریاد کشید :
- هر چه زودتر این نعمت بخت برگشته را از چاه بیرون بکشید!
و چون نعش متعفن نکبت قوزی را که در چاه فاضلاب خفه شده بود بیرون کشیدند، وزیر جدید آهی کشید و با صدای بلند این بیت را خواند:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد
و سپس خطاب به جنازه ادامه داد:
- کاش زبانم بریده می شد و پیشنهاد دامادی تو را به سلطان نمی دادم که تو داماد بدبخت، گرفتار بیداد دشمنی سر سخت شدی
و در حالی که فریاد کشان می گفت : « هر وقت این مردک گرمابه دار احمق از هر گورستانی که رفته برگشت، او را به حضور من بیاورید.» از حاضران پرسید:
- راستی اسم این مرد گرمابه دار جسور چیست؟
که پاسخ شنید « نعمان، قربان. نعمان.» و بعد زیر لب گفت :
- یک آقا نعمانی بسازم که قصه اش را قرنها مردم برای هم بگویند ، چون دستور خواهم داد زبانش را از حلقش در آورند؛ زبانی که دستور داد، نعمت بدبخت را با سر به چاه آبخانه بیندازند...
با اجازه، وزیر عصبانی و از کوره در رفته را در این حالت رها کرده و حضورتان معروض می دارم:
پادشاه پیر سرزمین سودان، وقتی شنید سلطان سرزمین مصر که دوست دیرین و یار قدیمش بود از دنیا رفته و پسرش بر جای او بر تخت نشسته، برای آنکه مراتب ارادت و دوستی خود را به سلطان جدید اعلام نماید، نامه ای نوشت و آن نامه را با هدایای بسیار، به وسیله هیئتی که سرکرده و رئیس آن یکی از سردارانش به نام نعمان بود، به دربار مصر گسیل داشت ؛ نامه ای که متن آن این چنین بود:
خدمت سلطان جدید سرزمین مصر، که رحمت فراوان خدا نثار روح پدر بزرگوار و در گذشته اش باد. ما، سلطان سرزمین سودان، کماکان چون گذشته مراتب ارادت و اطاعت و فرمانبرداری خود را به پیشگاه سلطان با اقتدار سرزمین فراعنه اعلام داشته و برای خود افتخاری بزرگ می دانیم، اگر آن سلطان نیکو سیرت همایون طلعت، سمانه دختر ما را به همسری خود قبول کند، و از آنجا که من نیز اولاد پسر و ولیعهد ندارم، بعد از مرگم کشورهای مصر و سودان، هر دو مطیع فرمان آن سلطان بزرگوار و ملکه سمانه خواهد بود. کافی است که حضرت سلطان، مراتب قبولی خود را به رسول مخصوص ما « نعمان » اعلام دارد...
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1949 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کام
#هزار_و_یک_شب ۶۸
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۶
خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩از بخت بد، نعمان رسول موقعی با همراهان خود به بارگاه وزیر دربار سرزمین مصر وارد شد که وزیر خشمگین ، در حالیکه دو دست به کمر زده بود، در صحن تالار قصر وزارت خود قدم می زد و منتظر آمدن نعمان گرمابه دار بود. حاجب مخصوص وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت:
- قربان! مردی به نام نعمان که همراهان بی شماری دارد، با هدایای بسیار رخصت حضور می طلبد و می خواهد ساعتی در خدمت وزیر اعظم باشد.
مردک ابله سفره دار دیروزی فریاد کشید:
- نعمان غلط می کند! هدایایش را توی سرش بزنید و به جای آنکه به حضور من بیاوریدش، دستور بدهید دژخیم زبانش را از حلقوم درآورد. تمام همراهانش را هم به چوب ببندید.
و سپس ادامه داد: این مردک جسور نادان خیال می کند من به این راحتی ها از خون آن نعمت قوزی بدبخت خواهم گذشت!
و اما ای ملک جوان بخت، از آن جا که هنگام خشم سلاطین و عصبانیت وزرا و امرا، خادمین همیشه به جای کلاه آوردن، می روند و سر می آورند، حاجب مخصوص بارگاه وزارت هم از ترس آنکه آتش خشم وزیر به دامان خودش نیفتد، به سرعت برق دستور وزیر را اجرا کرد و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که نماینده تام الاختیار و رسول صاحب اعتبار پادشاه سرزمین سودان، زبان بریده به گوشه ای افتاه بود و همراهانش، غیر یکی از دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران بارگاه وزیر شده، زیر ضربات چوب و چماق بودند.
و اما آن دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران وزیر جدید شدند، شتابان خود را به دروازه قصر سلطان رسانیدند و در حالی که صدای فریادشان به آسمان بلند بود، نعره می کشیدند:
- مگر گناه ما چه بود؟ چرا زبان فرستاده مخصوص سلطان سرزمین سودان را بریدید؟ چرا یاران ما را زیر ضربات شلاق گرفته اید؟ ای سلطان سرزمین فراعنه، خودت بگو چه خطائی از ما سر زده و چه گناهی مرتکب شده ایم؟
پادشاه جوان، مات و حیران با پای پیاده به عمارت وزارت دربار به همراهی شاکیان رفت و چون قدم در تالار عمارت گذاشت، وزیر ناشی نابخرد که پی به خطای بزرگش برده بود، خود را روی پاهای سلطان انداخت و بنای گریه و زاری و التماس را گذاشت. سلطان جدید و جوان هم، از ماجرا با خبر شد و بدون درنگ و معطلی دستور داد که در جلوی چشمان نعمان رسول، زبان وزیر ناشی و نابخرد را از حلقوم در آوردند و جلوی پایش انداختند. نعمان رسول زبان بریده، در همان حال زار، رقعه نوشته شده سلطان سرزمین سودان را به پادشاه داد. پادشاه سرزمین مصر، بعد از خواندن آن نامه آهی از نهاد خود بیرون آورد و پزشکان دربار را برای معالجه رسول کشور سودان احضار کرد اما چه فایده که نه سخن گفته شده به دهان بر می گردد و نه زبان بریده شده مجددا به حلقوم می چسبد. سلطان سرزمین مصر بعد از قدری که در تالار و عمارت مخصوص وزارت دربار خود قدم زد، ناگهان فریاد کشید:
- هر چه زودتر شمس الدین را نزد ما بیاورید!
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/1973 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۶ خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩از بخت بد،
#هزار_و_یک_شب ۶۹
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۷
🚩هنوز ساعتی نگذشته بود که مأموران شمس الدین را دست بسته به حضور سلطان آوردند. پادشاه با دیدن آن وضع، دیوانه وار نعرۂ دیگری کشید و خطاب به مأمورانی که شمس الدین را با آن وضع به حضورش آورده بودند گفت:
- احمق ها! چه کسی به شما دستور داد که دست های این مرد محترم را از پشت ببندید؟
و بعد خود با دستان خویش، بند از دستهای امیر شمس الدین گشود و در حالی که سر و روی امیر شمس الدین را غرق بوسه می کرد گفت:
- ای مرد با تجربه بزرگوار، ما به خاطر تصمیم عجولانه خود از تو معذرت می خواهیم . البته ، تو که نمی خواستی دخترت را به زنی ما بدهی، با آن تجربه ات می توانستی جواب نه را زیرکانه و با مدارا بدهی، نه اینکه در روی ما بایستی و بگویی « من دختر به تو نمی دهم!» خدای ناکرده، ما پادشاه سرزمین مصر و جانشین فراعنه ای هستیم که ادعای خدائی در این سرزمین می کردند!
به هر صورت، از همین الان مثل سابق، تو وزیر اعظم سرزمین مصر و مورد احترام و وثوق کامل ما هستی. به هر شکل که می دانی، ولی هر چه سریعتر، ترتیب سفر فوری ما را به سرزمین سودان بده ؛ زیرا ما باید شخصا برای عذر خواهی به دربار سلطان آن سرزمین به رویم. ضمنا هدایائی را که همراه ما می فرستی باید چشمگیر و در خور توجه و بسیار نفیس باشد.
صبح روز بعد، کاروانی عظیم و با شوکت بسیار، موکب همایونی سلطان سرزمین مصر را به سوی کشور سودان همراهی می کرد. در میان کاروان، كجاوه ای بود که در آن کجاوه نعمان، رسول زبان بریده با تن رنجور خوابیده بود. کاروان سلطانی به سرزمین سودان رسید که سواران زبده، خبر سفر سلطان سرزمین مصر را به دربار سودان، به اطلاع پادشاه آن کشور رساندند.پادشاه و دخترش به همراهی سرداران و امیران و وزیران، تا سه منزل به استقبال پادشاه مصر آمدند. سفر سریع و پرشتاب سلطان و عذرخواهی همراه با فروتنی شاه جوان سرزمین مصر باعث آن شد که پادشاه سرزمین سودان هنگام خیر مقدم این ابیات را بخواند:
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمه حیات است
زهر از قبل تو نوش داروست
فحش از دهن تو طیبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است
بعد از خواندن آن ابیات، پادشاه پیر و سالمند سرزمین سودان، دست در گردن سلطان جوان سرزمین مصر انداخت و یکدیگر را سخت در آغوش فشردند. از بدو ورود سلطان مصر، تا یک هفته سراسر سرزمین سودان مرکز جشن و چراغانی و محل سور و مهمانی بود. در طول هفته ، اول مراسم عقد و عروسی سلطان سرزمین مصر با سمانه دختر پادشاه کشور سودان ، با شوکت و حشمت بسیار برگزار شد و در پایان هفته دوم، پادشاه سرزمین سودان، با بدرقه رسمی و مراسمی باشکوه تر از مراسم استقبال، دختر و دامادش را راهی سرزمین مصر نمود.
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/2002 👈ق بعدی
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۷ 🚩هنوز ساعتی نگذشته بود که مأموران شمس الدین را دست بس
#هزار_و_یک_شب ۷۰
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۸
🚩 چون کاروان به سرزمین مصر رسید، یک هفته هم در آنجا مراسم جشن و سرور و شادی به خاطر عروسی سلطان سعيد مصری با ملکه سمانه سودانی برقرار بود. چون خبر مراجعت سلطان سرزمین مصر به همراه عروس زیبای سودانی، به وسیله زبده سواران، سه روز زودتر از ورود سلطان به امیر شمس الدین وزیر اعظم رسید، وزیر دستور داد، تمام شهرهای مسیر راه سلطان را آذین بستند. چون شاه داماد و عروس به پایتخت رسیدند، خنیاگران نواختند و سرود خوانان خواندند ، پسران پایکوبی کردند و دخترکان مسیر ایشان را گل افشاندند. تا دروازه شهر، هما و همایون به همراه امیر شمس الدين و همراهان بسیار به پیشواز رفتند ، زمین ادب بوسیدند و شرف حضور یافتند. امیر شمس الدين، همان جا به معرفی همایون نزد سلطان پرداخت و سلطان نیز همایون را آنچنان که شایسته بود نواخت. هما نیز ندیمه مخصوص سمانه، ملكه مصر گردید. بعد از یک هفته، امیر شمس الدين دست همایون را گرفت و به بارگاه سلطان برد و برای ادای احترام این دو بیت را خواند:
کسی که روی تو بیند، نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد زعيش بس نکند
درین روش که توئی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند
و سپس ادامه داد:
- بزرگواری سلطان در آن حد بود که جسارت مرا نادیده گرفت و خلعت وزارت را دوباره بر قامت من که عمر خود را در راه خدمت به این خاندان صرف کرده ام پوشاند. اما ای سرور شایسته و ای رهبر بایسته، باید بدانید که عمر من به پایان رسیده و چراغ زندگی ام سوسو زنان گشته است. کار وزارت دربار عظیمی چون دربار پرشوکت سرزمین مصر، نیروی جوان و عزم متین و رأی وزین می خواهد. اینک من خدمتگزار، برادر زاده خود که وزیرزاده ای دانشمند و جوانی اندیشمند است را حضورتان معرفی کرده و خود من هم تا زنده هستم در زیر سایه شما و در خدمت این جوان شایسته از خدمت و مشاوره و رایزنی کوتاهی نخواهم کرد.
چون سلطان پیشنهاد شمس الدين را پذیرفت، همان روز همایون به عنوان وزیر اعظم دربار مصر به همگان معرفی شد و سیل تبریک و تهنیت به جانبش روان گشت ، از جمله هما دختر دانا و هوشمند شمس الدین و همسر فهمیده همایون وزیر نیز، همان گونه که عرض کردم نديمه مخصوص سمانه ملکه سرزمین فراعنه شد. هنوز چند ماهی از صدارت و وزارت همایون نگذشته بود که امیر شمس الدين از دنیا رفت و برای دخترش هما، سی هزار دینار زر سرخ و سی باغ پر از میوه و سه مزرعه حاصلخیز به ارث گذاشت.
بعد از مراسم چهلم درگذشت امیر شمس الدين، روزی از روزها هما به همایون گفت:
- شنیده ای که سالیانی حدود بیست سال پیش، بین دو برادر به خاطر میزان مهریه فرضی دختر برادر بزرگتر اختلاف در گرفت و برادر کوچکتر قهر کرد و ترک دیار خود نمود؟ اکنون من، دختر آن برادر بزرگتر، تمام ارثیه خود که به همان میزان سی هزار دینار زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه می باشد را به تو که شوهر گران قدر و پسر عموی ارزشمندم و فرزند آن برادر کوچکتر هستی می بخشم.
و باز هم از عجایب روزگار آنکه ، سمانه و هما نیز در یک زمان از شوهران خود باردار شدند. سمانه، دختر پادشاه سودان برای همسرش سلطان سرزمین مصر پسری به دنیا آورد که نام فرزند را فاروق گذاشت. هما نیز دختری زیباتر از خود را برای همایون زائید که نام او را فروغ نهادند. جالب آنکه وقتی سلطان سرزمین مصر، به دیدار همسر همایون آمد و فروغ نوزاد را در آغوش گرفت، گفت:
- من از هم اکنون دخترت فروغ را برای پسرم فاروق خواستگاری می کنم ، به شرطی که تو مانند عمویت شمس الدین مرحوم مهریه سنگین نخواهی که من ناگزیر به قهر کردن و ترک دار و سرزمین خود بشوم!
فروغ و فاروق با هم بزرگ شدند و سال ها به سرعت برق گذشت. آری، بیست و پنج سال که گوئی آن ربع قرن، فقط ربع ساعتی بود و سلطان سرزمین مصر هنوز در قید حیات بود که فاروق را به جای خود بر تخت سلطنت نشاند و فروغ نیز ملکه سرزمین مصر شد. لازم است اضافه کنم ، در آن موقع فروغ و فاروق نیز صاحب پسری چهار ساله بودند. اگر مردمان سرزمین مصر اکنون تاریخ سی قرن پیش مملکت خویش را ورق بزنند، به نام پادشاهی بر می خورند که فؤاد دوم نام داشت و فرزند فروغ و فاروق ، نوه هما و همایون و نتیجه نورالدین و شمس الدين بود؛ شمس الدینی که بر سر در عمارتش، این سه بیت را نوشته و حک کرده که تا قرنها باقی بود:
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
برخیز تا طریق تكلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پر بها کنیم
سیم دغل خجالت و بد نامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم
و چون قصه به پایان رسید، هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان نورالدين و شمس الدین به پایان رسید و هم شهرزاد لختی در اندیشه ماند که فردا شب سلطان خویش چه قصه ای را ساز کند.
پایان
داستان بعدی بهترین داستان جهان🌺 شایان گوهری🌺 از فردا تقدیم میشه
🚩 @Manifestly