eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي برای خوردن خواهيم داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
این مرد اسمش تامبون پراسرت هست که به طور غیرقانونی بیش از ۱۰۰ تا زن داره این مرد ۵۸ ساله که صاحب یک کسب و کار ساختمانی موفقه گفته که ۱۲۰ همسر و ۲۸ فرزند در کشور تایلند داره! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه د
۶۶ 👈ق ۱۴ و اما بشنوید از امیر شمس الدين که شب زفاف دخترش هما با برادرزاده اش همایون را در بیم و امید و خوف و رجا گذرانید. از یکسو به اجابت دعایش ایمان داشت و از سوی دیگر از دسیسه وزیر جدید بیمناک بود. به هر صورت آن شب را که گوئی بر او ده هزار سال گذشت، به صبح رسانید و هنوز دقایقی از دمیدن آفتاب نگذشته بود که به در سرائی که وزیر جدید برای شب دامادی نکبت قوزی تدارک دیده و آراسته بود رفت. در ایوان سرا، جوانی برازنده و خوش سیما را دید که دست به آسمان بلند کرده و شکر خدا میگفت. شمس الدین چند قدمی جلو رفت که همایون پیش آمد و در برابرش تعظیمی کرد ، بازوبند خود را بگشود ، دست نوشته مرحوم پدرش نورالدین را بیرون آورد و دو دستی تقدیم عموی گرانمایه خود کرد. شمس الدين ، نامه را خواند و اشک شادی بر چهره اش غلطید و فریاد شعف از گلویش بیرون جهید.او نیز شگفت زده از قدرت پروردگار، دست به آسمان بلند کرد و بعد از شکر و حمد بسیار ، برادرزاده اش را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه نمود و گفت: - ای نور چشم! با من بیا که باید مدتی تو را در گوشه ای پنهان دارم ؛ زیرا اگر سفره دار احمق بیاید و تو را به جای آن گوژپشت احمق ببیند، هر لحظه ممکن است دستور دهد تا گردنت را به فرمان سلطان جدید بزنند. سپس شمس الدين دخترش هما را از اندرون و حجله گاه صدا زد و به او آموخت : - اگر آمدند و پرسیدند داماد کجاست، اظهار بی اطلاعی کن و بگو چون صبح برخاستم همسرم رفته بود. امیر شمس الدين دست همایون برادر زاده اش را گرفت و او را به به سرعت همراه خود برد. چند دقیقه ای از رفتن برادرزاده و عمو نگذشته بود که مرد سفره دار ابله وزير شده، با عده ای از همراهان به در سرای آمد و بانگ برداشت: - آقا نعمت داماد! به جای آنکه صبح اول وقت، تو به پابوس وزیر بیائی، ما برای تبریک حضورت آمده ایم! هر چند شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، اما ردا بر دوش بینداز، دستار بر سر بگذار و از حجله بیرون آی. امیدواریم قوزِ پشتت برطرف و قامتت راست شده باشد. هما حجاب بر چهره انداخت و به ایوان در آمد ، سلامی داد و گفت: - همسرم ساعتی است از اندرون بیرون آمده و نمی دانم کجا رفته. غیبت یک ساعته اش مرا هم نگران کرده است. وزیر جدید ، متعجب از غیبت نعمت در حیاط ایستاده بود که مردی از همراهان گفت: - قربان! از حسن اتفاق، دیروز عصر وقتی داماد از حمام بیرون آمد، قوز پشتش برطرف و قامتش راست شده بود. اصلا نشانی از زشتی صورت هم بر چهره اش نبود. گرمابه معجزه کرد، زیرا داماد به سیاهی زغال به درون رفت و چون برف سفید بیرون آمد. خمیده قد داخل و راست قامت بیرون شد. بد بوی درون خزینه شد و خوشبوی چون یاس از آب بیرون آمد. فاصله میان گرمابه تا سر سفره عقد را هم، بر سر ما دمادم سکه های زر پاشید... که ناگهان نعرۂ وزیر جدید به آسمان بلند شد که: - احمق ، ساکت! حتما دسیسه ای در کار است و دست شمس الدين معزول و ایادی اش در میان است. این یک توطئه است، هر چه زودتر مرا به گرمابه ببرید! چون قصه به اینجا رسید باز هم مانند بیست و پنج شب گذشته، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم آسوده از تیغ جلاد بیاسود. 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1922 قسمت بعد
✏️اگر عاشق کسی هستی، اجازه بده که برود. چرا که اگر او بازگردد، تا ابد متعلق به تو خواهد بود، و اگر بازنگردد، هیچوقت متعلق به تو نبوده است. 👤جبران خلیل جبران 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري ح
(سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند . کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد . کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني؟کلاغ گفت :شما درست مي گوييد ،اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود.ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند. 🚩 @Manifestly
✏️شمس الدین محمد در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز وطن مادریش آمد و امرار معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به نانوایی رفت ومشغول به کار شد روزی از روز ها سهم نان یکی از اربابان محله را طبق روال می برد تا تحویل دهد، آن روز خدمتکار خانه ارباب مریض بود و دختر ارباب شاخه نبات برای گرفتن نان به درب خانه آمد ، نان را گرفت، دل را هم گرفت محمد دیگر مال خودش نبود، و در مغازه که می رفت حواسش را به کار نمی داد، استاد کار محمد که آدم پخته وفهمیده ای بود به او گفت : می خواهی به تو چیزی را یاد بدهم که به خواسته دلت برسی؟ اگر چه این خواسته دختر ارباب باشد وخواستگار، مُفلسی چون تو ؟ محمد که شیفته وعاشق بود پرسید: آن چیست ؟ استاد گفت : روزی رسول خدا به علی (ع) فرمودند: ای علی جان هر کس چهل شبانه روز عبادت خالصانه انجام دهد ونماز شب خالصانه بخواند ، حکمت از قلبش به زبانش جاری شده وبه خواسته دل می رسد. محمد عزم خود را جزم کرد ودل را به خدا سپرد واز پرسه زنیهای سر شب چشم پوشید تا بتواند سحر از خواب شیرین بلند شود. نماز شب ونماز صبحش را می خواند و می آمد درب دکان نانوایی درست در شب آخر، همینکه محمد آقا با شوق فراوان نان را آورد درِ خانه یار شاخه نبات چراغ سبزی نشان داد تا با هم کمی خلوت کنند؛ محمد در مورد نذر خودش به شاخه نبات گفت و خواست یک شب مهلت دهد تا شب چهلم را تمام کند، اما شیطان به جلد شاخه نبات رفت و او قبول نکرد. محمد ناراحت شد و شاخه نبات را از خود راند و استغفار گویان سر شب به شاه چراغ رفت و به عبادت مشغول شد. ساعاتی که از شب گذشت محمد را خواب گرفت ، درست هنگام سحر از شدت نور جمال مولا صاحب زمان رئوف ومهربان جام شربتی رابه محمد تعارف نمودند و فرمودند : محمد چشم عالم بین(برزخی) می خواهی یا نطق گویا؟؟ محمد که عشق به تحصیل علم و خواندن قرآن وجودش را گرفته بود گفت نطق گویا او با دیدن مولا یادش رفت بگه شاخه نبات را هم میخواهم محمد از آن شراب بهشتی نوشید ویک شبه ره صد ساله را طی نمود وآن شب برای او شب قدر بود و یک شبه حافظ معانی قرآن شد واشعار بسیار زیبا وبا معانی آسمانی از زبانش جاری گشت ودیری نپایید که شهرت اشعارش تمام ملک شیراز و ایران و هند را در نوردید وبه همه جهان راه یافت. خیلی زود پدر شاخه نبات متوجه ماجرا شد و خودش پیشنهاد ازدواج با دخترش را به محمد داد. 🔻این بود داستان زندگی حافظ شیرازی 🔻این داستان و داستان های مشابه از اشعار حافظ استخراج شده و کارشناسان از واقعیت آن مطمئن نیستند. 🚩 @Manifestly
کاش همه ما اینطوری باشیم🌺 #سرگرمی 🚩 @Manifestly
۶۷ 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کامکار، در دنباله داستان و عرایض دیشبم، اکنون با اجازه ادامه می دهم که: چون وزیر به در گرمابه رسید و سراغ صاحب گرمابه را گرفت، گفتند تا یک ساعت دیگر می آید ؛ زیرا برای انجام کاری رفته و حتما بر می گردد. وزیر، دلاكان و سلمانی را احضار کرد و ایشان تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. وزیر ، خود از اسب پیاده شد ، دوان دوان به سر چاه آب خانه رفت و فریاد کشید : - هر چه زودتر این نعمت بخت برگشته را از چاه بیرون بکشید! و چون نعش متعفن نکبت قوزی را که در چاه فاضلاب خفه شده بود بیرون کشیدند، وزیر جدید آهی کشید و با صدای بلند این بیت را خواند: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد و سپس خطاب به جنازه ادامه داد: - کاش زبانم بریده می شد و پیشنهاد دامادی تو را به سلطان نمی دادم که تو داماد بدبخت، گرفتار بیداد دشمنی سر سخت شدی و در حالی که فریاد کشان می گفت : « هر وقت این مردک گرمابه دار احمق از هر گورستانی که رفته برگشت، او را به حضور من بیاورید.» از حاضران پرسید: - راستی اسم این مرد گرمابه دار جسور چیست؟ که پاسخ شنید « نعمان، قربان. نعمان.» و بعد زیر لب گفت : - یک آقا نعمانی بسازم که قصه اش را قرنها مردم برای هم بگویند ، چون دستور خواهم داد زبانش را از حلقش در آورند؛ زبانی که دستور داد، نعمت بدبخت را با سر به چاه آبخانه بیندازند... با اجازه، وزیر عصبانی و از کوره در رفته را در این حالت رها کرده و حضورتان معروض می دارم: پادشاه پیر سرزمین سودان، وقتی شنید سلطان سرزمین مصر که دوست دیرین و یار قدیمش بود از دنیا رفته و پسرش بر جای او بر تخت نشسته، برای آنکه مراتب ارادت و دوستی خود را به سلطان جدید اعلام نماید، نامه ای نوشت و آن نامه را با هدایای بسیار، به وسیله هیئتی که سرکرده و رئیس آن یکی از سردارانش به نام نعمان بود، به دربار مصر گسیل داشت ؛ نامه ای که متن آن این چنین بود: خدمت سلطان جدید سرزمین مصر، که رحمت فراوان خدا نثار روح پدر بزرگوار و در گذشته اش باد. ما، سلطان سرزمین سودان، کماکان چون گذشته مراتب ارادت و اطاعت و فرمانبرداری خود را به پیشگاه سلطان با اقتدار سرزمین فراعنه اعلام داشته و برای خود افتخاری بزرگ می دانیم، اگر آن سلطان نیکو سیرت همایون طلعت، سمانه دختر ما را به همسری خود قبول کند، و از آنجا که من نیز اولاد پسر و ولیعهد ندارم، بعد از مرگم کشورهای مصر و سودان، هر دو مطیع فرمان آن سلطان بزرگوار و ملکه سمانه خواهد بود. کافی است که حضرت سلطان، مراتب قبولی خود را به رسول مخصوص ما « نعمان » اعلام دارد... ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1949 قسمت بعد
✏️آنچه پایانی ندارد نه تویی و نه من؛ این انسانیت است که تا ابد فریاد کشیده خواهد شد. 👤ارنستو چگوارا 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متق
( آخر) ✏️گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد . شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت . حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد 🚩 @Manifestly
شکار ✏️ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ و از حال رفت. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» 🔻اﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید درست کردن شلوار جین از برش گرفته تا پاره کردن و سنگ شور کردن و .... با لیزر در ۴۰ ثانیه😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کام
۶۸ 👈 ق ۱۶ خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩از بخت بد، نعمان رسول موقعی با همراهان خود به بارگاه وزیر دربار سرزمین مصر وارد شد که وزیر خشمگین ، در حالیکه دو دست به کمر زده بود، در صحن تالار قصر وزارت خود قدم می زد و منتظر آمدن نعمان گرمابه دار بود. حاجب مخصوص وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت: - قربان! مردی به نام نعمان که همراهان بی شماری دارد، با هدایای بسیار رخصت حضور می طلبد و می خواهد ساعتی در خدمت وزیر اعظم باشد. مردک ابله سفره دار دیروزی فریاد کشید: - نعمان غلط می کند! هدایایش را توی سرش بزنید و به جای آنکه به حضور من بیاوریدش، دستور بدهید دژخیم زبانش را از حلقوم درآورد. تمام همراهانش را هم به چوب ببندید. و سپس ادامه داد: این مردک جسور نادان خیال می کند من به این راحتی ها از خون آن نعمت قوزی بدبخت خواهم گذشت! و اما ای ملک جوان بخت، از آن جا که هنگام خشم سلاطین و عصبانیت وزرا و امرا، خادمین همیشه به جای کلاه آوردن، می روند و سر می آورند، حاجب مخصوص بارگاه وزارت هم از ترس آنکه آتش خشم وزیر به دامان خودش نیفتد، به سرعت برق دستور وزیر را اجرا کرد و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که نماینده تام الاختیار و رسول صاحب اعتبار پادشاه سرزمین سودان، زبان بریده به گوشه ای افتاه بود و همراهانش، غیر یکی از دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران بارگاه وزیر شده، زیر ضربات چوب و چماق بودند. و اما آن دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران وزیر جدید شدند، شتابان خود را به دروازه قصر سلطان رسانیدند و در حالی که صدای فریادشان به آسمان بلند بود، نعره می کشیدند: - مگر گناه ما چه بود؟ چرا زبان فرستاده مخصوص سلطان سرزمین سودان را بریدید؟ چرا یاران ما را زیر ضربات شلاق گرفته اید؟ ای سلطان سرزمین فراعنه، خودت بگو چه خطائی از ما سر زده و چه گناهی مرتکب شده ایم؟ پادشاه جوان، مات و حیران با پای پیاده به عمارت وزارت دربار به همراهی شاکیان رفت و چون قدم در تالار عمارت گذاشت، وزیر ناشی نابخرد که پی به خطای بزرگش برده بود، خود را روی پاهای سلطان انداخت و بنای گریه و زاری و التماس را گذاشت. سلطان جدید و جوان هم، از ماجرا با خبر شد و بدون درنگ و معطلی دستور داد که در جلوی چشمان نعمان رسول، زبان وزیر ناشی و نابخرد را از حلقوم در آوردند و جلوی پایش انداختند. نعمان رسول زبان بریده، در همان حال زار، رقعه نوشته شده سلطان سرزمین سودان را به پادشاه داد. پادشاه سرزمین مصر، بعد از خواندن آن نامه آهی از نهاد خود بیرون آورد و پزشکان دربار را برای معالجه رسول کشور سودان احضار کرد اما چه فایده که نه سخن گفته شده به دهان بر می گردد و نه زبان بریده شده مجددا به حلقوم می چسبد. سلطان سرزمین مصر بعد از قدری که در تالار و عمارت مخصوص وزارت دربار خود قدم زد، ناگهان فریاد کشید: - هر چه زودتر شمس الدین را نزد ما بیاورید! 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/1973 قسمت بعد
✏️اگر برنامه ات برای یک سال است، برنج بکار. اگر برنامه ات برای ۱۰ سال است، درختکاری کن. اگر برنامه ات برای ۱۰۰ سال است، کودکان را تعلیم بده. 👤کنفوسیوس 🚩 @Manifestly
کمپوت خالی✏️ (حتما بخونید) وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ... 👤"شهيد حسين خرازى" 🔻"شرمشان باد، کسانی که با اختلاس، دزدی و رانت خواری به خون شهیدان و اعتقادات پاک مردم سرزمینم ، خیانت کردند و می کنند ..." 🚩 @Manifestly
✏️کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم. تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می کیم و می بازیم بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که: نصفه نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم و دو برابر واکنش نشان می دهیم! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۶ خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩از بخت بد،
۶۹ 👈 ق ۱۷ 🚩هنوز ساعتی نگذشته بود که مأموران شمس الدین را دست بسته به حضور سلطان آوردند. پادشاه با دیدن آن وضع، دیوانه وار نعرۂ دیگری کشید و خطاب به مأمورانی که شمس الدین را با آن وضع به حضورش آورده بودند گفت: - احمق ها! چه کسی به شما دستور داد که دست های این مرد محترم را از پشت ببندید؟ و بعد خود با دستان خویش، بند از دستهای امیر شمس الدین گشود و در حالی که سر و روی امیر شمس الدین را غرق بوسه می کرد گفت: - ای مرد با تجربه بزرگوار، ما به خاطر تصمیم عجولانه خود از تو معذرت می خواهیم . البته ، تو که نمی خواستی دخترت را به زنی ما بدهی، با آن تجربه ات می توانستی جواب نه را زیرکانه و با مدارا بدهی، نه اینکه در روی ما بایستی و بگویی « من دختر به تو نمی دهم!» خدای ناکرده، ما پادشاه سرزمین مصر و جانشین فراعنه ای هستیم که ادعای خدائی در این سرزمین می کردند! به هر صورت، از همین الان مثل سابق، تو وزیر اعظم سرزمین مصر و مورد احترام و وثوق کامل ما هستی. به هر شکل که می دانی، ولی هر چه سریعتر، ترتیب سفر فوری ما را به سرزمین سودان بده ؛ زیرا ما باید شخصا برای عذر خواهی به دربار سلطان آن سرزمین به رویم. ضمنا هدایائی را که همراه ما می فرستی باید چشمگیر و در خور توجه و بسیار نفیس باشد. صبح روز بعد، کاروانی عظیم و با شوکت بسیار، موکب همایونی سلطان سرزمین مصر را به سوی کشور سودان همراهی می کرد. در میان کاروان، كجاوه ای بود که در آن کجاوه نعمان، رسول زبان بریده با تن رنجور خوابیده بود. کاروان سلطانی به سرزمین سودان رسید که سواران زبده، خبر سفر سلطان سرزمین مصر را به دربار سودان، به اطلاع پادشاه آن کشور رساندند.پادشاه و دخترش به همراهی سرداران و امیران و وزیران، تا سه منزل به استقبال پادشاه مصر آمدند. سفر سریع و پرشتاب سلطان و عذرخواهی همراه با فروتنی شاه جوان سرزمین مصر باعث آن شد که پادشاه سرزمین سودان هنگام خیر مقدم این ابیات را بخواند: دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است دیباچه صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است لبهای تو خضر اگر بدیدی گفتی لب چشمه حیات است زهر از قبل تو نوش داروست فحش از دهن تو طیبات است آخر نگهی به سوی ما کن کاین دولت حسن را زکات است بعد از خواندن آن ابیات، پادشاه پیر و سالمند سرزمین سودان، دست در گردن سلطان جوان سرزمین مصر انداخت و یکدیگر را سخت در آغوش فشردند. از بدو ورود سلطان مصر، تا یک هفته سراسر سرزمین سودان مرکز جشن و چراغانی و محل سور و مهمانی بود. در طول هفته ، اول مراسم عقد و عروسی سلطان سرزمین مصر با سمانه دختر پادشاه کشور سودان ، با شوکت و حشمت بسیار برگزار شد و در پایان هفته دوم، پادشاه سرزمین سودان، با بدرقه رسمی و مراسمی باشکوه تر از مراسم استقبال، دختر و دامادش را راهی سرزمین مصر نمود. 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/2002 👈ق بعدی
✏️اگر یک تخم مرغ توسط نیروی بیرونی بشکند زندگی پایان می یابد. اگر یک تخم مرغ توسط نیرویی درونی بشکند زندگی آغاز میشود. بهترین چیزها از درون اتفاق می افتد. 🔻ما فقط با کمک و تغییر در خودمان میتوانیم کشورمان را پیشرفت دهیم، نه با دعوت و کمک بیگانگان. 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست 🔴داستان امروز در مورد دشمنان خیرخواه(امریکا و اسراییل و سعودی)میباشد حتما بخوانید و برای بقیه ارسال کنید. 🚩 @Manifestly
✏️مرغ ماهيخواری بود که از دار دنیا یک برکه میشناخت و روزی یک ماهی از آن شکار میکرد و از این طریق روزگار می گذراند روزگاری گذشت و او پیر و ناتوان شد و توانایی شکار کردن را از دست داد. در نزدیک برکه خرچنگی زندگی میکرد که موجودی خیر خواه بود و همه ماهی ها او را مانند دوستی مهربان دوست داشتند. روزی ماهیخوار لب برکه، کنار خانه ی خرچنگ نشست و شروع به آه و ناله کرد. خرچنگ از او پرسيد :چرا اينقدر گرفته و ناراحتی ؟ مرغ ماهيخوار به خرچنگ گفت : اين دنيا که جای شادی و خنده برای من نمي گذارد مدتهاست که کنار اين برکه زندگي مي کنم و روزانه یک ماهی میخوردم اما امروز دو ماهيگير از اينجا مي گذشتند، وقتي که چشمه پر از ماهی را ديدند، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر، پس از آنکه ماهی های درياچه دیگری را گرفتند، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند اینگونه هم من گرسنه میمانم هم ماهی ها همه شکار میشوند. خرچنگ اين خبر را به ماهی ها رساند و آنها که وحشت زده بودند، دور او جمع شدند . يکي از ماهی ها گفت: حالا چکار کنیم ، ما که کاری نمی توانيم بکنيم و از دنیای بیرون خبر نداریم، تنها کسی که مي تواند به ما کمک کند، مرغ ماهيخوار است، بايد به سراغ او برويم. ماهيها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند ماهيخوار بيکار و بيحال کنار برکه نشسته بود، ماهيها از او پرسيدند: فکر می کنی ماهيگيرها چند وقت ديگر بر می گردند؟ ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت :دقيقا نمی دانم ولی آنطور که فهميدم يکی دو روز ديگر بر مي گردند. ماهيها گفتند :آيا حاضری به ما کمک کنی ؟ ماهيخوار گفت: البته که کمک مي کنم، درست است که ما با هم دشمنيم، اما وقت گرفتاري بايد به يکديگر کمک کنيم. کمی دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمی رسد آب آن زلال است و عمیق و آنقدر تمیز است که سنگهای در عمق آن از بالا دیده میشود و هر ماهی که در آنجا شنا کند اگر پیر باشد جوان خواهد شد. اما از آنجايی که پير و ضعيف هستم، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم. اين کار، يکي دو روز طول مي کشد. ماهيها قبول کردند، مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت، هر بار هم چند ماهی را با خود مي برد. ماهيخوار چند روز اين کار را ادامه داد و ماهیان را به تپه ای میبرد و میخورد و استخوان آنها را رها می کرد. بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت: خيلی دوست دارم درياچه جديد را ببينم و از سلامتی و شادابی ماهيان برای دوستانشان خبر بياورم ماهيخوار با خود گفت: حالا که خرچنگ نگران حال ماهيهاست ، ممکن است موجب شود که ماهيهای ديگر به من شک کنند. بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر اين موجود مزاحم خلاص شوم. بنابراين به خرچنگ گفت: فکر بسيار خوبی است همين الان برويم، بيا روي پشت من بنشين تا به آنجا برويم، يک ساعت بيشتر طول نمي کشد ، زود بر مي گرديم. خرچنگ پذيرفت بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند، ماهيخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جاي پرت و دور افتاده ای رها کند اما خرچنگ با هوش که استخوان ماهيها را در بالای تپه ديد، به حقيقت پي برد و فهميد که ماهيخوار ماهيها را فريب داده و به جاي اينکه آنان را به جاي امنی ببرد، آن بيچاره ها را خورده است، خرچنگ فهميد که زندگي خودش هم در خطر است پس تصميم گرفت که با او بجنگد، خرچنگ خودش را به دور گردن ماهيخوار انداخت و با پنجه هاي استخوانی اش گردن او را فشار داد، مرغ ماهيخوار خفه شد و هر دو روي زمين افتادند، خرچنگ بعد از اينکه از مرگ ماهيخوار مطمئن شد، گردن او را رها کرد و با عجله به سوي برکه برگشت تا خبر حيله گری مرغ ماهيخوار را و مردن او را به ماهی ها بدهد. ماهيها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگين شدند. اما ياد گرفتند که حرفهاي دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خيرخواهی نداشته باشند. ✏️رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه 🔻هیچ دشمنی به فکر ما نیست بلکه آنها به دنبال منافع خود هستند و در این راه نابودی و کشته شدن ما نیز برای آنها اهمیتی ندارد پس "آگاه باشیم" و نشر دهیم. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۷ 🚩هنوز ساعتی نگذشته بود که مأموران شمس الدین را دست بس
۷۰ 👈ق ۱۸ 🚩 چون کاروان به سرزمین مصر رسید، یک هفته هم در آنجا مراسم جشن و سرور و شادی به خاطر عروسی سلطان سعيد مصری با ملکه سمانه سودانی برقرار بود. چون خبر مراجعت سلطان سرزمین مصر به همراه عروس زیبای سودانی، به وسیله زبده سواران، سه روز زودتر از ورود سلطان به امیر شمس الدین وزیر اعظم رسید، وزیر دستور داد، تمام شهرهای مسیر راه سلطان را آذین بستند. چون شاه داماد و عروس به پایتخت رسیدند، خنیاگران نواختند و سرود خوانان خواندند ، پسران پایکوبی کردند و دخترکان مسیر ایشان را گل افشاندند. تا دروازه شهر، هما و همایون به همراه امیر شمس الدين و همراهان بسیار به پیشواز رفتند ، زمین ادب بوسیدند و شرف حضور یافتند. امیر شمس الدين، همان جا به معرفی همایون نزد سلطان پرداخت و سلطان نیز همایون را آنچنان که شایسته بود نواخت. هما نیز ندیمه مخصوص سمانه، ملكه مصر گردید. بعد از یک هفته، امیر شمس الدين دست همایون را گرفت و به بارگاه سلطان برد و برای ادای احترام این دو بیت را خواند: کسی که روی تو بیند، نگه به کس نکند ز عشق سیر نباشد زعيش بس نکند درین روش که توئی پیش هر که بازآیی گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند و سپس ادامه داد: - بزرگواری سلطان در آن حد بود که جسارت مرا نادیده گرفت و خلعت وزارت را دوباره بر قامت من که عمر خود را در راه خدمت به این خاندان صرف کرده ام پوشاند. اما ای سرور شایسته و ای رهبر بایسته، باید بدانید که عمر من به پایان رسیده و چراغ زندگی ام سوسو زنان گشته است. کار وزارت دربار عظیمی چون دربار پرشوکت سرزمین مصر، نیروی جوان و عزم متین و رأی وزین می خواهد. اینک من خدمتگزار، برادر زاده خود که وزیرزاده ای دانشمند و جوانی اندیشمند است را حضورتان معرفی کرده و خود من هم تا زنده هستم در زیر سایه شما و در خدمت این جوان شایسته از خدمت و مشاوره و رایزنی کوتاهی نخواهم کرد. چون سلطان پیشنهاد شمس الدين را پذیرفت، همان روز همایون به عنوان وزیر اعظم دربار مصر به همگان معرفی شد و سیل تبریک و تهنیت به جانبش روان گشت ، از جمله هما دختر دانا و هوشمند شمس الدین و همسر فهمیده همایون وزیر نیز، همان گونه که عرض کردم نديمه مخصوص سمانه ملکه سرزمین فراعنه شد. هنوز چند ماهی از صدارت و وزارت همایون نگذشته بود که امیر شمس الدين از دنیا رفت و برای دخترش هما، سی هزار دینار زر سرخ و سی باغ پر از میوه و سه مزرعه حاصلخیز به ارث گذاشت. بعد از مراسم چهلم درگذشت امیر شمس الدين، روزی از روزها هما به همایون گفت: - شنیده ای که سالیانی حدود بیست سال پیش، بین دو برادر به خاطر میزان مهریه فرضی دختر برادر بزرگتر اختلاف در گرفت و برادر کوچکتر قهر کرد و ترک دیار خود نمود؟ اکنون من، دختر آن برادر بزرگتر، تمام ارثیه خود که به همان میزان سی هزار دینار زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه می باشد را به تو که شوهر گران قدر و پسر عموی ارزشمندم و فرزند آن برادر کوچکتر هستی می بخشم. و باز هم از عجایب روزگار آنکه ، سمانه و هما نیز در یک زمان از شوهران خود باردار شدند. سمانه، دختر پادشاه سودان برای همسرش سلطان سرزمین مصر پسری به دنیا آورد که نام فرزند را فاروق گذاشت. هما نیز دختری زیباتر از خود را برای همایون زائید که نام او را فروغ نهادند. جالب آنکه وقتی سلطان سرزمین مصر، به دیدار همسر همایون آمد و فروغ نوزاد را در آغوش گرفت، گفت: - من از هم اکنون دخترت فروغ را برای پسرم فاروق خواستگاری می کنم ، به شرطی که تو مانند عمویت شمس الدین مرحوم مهریه سنگین نخواهی که من ناگزیر به قهر کردن و ترک دار و سرزمین خود بشوم! فروغ و فاروق با هم بزرگ شدند و سال ها به سرعت برق گذشت. آری، بیست و پنج سال که گوئی آن ربع قرن، فقط ربع ساعتی بود و سلطان سرزمین مصر هنوز در قید حیات بود که فاروق را به جای خود بر تخت سلطنت نشاند و فروغ نیز ملکه سرزمین مصر شد. لازم است اضافه کنم ، در آن موقع فروغ و فاروق نیز صاحب پسری چهار ساله بودند. اگر مردمان سرزمین مصر اکنون تاریخ سی قرن پیش مملکت خویش را ورق بزنند، به نام پادشاهی بر می خورند که فؤاد دوم نام داشت و فرزند فروغ و فاروق ، نوه هما و همایون و نتیجه نورالدین و شمس الدين بود؛ شمس الدینی که بر سر در عمارتش، این سه بیت را نوشته و حک کرده که تا قرنها باقی بود: برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم برخیز تا طریق تكلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پر بها کنیم سیم دغل خجالت و بد نامی آورد خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم و چون قصه به پایان رسید، هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان نورالدين و شمس الدین به پایان رسید و هم شهرزاد لختی در اندیشه ماند که فردا شب سلطان خویش چه قصه ای را ساز کند. پایان داستان بعدی بهترین داستان جهان🌺 شایان گوهری🌺 از فردا تقدیم میشه 🚩 @Manifestly
✏️اگر خواستی سرزمینت را آزاد کنی، ده گلوله در تفنگت بگذار، نُه گلوله برای خائنین و آدم فروشان و تنها یک گلوله برای دشمنت کافیست! 👤آدولف هیتلر 🚩 @Manifestly
✏️روزی دو درويش در راهی با یکدیگر می رفتند . يكی از آنها بی پول بود و ديگری پنج دينار داشت . درویش بی پول ، بی باک می رفت و به هر جايی که می رسيدند چه امن بود و چه ناامن به آسودگی می خوابيد و به چيزی فکر نمی کرد . اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از دست بدهد . آنها به چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود . اولی بی پروا دست و روی خود را شست و زير سايه‌ درختی آرميد . در همين هنگام متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می كند ! بلند شد و از او پرسيد : اين چندين چه كنم برای چيست ؟ گفت : ای جوانمرد ! با من پنج دينار است و اينجا نا امن است و من جرات خفتن ندارم . مرد گفت : اين پنج دينار را به من بده تا چاره‌ تو كنم . پس پنج دينار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت : رَستی از چه كنم چه كنم ! 🔹"ايمن بنشين ، ايمن بخسب و ايمن برو که آدم فقير ، دژی ست كه نمی توان فتحش كرد" 📚قابوسنامه 📜 دو پیرمرد فقیر ✏️عنصر المعالی 🚩 @Manifestly
عقل معاش✏️ آقای ویلیامز به آقای شاوین که روبروی او نشسته بود گفت: « شما می خواهید با دختر من ، لوتی ازدواج کنید، چند دقیقه قبل شما به من گفتید که فقیر هستید و سرمایه شما فقط ۲۰۰ دلار است، من هم قبلا چیزی نداشتم ولی الان پولدارم البته به این دلیل که من عقل معاش داشتم و شما فاقد آن هستید. خوب گوش کنید واز حرفهایم چیزی یاد بگیرید: در ۱۶ سالگی من به نبراسکا پیش عمویم رفتم، برای اینکه پول در بیاورم عمویم را راضی کردم که سیاه پوستی را در ملک خودش دار بزند. ترتیبی دادیم که هر کس می خواست در مراسم شرکت کند باید ورودی می پرداخت، من پولهای ورودی را از مردم گرفتم و بعد از دار زدن سیاه پوست پول را برداشتم و شب فرار کردم. با آن پول یک زمین در شمال خریدم و شروع کردم به شایعه پراکنی که من در هنگام کندن زمین یک جایی طلا پیدا کرده ام و بعد از این شایعه زمین را به سود خوبی فروختم و پولش را سرمایه گذاری کردم. این چیز چنان مهمی نیست که بخواهم توضیح بدهم. اما کمی بعد، یکی از کسانی که سرش کلاه رفته بود به طرف من تیر اندازی کرد . تیری که به استخوانهای دست راستم خورد باعث شد تا من ۲۰۰۰ دلار غرامت دریافت کنم. بعد از اینکه سلامتی خود را به دست آوردم ، با همه پولهایم سهام یک جمعیت خیریه مذهبی را خریدم که هدفشان ساختن کلیسا در منطقه سرخپوست ها بود. ما در آن وقت هر یک از قبض های کمک این جمعیت را به صد دلار فروختیم، اما حتی یک کلیسا هم نساختیم.  جمعیت مجبور شد خودش را ورشکسته اعلام کند، یک هفته قبل از آن، من با راهنمایی هایی ، سهام خودم را با پوست گاو عوض کردم که قیمتش در حال بالا رفتن بود. من شروع کردم به تجارت با پوست گاو این کار برایم پول زیادی به همراه آورد، چرا که من فقط در مقابل پول نقد جنس می فروختم ولی خرید هایم همه نسیه بود. همه ثروتم را به بانکی در کانادا سپردم و اعلام ور شکستی کردم، مرا به زندان بردند و در طی محاکمه در دادگاه چنان در هم بر هم حرف زدم که پزشک قانونی مرا دیوانه تشخیص داد و دادگاه مجبور شد مرا آزاد کند. پیش از آن ، از تماشاچیان دادگاه پول جمع کردم، این پول برای سفر به کانادا، جایی که پول هایم را قبلا به بانک سپرده بودم کافی بود، به آن جا رفتم و پول را برداشتم. بعد دختر آقای هاملستیو ، مأمور دارایی بروکلین را فریب دادم و با خود به سانفرانسیسکو بردم و به این ترتیب او مجبور شد با ازدواج دخترش با من رضایت بدهد، زیرا من تهدیدش کردم که آن قدر با دخترش در سانفرانسیسکو می مانم تا روزنامه ها این خبر داغ را چاپ کنند که دخترش مادر فرزند یک نامشروع شده است. می بینید آقای شاوین من اینطور بودم ، ولی شما بر عکس قبلا در زندگیتان هیچ کاری نکرده اید که آدم بتواند بگوید آدم عاقلی هستید.  شما می گویید زندگی دختر مرا وقتی که در یک پیک نیک با قایق نزدیک بود در دریا غرق شود نجات دادید . خوب این کار خوبی است؛ اما علنا هیچ ارزشی ندارد ، چون همانطور که خودتان می گویید برای این کار یک جفت کفش نوتان کاملا از بین رفته، به شما دستور می دهم که آرام باشید و به سئوالهای من جواب بدهید. آیا شما تا بحال هیچ جرم و جنایتی کرده اید؟ نه پول و ثروتی دارید؟ نه. می خواهید با دختر من ازدواج کنید؟ بله. دختر من هم شما را دوست دارد؟ بله. حالا آخرین سئوال ، چقدر پول دارید؟ چهل و شش دلار. خوب من با شما بیشتر از نیم ساعت حرف زدم، تقاضا کردید که در مورد یک مسئله مالی به شما توصیه هایی بکنم ، دست مزد من سی دلار می شود ، دقیقه ای یک دلار. وقتی آقای شاوین تعجب زده پ ول در خواست شده را پرداخت آقای ویلیامز با مهربانی گفت:« و حالا اجازه بدهید که به شما بگویم ، فورأ خانه مرا ترک کنید و گرنه مجبور می شوم شما را بیرون کنم» « پس دخترتان چی » « من دخترم را به یک احمق نمی دهم ،خانه مرا ترک کنید ،در غیر این صورت از قورت دادن دندانهایتان لذت خواهید برد» آقای ویلیامز رو به دخترش کرد و وقتی آقای شاوین دور شد گفت: « عزیز دلت یک پسر فوق العاده احمق است که هیچ وقت آدم لایقی نخواهد شد. دوشیزه لوتی از پدرش پرسید: کمترین امیدی نیست که شوهر من بشود ؟ آقای ویلیامز قاطعانه جواب داد:تحت این شرایط ،نه بعد آقای ویلیامز برای دخترش تعریف کرد، چگونه پولدار شده و تمامی آن چیزهایی را که به شاوین گفته بود تعریف کرد و اضافه کرد« من چیزهای خیلی با ارزشی به او یاد دادم» روز بعد آقای ویلیامز برای بستن یک قرارداد تجاری به سفر رفت. وقتی بعد از یک هفته برگشت ، نامه ای را روی میز پیدا کرد: آقای محترم از شما بارها و بارها به خاطر مشاوره تان برای یک مسئله مالی که یک هفته پیش به من دادید تشکر می کنم. مثال شما به حدی مرا هیجان زده کرد، که در غیاب شما با دخترتان به کانادا رفته ام و از گاو صندوقتان تمامی موجودی پول نقد و اوراق بهادارتان را هم برده ام. از طرف شاوین و لوتی 📚لوتی تو   ✏️یاروسلاو هاشک 🚩 @Manifestly
سال ۱۹۷۰ کره‌شمالی ۱۰۰۰ ماشین ولوو از سوئد خرید اما بخاطر اوضاع بد اقتصادیش،پیچوند و پولش رو نداد! از اون موقع شرکت سوئدی سالی 2 نامه میفرسته ولی هنوز خبری از پول نیست که نیست😂 🚩 @Manifestly
🌺🌺امشب بهترین داستان نوشته شده در دنیا از نظر ادمین براتون گذاشته میشه از مجموعه هزار و یک شب شایان گوهر فروش(گوهری)
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۸ 🚩 چون کاروان به سرزمین مصر رسید، یک هفته هم در آنجا مر
۷۱ 👈 ق۱ شهرزاد قصه گو به پادشاه گفت: ای ملک جوانبخت و ای سلطان شهره آفاق، داستانی را که از امشب افتخار تعریفش را برای شما سرور شایسته ام دارم، داستان شیرین شایان گوهری است که آغاز و ابتدای داستان این گونه است : 🚩در سرزمین تاریخی مصر، بازرگانی بسیار ثروتمند زندگی می کرد که در کار تجارت سنگ های قیمتی و جواهرات گرانبها مشغول بود. او بهترین نوع فیروزه خراسان ، یاقوت کشمیری ، لعل بدخشان ، عقیق يمانی ، زمرد شامی ، الماس آفریقایی و انواع طلاها را همیشه در حجره خود داشت. اسمش یونس بود و در سرزمین مصر، بین تجار سرشناس و جواهر فروشان بنام به يونس گوهری معروف بود. يونس اصل و نسبش به مردم سرزمین مراکش می رسید که در دوران جوانی به مصر کوچ کرده و فقط و فقط یک پسر جوان شانزده ساله بسیار مؤدب و مهربان و شایسته به نام شایان داشت که دوستان و اطرافيان ، او را شایان مصری صدا می زدند. يونس، گذشته از آنکه سرپرستی بسیاری از کودکان یتیم را عهده دار بود، به پرندگان کوچک و بی آزار مانند کبوتر، گنجشک، کبک، سار و زاغ خیلی علاقه داشت. همیشه در حیاط خانه اش، هزاران هزار از این نوع پرندگان زندگی می کرده و دانه می خوردند. در روزهای تعطیل، کار یونس این بود که به صحرا می رفت و اگر در آسمان می دید که باز، شاهین، کرکس یا عقابی قصد شکار کردن پرنده ای ضعیف و کوچک را دارد، با تیر و کمان خود آن پرنده شکارچی را می زد و جان پرندگان خرد و بی دفاع را نجات می داد. گاهی فضای خانه یونس گوهری چنان از آواز بلبلان و قناری ها و گنجشکها آکنده می شد، که مردم کوچه و بازار برای شنیدن آواز آن پرندگان، مدت ها وقت صرف می کردند و پشت دیوار حیاط خانه اش می ایستادند. بدون اغراق باید بگویم که صدها کودک یتیم و صدها هزار پرنده مختلف، در سایه مواظبت و مراقبت یونس گوهری، زندگی راحت و امنی داشتند. يونس گوهری در تربیت تنها فرزند پسرش هم از هیچ کوششی فروگذار نکرده و آموزگاران مختلف، انواع علوم عصر و هنرهای زمان را به او آموخته بودند؛ از جمله اینکه او هر روز، شایان را با خود به حجره اش در بازار جواهر فروشان شهر می برد ، در کنار خود می نشاند و علم تجارت ، بصیرت جواهر شناسی و شناخت سنگ های اصل از بدل را به او می آموخت. به خاطر این محاسن و سجایای اخلاقی بود که در سرتاسر سرزمین پهناور مصر، یونس گوهری شهره و معروف بود. روزها یکی از پی دیگری به سرعت سپری شده و روزگار پیری و کهنسالی یونس گوهری فرارسید، تا اینکه روزی پدر ، فرزند خود یعنی شایان شایسته را پیش خود نشاند و گفت: - ای فرزند، می خواهم در این چند زمانی که زنده هستم. برایت همسری انتخاب کنم و دختری را به کابین عقد تو در آورم، تا هنگامی که مرگ من فرا می رسند تو تنها نباشی. آیا موافقی که دینا دختر هارون، تاجر معتبر بازار جواهر فروشان را برایت عقد کنم؟ و اما ای ملک جوانبخت ، باید به این مورد هم بپردازم ، مدت ها بود در زمانی که پدر در حجره نبود و شایان خودش به تنهایی سرگرم خرید و فروش جواهرات می شد، دختری که معلوم نبود از کدام طایفه و قومی است، به در حجره جواهر فروشی می آمد و با شایان به گفت وگو می نشست. چون یونس گوهری پیشنهاد ازدواج با دينا را به شایان داد، پسر اجازه خواست و گفت: - پدر، از خدا پنهان نیست، از شما چرا پنهان باشد. من مدتی است دلبسته یکی از مشتریان حجره شده ام و نمی دانم چرا هر وقت او می آید، شما نیستید تا وی را ببینید! يونس گوهری گفت: - ایرادی ندارد. من چندین روز صبح ها برای سرکشی به پرندگان نمی روم. در حجره می مانم تا این دختر را ببینم. از قضا... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2042 قسمت بعد
✏️انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی. اگر عشق میخواهی؛ عشق بورز اگر صداقت میخواهی؛ راستگوباش واگراحترام میخواهی ؛ احترام بگذار 🚩 @Manifestly ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✏️سه زن مي خواستند از سر چاه آب بياورند. در فاصله اي نه چندان دور از آن ها پير مرد دنيا ديده اي نشسته بود و مي شنيد که هريک از زن ها چه طور از پسرانشان تعريف مي کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتي ماهر است که هيچ کس به پاي او نمي رسد. دومي گفت : پسر من مثل بلبل اواز مي خواند. هيچ کس پيدا نمي شود که صدايي به اين قشنگي داشته باشد . هنگامي که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسيدند :پس تو چرا از پسرت چيزي نمي گويي؟ زن جواب داد: در پسرم چيز خاصي براي تعريف کردن نيست. او فقط يک پسر معمولي است .ذاتا هيچ صفت بارزي ندارد. سه زن سطل هايشان را پر کردند و به خانه رفتند. پيرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. زنها وسط راه ايستادند تا کمي استراحت کنند. در همين موقع پسرهاي هر سه زن از راه رسیدند. پسر اول روي دست هايش ايستاد و شروع کرد به پشتک زدن. زن ها فرياد کشيدند: عجب پسر ماهر و زرنگي است! پسر دوم هم مانند يک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالي که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صداي او گوش دادند. پسر سوم به سوي مادرش دويد. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در این هنگام پیرمرد پرسید این پسر برای کدامتان است؟ زنان گفتند کدام پسر را میگویی پیرمرد با تعجب گفت: من که اينجا فقط يک پسر ميبينم... 🚩 @Manifestly