#نشاط_معنوی_1400
#کودک_نوجوان
#داستانک
#امام_رضا علیه السلام
🌼 آنجا پر از آینه بود. یکی که بودی، هزارتا میشدی. دوست داشتم بخوابم وسط آینهها و با تاب خوردن الماسهای لوستر روی سقف، خوابم ببرد. مامان میگوید «بزرگ شدی، خانم شدی. حالا باید قرآن برداری و یک سوره کوچک را از رو با معنی بخوانی.»
من سورهی ناس را از بر میخوانم و فلق را از رو. بعد باز محو آینهها میشوم. کمی بعد، سرم را روی پای مامان میگذارم و به صدای ملایم دعایش گوش میکنم. مامان که میایستد به نماز، بلند میشوم و با بچههای کوچک دیگر بازی میکنم؛ بی سروصدا و بین زمزمه دعاهای مادرها. مامان نمازش تمام میشود. دستم را از بین بچهها میگیرد و به سمت پنجره فولاد میرویم. شلوغ است. مرا کنار اتاقکی میگذارد و میگوید همینجا صبر کن تا من برگردم. بعد از توی کیفش پارچه سبزی در میآورد و به سمت پنجره و جمعیت میرود.
از پنجره اینجا، اتاق خالی است. از پنجره فولاد، صحن پر است.
کسی انگار از دور نگاهش روی ماست، از پشت پنجره.
https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM