🍃مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض
کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهر
در کمد را میبندم و میگویم: سلامتی...
_خوش گذشت؟
_جات خالی حیف شد نیومدی...
_منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه
میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن...
خدا حافظی کوتاهی میکنم .... هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود...
میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من برید...
بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود...
_سلام دکتر.
_سلام
اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه
میکند: من مامورم که شما رو برسونم.
با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه
میکنم!
می اندیشم: کمی یک جوری نیست؟
بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد
و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است!
میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟
خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم
گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم
میکرد!از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد!
با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ
نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش
را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم:چیزی شده؟
خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید...دوباره میپرسم:اتفاقی افتاده؟
به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟
_من همچین چیزی گفتم؟
اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟
تازه متوجه منظورش میشوم.اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید...آدم خوب است
خوش فهم باشد.
جدی میگویم: من اوصولا یا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم
جلو میشینم! فی الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی!
سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم
می اندازم.۸ شب بود و ما ساعت 9 دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا
چون مطمعنا به میهمانی نمیرسم.
نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک
عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب.غریب در عین حال قریب!
بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را
کجا استنشاق کردم؟
دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آییه نگاهم میکند و میگوید:
با صداش که مشکلی ندارید؟
مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سرو صداهای این کالویه ها را
نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم:نه مشکلی نیست!
جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!
🍃دنده را عوض میکند و میگوید: اهل موسیقی هستید؟
دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت کنم! ناچار میگویم: نه خیلی...
_چرا؟
_تمرکزمو بهم میزنه...اعصابمو ضعیف میکنه یه جورایی خیلی بی اعصاب میشم وقتی خیلی
موسیقی گوش میدم. شما که خودتون تخصص مغز و اعصاب دارید بهتر میدونید تاثیراتشو
لبهایش کج میشود و میگوید: اگه همه ی ما به دانسته هامون عمل میکردیم دنیا گلستون میشد.
خب این خوب بود که بلاخره من یک کلام حرف حساب از این مرد شنیدم.
_بله همینطوره که میفرمایید.
دوباره سکوتی بینمان برقرار میشود و من حواسم میرود پی این عطر پیچیده در این فضا. خیلی
آشناست و خیلی دور.خدایا خدایا خدایا کجا!؟ این عطر برای کجاست؟
صدایش را میشنوم که میگوید: رسیدیم خانم کم حرف.
سر بلند میکنم و محوطه فرودگاه امام (ره) را میبینم.
_خیلی ممنونم آقای دکتر.
پیاده میشوم و در همان حین تماس دریافتی از ابوذر را پاسخ میدهم:
_سلام داداش
_سلام ...کجایی تو؟
شرمنده لب میگزم و میگویم: تو رو خدا شرمنده داداشی برام یه کاری پیش اومده نمیتونم بیام.
صدای عصبی اش را میشنوم: آیه باز تو جای اینو اون شیفت واس تادی؟
_نه شیفت نیستم راستش به یکی یه قولی دادم فکر کنم تا حدود ساعت نه و نیم بتونم برسم
خونه.
_از دست تو آیه...
صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بی سلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه
خیلی نامردی!
_علیک سلام عروس
بغ کرده میگوید:سلام ... واسه چی نمیای؟
_عزیزم دلم من شرمنده...به خدا یه کار یهویی پیش اومد.جبران میکنم...
با همان لحن ناراحت میگوید:تلافی میکنم بدجنس
_ناسلامتی من خواهر شوهرما! من بد جنس نباشم کی باشه.
_لوس...مواظب خودت باش.کاری نداری؟
_نه عزیز دلم.بازم شرمنده
_دشمنت شرمنده...
گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید:واقعا نمیشه بیای؟
_نه ابو جان نمیشه قربونت برم. من شرمنده ...
خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم. کمی سردم میشود. دوباره بو میکشم.در کمال تعجب
میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود... گویی در فضای همینجا تولید میشود!
دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم می ایستد و به درب ورودی اشاره میکند.
این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است. کمی چشم میچرخانم و شهرزاد
آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده وبا هیجان برایم دست تکان میدهد. با لبخند
سراغش میروم.کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید:
وای مرسی آیه که اومدی... خیلی میخوامت اصلا چاکر خواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی
آبجی!
با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو
داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه.
دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از تسبیح سافت
⁉️میدونید توصیه های طب سنتی ایرانی و اسلامی چه توصیه های خوبی درباره کرونا داره؟
✅توی نرم افزار اندرویدی «شفا» بهترین توصیههای طب سنتی ایرانی اسلامی جمع شده و می تونید بصورت متنی و صوتی از این توصیههای ارزشمند استفاده کنید.
لینک دانلود از کافه بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app.shefa&ref=share
📌 لطفاً توی کافه بازار نظر بدید و ما رو حمایت کنید. یاعلی
مطلع عشق
💓چادرت بوے خدا و یاس و یاسین مے دهد #پروفایل #حجاب #چادر ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۰
خوش بحال کسی که
خـ❤️ـدا برای خودش انتخابش کنـه!
خوش بحال کسی که
امام زمان، دویدن هاشـو، بخــره!
💢خوب فکر کن؛
تو چقــدر،
در بند محبتــش گرفتار شدی؟ 👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#کار_برای_امام_زمان(عج) 🍃امام زمان (عج) "زيارت عاشورا" را خيلي دوسـت دارد. در توصيه ای هم كه
🍃یک قرآن جيبي بخـر .
يـك قـرآن جيبـي
كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟
مـا در روز شايد نيم ساعت، يك ساعت سوار تاكسي هستيم، حوصله را اش
داري، حالش را داري، قرآنت رو دربيار و يك صفحه قرآن بخوان و بگو
خدايا يك صفحه قرآن هديه بـه امـام زمـان (ع) ببـين آقـا چـي كـار
مي كند برايت .
🌾 تـو بنـدگي چـو گـدايان بـه شـرط مـزد مكـن
🌾 كــه خواجــه خــود صــفت بنــده پــروري دانــد
⚡️ تو به شرط كار مزد نكن براي حضرت؛ هديه بده آقا به ، ولـي خـود
آقا مي چه داند كاري برات بكند و مي داند چه جوري برايت جبران كنـد
و مي داند چه جوري هواتو داشته باشد.
#کار_برای_امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433592.mp3
9.33M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۶۵)
📅 جلسه ۶۵ | ولایت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 39 🔰 باباهادی گفت پسرم قرار نیست تک تک موضوعات به صورت جزئی در قرآن بیاد، اگه اینطو
#رمان_محمد_مهدی 40
🔰 وقتی قرآن خوندم به آقا مدیر در گوشی گفتم که این آیات راجع به امام زمان (عج) هست، اجازه دارم برای بچه ها بگم ؟
گفتن به به ، چقدر جالب ، خب... خب پس الان نگو ، یه فکری دارم که سر فرصت بهت میگم
✳️ کلاس اول ریاضی داشتیم ، با بیان شیرین خانم معلم هیچ کدوم از بچه ها از این درس احساس خستگی نمی کرد، بیخود نبود که چندین سال هست پشت سر هم دارن به عنوان معلم نمونه شهر انتخاب میشن
لابه لای درس ها مخوصا درس های سخت مثل ریاضی ، درباره خدا و دین و قرآن هم حرف می زدندتا کلاس از خستگی در بیاد و هم اینکه بچه ها با دین آشنا بشن، چون شرایط خانوادگی هرکسی فرق می کرد ، شاید بعضی ها مثل ساسان، خانواده ای داشته باشن که اصلا مخالف دین باشن و چیزی از دین و مسائل اون به بچه هاشون نگن
حتی شاید چیزهایی بگن که ذهن بچه ها رو از دین منحرف کنه ، بازم مثل خانواده ساسان !
💠 امروز خانم معلم سر کلاس داستان حضرت یونس (ع) در قرآن رو برای ما تعریف کردند که این همه زحمت کشیدن برای قوم خودشون ، اما آخرش صبر لازم رو نداشتن و نفرینشنون کرد ، یعنی از خدا طلب عذاب کرد برای اونها
اما قوم ایشون که دیدن عذاب داره میاد ،دست به دعا برداشتن و توبه کردن و خدا هم به خاطر توبه واقعی اونها ، عذاب رو برداشت
خیلی برام جالب بود ، خدا به خاطر دعای واقعی و خالصانه بنده هاش، نفرین پیامبر خودش رو برمی گردونه !
واقعا چقدر دعا اثر داره !
چقدر توبه کردن اثر داره!
یاد این افتادم که حاج اقا عسکری چند شب قبل ، بعد نماز می گفتند روایت داریم هرکس استغفار زیاد بفرسته ، یعنی زیاد بگه استغفرالله ربی و اتوب الیه، خدای متعال هم مشکلاتش رو برطرف می کنه و هم روزی فراوان برای اون میاره
این داستان قوم حضرت یونس هم ، همین طوری بود،
داشت براشون عذاب می اومد ، اما توبه کردند ، استغفار کردند ، خدا عذاب رو برداشت
واقعا چه ذکر شگفت انگیری هست این ذکر استغفار !
⬅️ زنگ تفریح که شد ، کامل جواب شبهه ای که برای ساسان درباره تحریف قرآن پیش اومده بود رو گفتم و براش توضیح دادم ، گفتم هرچی تو خونه یا جای دیگه درباره اسلام شنیدی سریع باور نکن ، می تونی به من اعتماد کنی
بیا بپرس من جوابش رو برات میارم
🌀 ساعت دوم علوم داشتیم، خانم معلم داشت درباره خلقت این جهان توسط خدا حرف می زد که یک مرتبه اتفاق عجیبی افتاد !...
ادامه دارد...
#رمان_محمد_مهدی 41 , 42
🔰 ساعت دوم علوم داشتیم، خانم معلم داشت درباره خلقت این جهان توسط خدا حرف می زد که یک مرتبه اتفاق عجیبی افتاد !..
💠 ساسان که همیشه ساکت بود و اصلا حرفی سر کلاس نمی زد و حتی به خاطر دغدغه های زیادش خیلی هم حواسش به کلاس نبود، یک مرتبه سوال کرد خانم معلم !
شما که میگین همه چیز رو خدا خلق کرد ، پس خدا رو چه کسی خلق کرد؟؟؟
راستش من از سوال اصلا تعجب نکردم، چون این سوالی هست که ممکنه برای خیلی ها پیش بیاد ، مخصوصا در سن و سال ما، اما اینکه ساسانی که اصلا سوال نمی کرد ، اومده و چنین سوالی مطرح کرده ، خیلی برام عجیب بود
برای بچه های دیگه هم عجیب بود
👈 خانم معلم خیلی خونسرد و با آرامش گفت پسرم، چی شد که این سوال رو پرسیدی؟
ساسان کمی ترسید !
فکر کرد سوال بدی پرسید !
اما خانم معلم گفت ، راحت باش ، نمی خواد جواب بدی
بعد که می خواست جواب این سوال رو بده ، رو به بچه ها کرد و گفت این تکلیف امروز شما هست، یعنی امروز که رفتین منزل ، از پذر و مادرهاتون سوال کنین که چه کسی خدا رو خلق کرد و فردا جوابش رو برای من بیارین
به بهترین جواب ، جایزه میدیم
🌀 من مدام منتظر بودم که زنگ تفریح بخوره و با ساسان در این باره صحبت کنم که چی شد این سوال اومد تو ذهنش ،هرچند می شد حدس زد که حتما دوباره پدرش چیزی گفته
⬅️ زنگ تفریح که خورد دیدم پایین نمیاد !
گفتم ساسان چی شده؟
چرا نمیای بریم حیاط؟
🔰 گفت خیلی بد شد ، نه؟
نباید این سوال رو می پرسیدم، اگه برن به خانوادم بگن چی؟ اگه خانوادم بیان مدرسه چی؟ بخدا پدرم منو از خونه بیرون میکنه اگه بفهمه حرفهایی که تو خونه به من میزنه یا با رفیقش تلفنی صحبت می کنه رو من تو مدرسه میگم !
اه ، اه ، ایکاش اصلا این سوال رو نمی پرسیدم، نمی دونم چی شد از دهنم پرید
دیدم داره به خودش می لرزه ، حسابی ترسیده بود
👌 رفتم بغلش کردم و گفتم نترس داداش جون ، نترس
هم خانم معلم و هم آقا مدیر ، از اون آدم هایی نیستن که بخوان حرف های بچه ها رو به خانواده ها انتقال بدن
حتی مطمئن باش خود خانم معلم هم این سوالت رو به آقا مدیر نمیگه
می دونی چرا؟
چون خیلی طبیعی هست ، این ممکنه سوال خیلی ها باشه
تو هر مدرسه و هر کلاسی ممکنه خیلی ها همین سوال رو از معلم خودشون بپرسن
این که دیگه نگرانی نداره
مطمئن باش خود خانم معلم هم اینقدر این سوال رو از بچه های هم سن و سال من و تو شنیده که براش عادی شده
پاشو بریم حیاط یه ذره هوا بخور
پاشو
🔰 این سوالی که ساسان پرسیده بود ، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ، من خودم تا سال قبل این طور سوالات به ذهنم می اومد که وقتی کتابهای ده جلدی «از خدا تشکر کن» رو خوندم و مطالعه کردم ، تمام سوالاتی که درباره خدا داشتم برطرف شد.
این کتاب خیلی خوب رو بابا هادی سال قبل به عنوان کادوی تولد برام گرفت ، از وقتی خوندن یاد گرفته بودم و کتاب خوان شده بودم به پدر و مادرم گفتم هرسال برای تولد من ، فقط کتاب بخرین ، این کادو تنها چیزی هست که من رو خوشحال می کنه
می خواستم همین کتاب رو به ساسان پیشنهاد بدم، اما با خودم گفتم نه خانوادش اجازه میدن چنین کتابهایی بخره ، هم اینکه شاید خودش حوصله نداشته باشه بخونه و یا اگر هم بخونه شاید نتونه قشنگ استفاده کنه
🌀 تصمیم گرفتم مطالب خوبی از کتاب رو تو ساعت های بیکاری برای ساسان بگم تا اینطوری هم خدا رو بهتر بشناسه ، هم این سوالات یه وقتی باعث انحرافش نشه
✳️ زنگ آخر که خورد ، وقتی داشتیم می رفتیم ، خانم معلم با صدای بلند گفت که فردا یادتون نره،حتما هر کدوم از شما جواب این سوال رو بیاره که خدا رو چه کسی خلق کرد
به بهترین جواب ، یه هدیه خوب داده میشه !
⬅️ من که خیلی ذوق داشتم تا سریع باباهادی رو ببینم و ماجرای امروز رو بهش بگم
وقتی بابا اومد ، ساسان رفته بود
سوار ماشین که شدم دیدم بابا ناراحت هست
شاید هم خیلی خیلی ناراحت
گفتم چیزی شده ؟
بابا گفت...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
رمان محمد مهدی ، شنبه ها ، سه شنبه ها
در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
🔺اگر امامت یک مسئله سیاسی نبود ، درب خانه ی حضرت زهرا (س) ، آتش نمی گرفت
❣ @Mattla_eshgh