🔴🔴داستان های زیبایی که برای خواندنشان دعوت شدید.
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش هم
#هزار_و_یک_شب ۵۹
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷
🚩مرد خادم گورستان گفت:
- ای وزیرزاده بزرگوار! آیا هیچ می دانی که تو به زیبائی رخسار و برازندگی قامت و ستبری اندام، در تمام سرزمین بین النهرین، معروف عام و خاص هستی و همگان گفته و میگویند بیشتر از قرنی است که جوانی به این زیبائی در این سرزمین از مادر زاده نشده است؟! ای جوان! اگر هوا روشن شود، تو از هر مسیری بخواهی بروی، تا پایت را بیرون بگذاری، هر کس تو را ببیند می شناسد ؛ بخصوص ساعتی دیگر که دژخیم سلطان جديد، به در خانه ات برود و تو را نیابد و خبر ناپدید شدن تو را به سلطان برساند، يقينا سلطان برای دستگیری تو، فرمان عمومی صادر خواهد کرد. من که دست پرورده پدر مرحومت و نمک پرورده ولینعمت در گذشته خود می باشم، حال بر خود واجب می دانم که در حفظ جان تو وزیر زادۂ ماه رخسار بکوشم. مگر نشنیده ای که در سرتاسر شهر بغداد این دو بیت ورد زبان همگان است که :
از نیل تا دجله و کارون ندیدیم
جمالی خوشتر از روی همایون
جمالش جای خود، الحق نباشد
کمالی بهتر از خوی همایون
خادم گورستان، بعد از خواندن آن دو بیت، که خنیاگران و رامشگران، در مجالس بزم، با دف و عود، و مردم کوچه و بازار، وقت شعف و شور، زیر لب زمزمه می کردند، اضافه کرد:
- ای تنها یادگار ولینعمت بر خاک خفته من، بدان و آگاه باش ؛ پدرت آن چنان با عدل و داد، بر مسند وزارت حکم می راند، که غیر از عده ای سفلگان و دونان و خبيثان، همگی دوستدارش بودند و یکی از آن جمله مردم، تاجری است که خانه اش در نزدیکی این گورستان است و ارادتش به پدر مرحوم تو، بی پایان می باشد. برخیز تا تو را به خانه او ببرم ؛ که تو فقط در پناه و امان او می توانی خود را به سرزمین مصر و مقر حکمرانی و وزارت عمویت برسانی.
خادم گورستان، در همان تاریکی شب، همایون را به خانه اسحاق بازرگان، که از ارادتمندان قدیم نورالدین بود برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا نمود، تا همایون را امان و پناه دهد. اسحاق بازرگان با روئی گشاده و آغوشی باز ، یادگار زیبا رخسار دوست قدیم خود، نورالدین را پذیرفت ، او را در مکانی امن جای داد و مخفیگاهش را آنچنان استتار کرد که حتی مرغان هوا هم از یافتنش عاجز بودند.
چون دژخیم سلطان جديد بين النهرین، با تعدادی از فراشان حکومتی، به در خانه همایون رفتند و آن نوجوان زیبا چهر بی گناه را نیافتند، فورا خبر ناپدید شدن همایون را به دربار رساندند. سلطان جدید هم دستور داد منادیان در اقصی نقاط و جارچیان در هر کوی و برزن اعلام نمایند که هر کس سر بریده همایون را به دربار بیاورد، سه هزار سکه زر سرخ از پادشاه انعام گرفته، و هر کس که آن جوان را پناه دهد، سر خود و سه تن از اعضای خانواده اش را بر باد خواهد داد. عجیب آنکه سه ماه تمام مفتشان و مأموران حکومتی، هر چه گشتند همایون را نیافتند. از طرفی، درگیری جنگ های داخلی و شورش قبایل سرزمین های جنوبی آنچنان سلطان جدید سرزمین بین النهرین را به خود مشغول کرد که فکر جاهلانه کشتن همایون و یافتن سر از تن جدا شده اش، از کله اش بیرون شد. اسحاق بازرگان هم در طول آن سه ماه، اکرام را در حق همایون به اتمام رساند و مفتشان و بازرسان سمج و کنجکاو را که برای یافتن همایون به در خانه اش می آمدند، با کیسه های زر روانه می ساخت که او نه خود را در مقابل مفتشان می باخت و نه همایون بی گناه را در دام ایشان می انداخت.
بعد از سه ماه، اسحاق بازرگان، همایون را از مخفیگاه بیرون آورد.
وچون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم ایمن از ضربه تیغ جلاد برگردنش دمی بیا سود و دنباله داستان هم باقی ماند تا شبی دیگر
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1750 قسمت بعد
✏️ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بودهای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
#طنز
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀اپشن جدید خودرو های کیا موتورز
در هنگام راهنما زدن
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
#هزار_و_یک_شب ۶۰
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸
🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت.
همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود:
- چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار.
و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند:
زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا
ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا
دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید
چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا
سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را
که از زندان غم راه فراری می شود پیدا
مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان
که امواج خروشان را کناری می شود پیدا
حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇
شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد...
هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند:
خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار
شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو
برگو به گل فروش ببندد دکان خود
چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو
دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت
افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو
و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود:
- چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید:
- مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به
گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند
https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️هرگز فراموش نکنید که دیکتاتور چه گفت:
برای نابودی یک ملت ابتدا باید
مردم آن را خلع سلاح(نا امید) کرد.
👤آدولف هیتلر
🚩 @Manifestly
همین آش و همین کاسه✏️
در زمان نادرشاه افشار، یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آنان میگرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به استانداران گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش و همین کاسه است»
#ضرب_المثل
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شع
#هزار_و_یک_شب ۶۱
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹
سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله شمس الدين و پدرش را در نظر بگیرد و بداند و بفهمد که امنیت و آرامش مملکتش، مرهون زحمات و کاردانی شمس الدين و پدرش بوده، بلافاصله و فقط به خاطر شنیدن کلمه نه، فرمان عزل شمس الدين را صادر، و به جایش سفره دار مخصوص دربار را به وزارت منصوب کرد. سفره دار پست فطرت بادمجان دور قاب چین هم، اولین حرفی که بعد از پوشیدن جامه وزارت در برابر سلطان زد این بود که:
- قربان! به نظر جان نثار، برای اینکه شمس الدین پیر خرفت ادب شود، و برای اینکه مردم مصر، پشت سر حضرت سلطان نگویند چرا شما این توهین را تحمل کرده و در مقام تلافی برنیامدید، حال که از مجازات شمس الدين نمک نشناس صرف نظر فرموده اید، من جسارت کرده و پیشنهاد می نمایم، از آنجا که شما صاحب اختیار همه مردم سرزمین مصر، و بلکه کل عالم هستید، به تلافی آن اهانت، دختر این مرد جسور را به پست ترین و فرومایه ترین آدم این سرزمین شوهر دهید. البته پدر و دختر، هر دو می دانند اگر از اوامر شما سرپیچی کنند، سرشان بر باد خواهد رفت.
سلطان دهن بين نابخرد، تا پیشنهاد سفره دار سابق و وزیر جدید خود را شنید خنده وحشیانه ای کرد و گفت:
- بد نگفتی ای وزیر. باید این پیر خرفت را ادب کرد ؛ حال که آن ابله حاضر نشد دخترک خود را به حجله گاه سلطان سرزمین مصر بفرستد، باید دختر را روانه بیغوله پست ترین فرد این سرزمین نماید. خوب، آیا تو وزیر عزیز ما، چنین آدمی را سراغ داری؟
سفره دار شیاد بد طینت پاسخ داد:
- البته که سراغ دارم. نکبت قوزی قربان! چه کسی بهتر و شایسته تر از نکبت قوزی در سراسر سرزمین مصر پیدا می شود؟!
سلطان پرسید: نکبت قوزی دیگر کیست؟ که از وزیر جدیدش پاسخ شنید:
- مردی گدا.گوژپشت شصت ساله ای که آب دهانش همیشه جاری است و بوی عفونت تن و دهانش، از ده قدمی مردمان را فراری می دهد. او فرزند غلام زنگباری است که هیچ کس حتی وی را به غلامی هم نمی پذیرد! البته نامش نعمت است ولی به خاطر کثافت و عفونت، و نهایت زشت روئی و سیاهی اش، مردمان او را به جای نعمت قوزی، نکبت قوزی صدایش می زنند. او گاهگاهی به پشت در آشپزخانه دربار می آید و من پس مانده غذای فراشان دربار را به او می دهم.
سلطان جوان نابخرد، خنده وحشیانه دیگری کرد و گفت:
- آفرین بر تو وزیر! هرچه زودتر ترتیب عروسی هما، دختر شمس الدین خیره سر و گستاخ را با نكبت قوزی خودت بده و به همه بگو، این امر سلطان است ؛ اما اگر پدر و دختر اطاعت نکردند و تسلیم امر من، سلطان سرزمین مصر نشدند، فرمان می دهم تا جلاد سر هر دوی ایشان را از تن جدا کنند. ضمنا ما هم بدمان نمی آید در جشن عروسی نکبت قوزی با دخترک زیباروی وزیر پیشین خود، که لقب ماه طلعت سرزمین فراعنه را گرفته است شرکت کنیم...
چون قصه بدینجا رسید، سلطان قصه شنو را خواب در ربود و شهرزاد قصه گو هم، خوشحال از اینکه باز هم سرش زیر تیغ جلاد نرفته و شاهد طلوع خورشید در بامدادی دیگر خواهد بود، دمی بیاسود ...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1785 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️برگ در هنگام زوال می افتد
میوه در هنگام کمال می افتد
بنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد یا سیبی سرخ
👤کنفسیوس اندیشمند چینی
🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق دارن و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده خواندنش برای همه لازمه
مخصوصا برای کودکانتون خیلی مفیده
داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست
با ما همراه باشید
🚩 @Manifestly
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت1 (سه قسمتی)
✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : ” سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : ” مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي ” . موش گفت : ” شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
✏️هنگامى كه قحطى قوم بنى اسرائيل را فرا گرفت، موسى براى طلب باران مناجات كرد. خداوند به موسى وحى فرمود: من دعاى تو و كسانى كه با تو هستند اجابت نمیكنم. چون در ميان شما سخن چيني هست كه كارش هميشه سخن چينى است. موسى عرض كرد:
خداوندا، آن شخص كيست؟ معرفى كن تا از ميان خود بيرون كنيم.
خداوند فرمود: اى موسى، مگر می شود من شما را از سخن چينى منع كنم و خودم سخن چين باشم؟پس بگو همه اينهايى كه در مصلا هستند توبه كنند، تا من با باران آنها را سيراب كنم
📚الغيبه
📜سخن چین
✏️شهيد ثانى
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه درست کردن یخ فقط در ده ثانیه
با نِی نوشابه و نمک😳
خیلی بدرد میخوره حتما یاد بگیرید
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۱ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله ش
#هزار_و_یک_شب ۶۲
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰
اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد بسیار خوشبخت ؛ در دنباله داستان دیشب، معروض می دارم که:
🚩سفره دار پست فطرت حسود بد طینت، خوشحال و خندان از بارگاه سلطان بیرون آمد و فراشان خود را به دنبال نکبت قوزی فرستاد. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی متعفن و کوتاه قد و گوژپشت و بسیار زشت رو را ، که دندان هایش مانند دندان گراز از دهانش بیرون زده و ناخن هایش چون چنگال گرگ و نگاهش چون ماده ببرهای خشمگین بود، به حضور وزیر جدید آوردند. وزیر خنده کنان گفت:
- نکبت! بالاخره خورشید اقبالت طلوع کرد. باید روزی صد مرتبه دولا شوی و پاهای مرا ببوسی ، زیرا هم صاحب خانه شدی، هم مالک دو کیسه پر از سکه های زر، و هم شوهر زیباترین دختر، ملقب به ماه طلعت سرزمین مصر!
و آنگاه تمام ماجرا را به تفصیل، برای نعمت قوزی و یا به قول خودش نکبت قوزی تعریف کرد. مرد زشت روی بد بوی گوژپشت، بعد از شنیدن آن مژده، با حالتی دیوانه وار، هم دائم می خندید و هم مدام روی پاهای وزیر لئیم می افتاد و آن را می بوسید.
چون وزیر می دانست اگر کسی را به در خانه شمس الدين بفرستد، محال است آن مرد باحشمت و وقار، به دربار آمده و به حضور او برسد، لذا خودش سوار بر اسبش شد و به در خانه شمس الدين رفت ، او را صدا زد و امریه سلطان را به او ابلاغ کرد. در پایان گفت:
- دخترت را آماده کن که فردا شب، مراسم عقدکنان او با نعمت قوزی در حضور حضرت سلطان خواهد بود. ضمنا سلطان فرموده اند در صورت تمرد از دستور ایشان، تو و دخترت را به دست جلاد بسپارم.
بعد از گفتن آن سخنان، وزیر جدید، اسبش را هی زد و از جلوی سرای شمس الدين معزول دور شد. شمس الدین، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بر عمر تلف کرده خود در دربار تأسف می خورد و همچنان به وزیر نالایق جدید، و سفره دار دیروز دربار، که همیشه تا کمر مقابلش خم می شد نگاه می کرد، با صدای بلند این بیت را می خواند که
من از روئیدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالانشستن ها
شمس الدين، بعد از آنکه وزیر جدید اهرمن خو دور شد، بر سکوی در سرای خود نشست و چهره را در میان دو دست گرفت ، آرنج دستان خویش بر زانو نهاد و بنای گریستن گذاشت. هما، نگران از غیبت طولانی پدر، از اتاق بیرون آمد و وی را در چنان حال و وضعی دید. هما از مشاهده آن وضع آشفته و پریشان شد. خودش را به بالای سر پدر رسانید و علت اندوه و اشک ریختنش را پرسید. شمس الدين هم تمام ماجرا را از ابتدای خواستگاری کردن سلطان و جواب رد شنیدنش، و همین طور ماجرای آن مرد گوژپشت متعفن سیاه کریه المنظر را برای دخترش تعریف کرد و اضافه نمود:
- تا وقتی در دربار بودم، گاه گاهی این مرد زشت و شوم را می دیدم که برای کاسه ای آش و بشقابی چلو به در آشپزخانه دربار می آمد و چون گدایان می نشست. حال چگونه رضایت دهم که تو دسته گل را فردا به خانه این دیو بفرستند؟ به خصوص آنکه همگان می گویند و بر گفته خود هم اصرار می ورزند که نکبت قوزی با عفریتان هم سر و سری دارد.
همای زیبای نور چشم پدر، بدون آنکه اخمی به چهره و یا خمی به ابرو بیاورد، پرسید:
- حال پدر جان تصمیم شما چیست؟
شمس الدين با غصه فراوان پاسخ داد:
- چاره ای نیست جز این که امشب تو و خودم را بکشم، که مردن با شرافت، بهتر از تن دادن به این ذلت است.
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1804 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️هر گاه گرفتن تصمیم مهمی را دشوار یافتید،
بدانید که علتش تنها یک چیز است: تصور و تصویر روشنی از ارزش های خود ندارید.
👤آنتونی رابینز
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_ودمنه #موش #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر رو
.
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت2 (سه قسمتی)
✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . ” گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : ” از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد . حرفت را قبول مي کنم . شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين ، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم . ” موش با خوشحالي گفت : ” حالا که پيمان دوستي بستيم ، از تو يک خواهش دارم . ” گربه گفت : ” چه خواهشي داري ؟ بگو . ” موش گفت : ” بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم ، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . ” گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديک شد ، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود ، اما اين کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند .
وقتي جغد و راسو نااميدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد . گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد ، عصباني بود . به خودش گفت : ” شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد.
🚩 @Manifestly
سنجر✏️
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کرد ، او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و
خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها بجنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۲ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد
#هزار_و_یک_شب ۶۳
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۱
🚩 هما باز هم با همان تهور و شهامت پاسخ داد:
- اول آنکه من از مردن نمی ترسم. دوم آنکه چون مرا قبل از تولدم به کابین پسر عمویم در آورده اید ، محال است که جز او مردی را پذیرفته و به خلوت خود راه دهم. پس اگر قرار باشد سرم زیر تیغ جلاد برود، چه بهتر که با دست شما بمیرم ؛ اما شما می خواهید مرتکب دو گناه شوید. اول آنکه دیگری را بکشید و دوم خودتان را، و این دو گناه را به این خاطر می خواهید انجام دهید که از شدت پریشانی، لطف حق را فراموش کرده و درِ رحمت خدا را به روی خود بسته می بینید. شما که در سراسر عمر ، غیر از رنجاندن برادر که آنهم از سر عمد نبوده، مرتکب هیچ اشتباهی نشده اید، چرا رو به درگاه خدای بزرگ نمی آورید و از او نمی خواهید گره از کار فرو بسته ما باز کند؟ پدر جان! از اکنون که اول شب است، تا فردا ظهر که باید یا نکبت قوزی بیاید و یا دژخیم، هزاران ثانیه است و هر ثانیه ممکن است هزاران اتفاق بیفتد. پدر جان! اجرای تصمیم خود را بگذارید برای دقیقه آخر که از دربار به دنبال من خواهند آمد، اکنون هر کدام به اتاق خود می رویم و با خدای خود به راز و نیاز می پردازیم، اگر پاسخ نشنیدیم، این شما و آن شمشیر بران، و این هم گردن من.
و اما ای ملک جوان بخت، پدر و دختر، هر کدام جدا جدا دست به آسمان بلند کرده ، خدا خدا گفتند. هم مصلحتش را شکر گذاشتند و هم حکمتش را ستودند. آن دعای همراه با تضرع و آن توكل از روی اخلاص، آنقدر ادامه یافت تا هر دو بر آستان در اتاق هایشان به خواب رفتند و هر دو هم در یک آن نزدیک سحر، در حالت خواب و بیداری در زیر نور ماه، شمایل فرشته ای را دیدند که با صوتی دلنشین و نوایی روح بخش می گفت:
- شما که توكلتان بر خدای بزرگ است، از دسیسه سفره دار لئیم و از حضور گوژپشت کریه نترسید و از گام نهادن در آن راه نهراسيد ؛ که خداوند رحمان و رحیم، حافظ بندگان نیک پندار و راست گفتار و درست کردار خویش است. اصلا پاسخ منفی نداده و فردا هم بروید، که در آنجا خداوند نگاهتان خواهد داشت.
شمس الدين و هما ، هر دو بعد از پایان یافتن سخنان فرشته و پروازش به آسمان ها که هر دو در حالت خواب دیده بودند، از جا پریدند و به سوی هم دویدند و هر دو در یک آن، یک جمله را از دهان خارج کردند که هر دو صوت در فضا به هم آمیخت، و آن دو جمله این بود:
« شنیدی فرشته چه گفت؟»...
صبح شد و خورشید دمید. پدر و دختر تسليم امر حق شده، خود را آماده کردند. فراشان دربار به همراه تعدادی از کنیزکان و مشاطه گران، در حالی که آن گوژپشت ، یعنی نکبت قوزی را به زور سوار بر اسبش کرده بودند، با ساز و دهل به در خانه امیر شمس الدين آمدند تا ابتدا هما را به گرمابه برند و سپس به مشاطه خانه برای آرایش فرستند و در آخر بر سر سفره عقد بنشانند و به کابین گوژپشت کریه المنظری درآورند که اسب هم از سواری دادن به آن مرد متعفن، مشمئز شده بود. هما سر و روی پدر را غرق بوسه کرد و خندان گفت:
- پدر! یادت هست فرشته چه گفت؟
و شمس الدين امیدوار و مطمئن به لطف و مرحمت حضرت حق هم از روی رضامندی سرش را تکان داد. هما در کجاوه مخصوص نشست، ندیمه های متملق درباری و مشاطه گران چیره دست هم به دنبالش به حرکت در آمدند.
قوزی سیاه کریه المنظر ناشیانه بر اسب نشسته، از جلو می رفت و هما درون کجاوه هم زیر لب زمزمه می کرد:
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توأم مرحمتی کن
فردا که شوم خاک، چه سود اشک ندامت...
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1831 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت3
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال.
پایان
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
#مذهبی
🚩 @Manifestly
پدیده ای که دنیا را شگفت زده کرد!
دو تا کرم بعد از ۴۷ هزار سال انجماد یخشون آب شده و از خواب تاریخیشون بیدار شدهان: زنده و گرسنه
#سرگرمی
منبع؛ @timegate
🚩 @Manifestly
#هزار_و_یک_شب ۶۴
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲
رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩و اما فرشته ای که سحرگاه آن روز، از آسمان بر صحن حیاط امیر شمس الدین نازل شده بود و آن پیام امیدوارکننده را به پدر و دختر داده بود، وقتی در آسمان ها به جمع دیگر فرشتگان و پریان پیوست، ماجرای دعا و ندبه و استغاثه هما و پدرش و درخواست از حضرت ربوبی را برای ایشان باز گفت و اضافه کرد:
- چون خواست و اراده حضرت پرودگار، حتما نجات این دختر پاکدامن زیبا روی است، باید حتما دست به کار شویم.
در این موقع یکی دیگر از پریان گفت:
- من مکان پسر عموی آن دختر را می دانم. من هم شبی ناظر بودم که عموزاده این دختر، در حالی که دستور قتلش را پادشاه ظالم سرزمین بین النهرین صادر کرده بود، بر سر گور مادر و پدر و پدر بزرگش می گریست و از درگاه خدا تقاضای یاری و کمک می کرد. آنجا بود که به اراده حضرت حق، مرد خادم گورستان به کمکش رفت و الان آن پسر، یا همان همایون در لباس چوپانان به همراه گله گوسفند در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، رو به سوی سرزمین مصر دارد. حال ما همگی با هم، به کمک این دو عموزاده برخواهیم خاست که خواست خداوند کریم، باطل شدن کید سیه کاران است.
هنوز صحبت های فرشتگان در آسمان ها درباره هما و همایون به پایان نرسیده بود که چوپان گله گوسفند قصه ما، در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، خود را با کاروانی رو به رو دید. صاحب کاروان همایون را صدا زد و گفت آیا این گوسفندان متعلق به خود توست؟ و چون پاسخ مثبت شنید پرسید:
- آیا حاضری تمامشان را به من بفروشی، و اگر حاضری قیمتش چیست؟
و چون همایون اعلام رضایت کرد و گفت این گوسفندان را به یک هزار دینار زر سرخ خریده ام هر چه شما بدهید راضی ام. صاحب کاروان دو هزار دینار زر سرخ به همایون داد و نوشته ای از او گرفت و گله گوسفندان را با خود برد. همایون هم که دلش به شور افتاده و می خواست هر چه زودتر خود را به سرزمین مصر رسانده و به دیدار عمویش برود، با خوشحالی تمام کیسه های زر را زیر سر خود نهاد تا ساعتی استراحت کند و بعد به آبادی نزدیک آن دامنه برود ، اسبی بخرد و با سرعت مسیرش را ادامه دهد.
همایون تا چشم بر هم گذاشت، خوابش برد و در حالت خواب، خود را در حال پرواز دید، و چون چشم گشود و از خواب بیدار شد، خود را در مقابل گرمابه ای یافت. مات و حیران، اما خوشحال و شادان رو به جانب گرمابه گذاشت تا برود ، سر و تن بشوید ، سر موی آراسته کند و بعد به جانب سرزمین مصر حرکت کند ؛ غافل از آنکه پریان او را در یک چشم بر هم زدن از شمال سرزمین بین النهرین به پایتخت کشور مصر آورده بودند...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1855 قسمت بعد
✏️شیطان را پرسیدند كدام طایفه را دوست داری؟
گفت:دلالان را !
گفتند:چرا؟
گفت : از بهر آنكه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند ....
👤عبید زاکانی
🚩 @Manifestly
✏️چرچیل به زنی گفت اگر امشب با من باشی یک میلیون دلار به تو خواهم داد .
زن با کمی فکرقبول کرد.
وگفت تا صبح با تو خواهم ماند ومن مهارتهایی در این رابطه دارم .
چرچیل گفت : حالا قبول کردی با توجه به مهارتهایت ؛
من ده دلار بیشتر برای چنین شبی به تو نخواهم داد .
زن گفت : ارزش نجابت من بیشتراز میلیونهاست .
چرچیل : گفت آری وقتی که تو نجابت خود را حفظ کنی .
وارزش انسان به انسانیت است .
انسان وقتی انسانیت خود را حفظ نکند ازحیوان پست تراست .
در این حال ارزش زنی مثل تو کمتر از ده دلار است
زیرا نجابت وقتی ارزش دارد که نجیب بمانی
🔻انسانیت ارزش والائی دارد هرگاه از آن خارج شویم پست میشویم.
🚩 @Manifestly
مافیا-پدرخوانده ✏️
در یکی از شهر های ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو که دکه کوچکی داشت که در آن عرق سگی می فروخت.او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره می فروخت.
هزینه تولید عرق سگی چیزی حدود 1.8 لیره بود . برای همین آلفردو در ازای فروش هر بطری عرق سگی چیزی حدود 0.2 لیره سود می برد.
او در روز 200 بطری عرق می فروخت و لذا درآمدش روزانه 40 لیره بود و با این 40 لیره با مادرش به دشواری زندگی می گذرانید ...
روزی از روزها دولت بنیتو موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خرید و فروش عرق سگی ممنوع اعلام می شد .
این گونه بود که فردای آن روز ماموران پلیس به مغازه او هجوم آوردند و مغازه او را پلمپ کردند ...
آلفردو بیچاره تنها و سرگردان به پارک پناه برد . او در پارک ناراحت و غمگین شروع به راه رفتن کرد و بر بخت بد خود بسی گریست و گریست .
در حالی که سرش را به درختی تکیه داده بود داشت هق هق می زد و از زمین و زمان دل چرکین بود ،
ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت :
هی آلفردو ! خوب شد پیدات کردم . بد جوری تو خماری موندم رفیق . امروز تمام عرق فروشی های شهر رو تعطیل کردند و من هم نمی دونم باید از کجا عرق گیر بیارم . تو چیزی تو خونه ات داری به من بدی ؟ من حاضرم به جای دو لیره ، بهت 10 لیره پول بدم ...
آلفردو در بهت فرو رفت . سریع به خانه رفت و در زیر زمین به جست و جو پرداخت . تعدادی بطری عرق سگی پیدا کرد . یکی از آنها را در یک کیسه مشکی گذاشت و یواشکی دوباره به پارک برگشت و بطری را دست مشتری داد و ده لیره را گرفت . او در پایان به مشتری گفت :
اگه باز هم خواستی بیا همین جا . به دوستان قابل اعتمادت هم بگو .
اسم رمز هم این باشه :
" آقا ببخشید ! شما دیروز بازی اینتر و یونتوس رو دیدید ؟ ...
در روز های بعد هم آلفردو به پارک می رفت . هر روز تعداد بیشتری پیدایشان می شد . در هفته اول مشتری های او به ده تن رسیده بود . در هفته دوم مشتری های او سی تن شده بودند . در آمد او کم کم روزانه به 200 لیره رسیده بود . او خانه ای جدید خرید . برای مادرش خدمتکار گرفت که لازم نباشد کار کند . با ویتوریای جوان نامزد کرد و برای او گردنبند طلا خرید . دوستان جدیدی پیدا کرد : لئوناردو ، کارلو و الساندرو ...
کم کم شهرتش فزونی گرفت طوری که پلیس به افزایش ثروت او مشکوک شد که نکند که او به صورت مخفیانه دارد عرق سگی می فروشد . این گونه بود که ماموری را برای تحقیقات روانه کرد . مامور فردایش به اداره برگشت و گفت نه قربان . آلفردو هیچ قانون شکنی ای انجام نداده است ، مامور دیگری را فرستاند و او هم همین را گفت . مامور دیگر هم همین را گفت و این گونه بود که خیال رئیس پلیس راحت شد که مشکلی در کار نیست ...
آن ماموران برای حق السکوت روزانه 5 لیره از آلفردو شیتیل می گرفتند و هر از گاهی هم از خود آلفردو عرق می خریدند . آلفردو در این مدت حسابی به این ماموران رشوه داد . کم کم خود رئیس پلیس هم شروع به رشوه گرفتن کرد ...
گذشت تا اینکه بنیتو موسولینی به گسترش یک باند مافیایی در کشور مشکوک شد . او اختیارات سازمان جاسوسی را برای نفوذ در مافیا افزایش داد اما افسوس که دیگر دیر شده بود . آلفردو حتی افرادی را در بین خود مقامات فاشیست خریده بود که از قضا یکی از آنها رئیس اطلاعات موسولینی بود . این شخص از کل کشور برای آلفردو اطلاعات می آورد . مرتب هم موسولینی را در مورد مافیا گیج می کرد . در نهایت آلفردو با متفقین متحد شده و زمینه سقوط موسولینی را فراهم کرد . بعد از روی کار آمد نظام جدید ، نخست وزیران توسط آلفردو نصب و عزل می شدند . در واقع همه سیاست مداران فهمیده بودند که " پدر خوانده " کیست ...
چند بار چند تن از سیاستمداران مستقل تلاش کردند که خرید و فروش عرق سگی را بار دیگر آزاد گرداندند اما همگی به شکل فجیعی ترور شدند ...
🔻عموم تصور می کنند که مافیا در فقدان قانون است که رشد می کند ، حال آنکه دقیقا جریان برعکس است . مافیا از قانون تغذیه می کند . منتهی یک قانون اضافی ( نامناسب ) هر جا قانون اضافه باشد مافیا آنجا است ...
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۴ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما
#هزار_و_یک_شب ۶۵
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳
🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه در برابرش تعظیمی کرد و پرسید:
- پس چرا جناب داماد تنها تشریف آورده اند؟ همراهان شما کجا هستند؟
و بدون آنکه منتظر جواب بماند، بلافاصله دستور داد تا سلمانی و دلاكان مخصوص، به او پرداختند و به آرایش ، پیرایش ، شست و شو و نظافت او مشغول شدند. در همان موقع ، یکی از دلاکان که محو جمال و برازندگی اندام و موزونی قامت همایون شده بود، به زیر آواز زد و این ابیات را در فضای گرم گرمابه خواند :
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمائی
هنوز آواز خوش مرد دلاک به پایان نرسیده بود که گوژپشت متعفن کريه المنظر وارد صحن گرمابه شد. ناگهان کارکنان حمام با دیدن او فریاد بر آوردند:
- باز هم سر و کله نکبت قوزی پیدا شد! امروز هم که گرمابه اختصاص به چنین دامادی دارد، دست از سر ما بر نمی دارد.
در آن میان یکی از دلاكان گفت:
- پیشنهاد میکنم هم اکنون دست و پایش را بگیریم و این کثافت بد بو را، به چاه آبخانه، یا مستراح حمام بیندازیم ؛ زیرا الان از هر سو که باد می وزد، بوی عفونت این کریه المنظر لعنت شده را می آورد!
و آن گاه تمام دلاکان، برای لحظه ای دست از شست و شوی همایون برداشتند و دست و پای نعمت قوزی، یا همان بهتر است بگویم دست و پای نکبت قوزی را گرفتند و او را به طرف چاه آبخانه، یا مستراح حمام بردند. چون نعمت قوزی فریاد کشید « شما چگونه جرئت می کنید که با داماد مخصوص دربار اینگونه رفتار نمایید؟!» تمام دلاكان زیر خنده زدند و یک صدا گفتند:
- چه غلط های زیادی! زودتر باید کارش را بسازیم، زیرا می ترسیم خودش را فردا جای سلطان این سرزمین هم جا بزند!
آنگاه آن موجود متعفن زشت رو را با سر به چاه آب خانه حمام انداختند ، به نزد همایون برگشتند و با عذرخواهی به ادامه خدمتش پرداختند. چون کار اصلاح و پیرایش و نظافت و آرایش همایون به پایان رسید، در سربینه حمام، لباس برازنده دامادی را بر تن وی کردند و رامشگران و خنیاگران نیز بیرون گرمابه بنای نواختن را نهادند.
چون دلاكان همایون را نمی شناختند و قبلا ندیده بودند، به تصور اینکه داماد حقیقی اوست، هلهله کنان او را تا بیرون گرمابه هدایت کردند. یک لحظه فراشان و درباریان و همراهان هم ماتشان برد، ولی چون همایون دست در کیسه های زرِ ستانده از خریدار گلّه کرد و سکه های زر را بر سر و روی همه ریخت ؛ آنها به جمع کردن سکه ها مشغول شدند و رامشگران هم ، سکه طلا در مشت ، بنای نواختن کردند و این ابیات را با هم و یک صدا خواندند
گر گویمت که سروی، سرو این چنین نباشد
گر گویمت که ماهی، مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگفتی در کفر و دین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا اگر دهانش این انگبین نباشد
آنچنان و لوله ای در جمعیت افتاد و به قدری آن جمع حاضر، محو جمال همایون شدند که در یک لحظه، به خواست پروردگار، همایون را از گرمابه تا در خانه بردند. از آنجا که مرد سفره دار سابق دربار، و یا وزیر نالایق دسیسه کار، نمی خواست تا همگان پی به نقشه رذیلانه اش ببرند، و مرد روحانی هم که برای خواندن خطبه عقد در اتاق مخصوص نشسته بود، نمی دانست که زوج کیست و کدام است ، به محض این که همایون وارد اتاق شد، مرد روحانی بنای خواندن خطبه عقد را گذاشت. هما نیز که گوئی، فرشتگان فرمان بله گفتنش را داده بودند، بله را در همان مرتبه اول گفت. شهود عقد هم شادی کنان به صحت مراسم عقد را تأیید کردند ، عروس و داماد را دست به دست هم دادند و هما و همایون را با سرعت به حجله فرستادند.
رامشگران نواختند و آشپزان پختند و مهمانان نوشیدند و خوردند. سفره دار ابله یا وزیر احمق هم که به خواست خدا قدری دیر رسید. وقتی شنید عروس و داماد به حجله رفتند، خود را دوان دوان به دربار رسانید و به سلطان گفت:
- قربان! مژده که نکبت قوزی دختر شمس الدين معزول را تصاحب کرد!
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1891 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️برای آدمی بهتر است که هرگز به دنیا نیاید،
تا اینکه به دنیا بیاید و اثری از خود بر جای نگذارد.
👤ناپلئون بناپارت
🚩 @Manifestly