eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای شریفی: هر دو! افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد: _این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟ سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگی اش چه کسی بود؟ رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟ صدرا: چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟ آقای شریفی: چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده! "رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترسانده اند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود! صدرا: پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه! آقای شریفی: چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟ صدرا رو به افسر نگهبان کرد: _چی شده؟ لطفًا شما بهم بگید! افسر نگهبان: طبق اظهارات شاهد... رویا به میان حرفش دوید: _اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته! افسر نگهبان: ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربه ای که به ُسرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به هوش نیومدن؛ دکتر میگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست ِکی بههوش بیان... دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست! آقای شریفی: تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم! چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟ چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کرده اند رد؟ َ حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید! صدرا: من از این خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکر کرد. رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود! رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور... مهربانی میکرد و بی توقع بود! نفس گرفت: شکایت دارم! "به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگی ام شده! اویی که نمازش آرا دلم گشته؟" صدرا رو برگرداند و از بیمارستان خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود! چند روز گذشته بود و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چندباری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود. تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود. چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش! معاینه ها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: خوبی رها؟ َ رها تلخ شد، بد شد، برای مردی که باشد برایش: َ _خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! ِ صدرا: رها! این حرفا چیه؟ تو زن منی رها: زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرف تو نیست، گفت تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو حقش میدونه! سهم من چیه؟ صدرا: آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه ی پدرم جا دارم نه تو خونه ی شوهرم، چی درست میشه؟ آیه مداخله کرد: _رها... این امتحان توئه، مواظب باش مردود نشی! آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش شکسته بود! صدرا حس شکست میکرد. رهای این روزهایش خسته بود... خسته بود مردش تکیه گاه و مرهمش نبود َزود بود ، خسته بود برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن... رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه شاید آیه ی رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیقتر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای ِ محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش می نگاه آیه به پشت سر کرد: _مامان! _جانم دخترکم؟ رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ یه هفته قبل پدرت سکته کرد مردی که پدر بود سوخت. "چطور باید جواب آن َرها دلش برای همه ظلم را میداد؟ چطور جواب حقهایی را که ناحق کرده بود را میداد؟" ادامه داد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۳ ❤️ انتقال عشق از طریق آغوش گیری، بسیار آرامش زاست. بگونه ای که بی خوابی را تاحد زیادی کنترل میکند. تناسب و تقویت عضلات دست و شانه در کودکان نیز از آثار آغوش گیری است. 💍 همچنین عامل محرک در ازدیاد عشق و علاقه زوجین، و مانعی مؤثر از بی بند و باری و از هم پاشیدگی خانواده هاست. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم ✍مرحله‌ی بعد تحقیق هستش، تحقیق هست در مورد د
🌸یک موقع است خب انسان یک شناختی داره از طریق مثلاً استاد دختر. دختر جایی کلاس میره، انسان میتونه با مربیان دختر، معلم‌هاش، مدیر مدرسش صحبت بکنه، بگه که امر خیری هست ما آمدیم تحقیق🗒 بکنیم. ❓که مثلاً این دختر چجوری هستش. از فامیلاش میتونه سوال بکنه، از همسایه‌هاش میشه سوال کرد، عرض کنم خدمتتون جاهایی که به هرحال این دختر در خارج داره. کسایی که به نحوی با دختر👱‍♀ آشنایی دارند، انسان میتونه تحقیق بکنه و سوالاتش را به‌اصطلاح بپرسه. بعضی وقت‌ها پسرها👱‍♂ اطلاعات کلی فقط کافی نیست براشون، اطلاعات جزئی‌تری می‌خوان، ❇️میتونه اون‌جا با معلمینِ مثلاً دختر صحبت بکنه، با کسایی که از نظر روحی باهاش نزدیک هستند. ↙️↙️ بعضی وقت‌ها خانواده دختر آن‌قدر به‌اصطلاح رشد دارند که انسان میتونه با بعضی از اعضای خانواده خودِ دختر تماس بگیره☎️ مثلاً بیاد بگه که، به دوستش یا با اون آقا، ما می‌خوایم بیایم با خواهر تو ازدواج بکنیم، بعد چجوری هست به نظرت مثلاً با من سازگاری داره؟ نداره؟ ⁉️❓ 🤔 به نظرت این خصوصیات را داره؟ نداره؟ میتونه یک همچین زندگی را با شرایطی که من دارم مثلاً اداره بکنه؟😯 تحمل بکنه؟ آدم میتونه حتی از نزدیک‌ترین کسان دختر هم در این‌باره سؤال بکنه. و چقدر هم خوب هست که این توی مردم باشه، که مردم این اطلاعات را راحت در اختیار قرار بدن✔️ ✅حتی نزدیکان یک دختر، برادر یک دختر، عرض کنم خدمتتون که خواهر یک دختر. باشه خیلی این اطلاعات رد و بدل بشه و اگر صلاح هست خب این ازدواج💍 صورت بگیره. 🗣 در اسلام خیلی روی این‌جور مسائل سهل گرفتند. خیلی سهل و ساده گرفتند طوری که داریم بعضی از علمای👳‍♂ ما می‌اومدند مثلاً بین شاگردهای خودشون می‌گفتند که من دختر دارم 👌🏻اگر کسی از شما می‌خواد ازدواج بکنه دخترای من هستند، میتونه ازدواج بکنه. جامعه خیلی زیاد بود، بخصوص در مورد متدینین، علما، خیلی. در زمان صدر اسلام هم همین‌طور بوده خیلی خوب بوده مثلاً زن می‌اومده در محضر پیغمبر 👈🏻می‌گفته که آقا من می‌خوام ازدواج بکنم یک همسر برای من انتخاب بکنید. یعنی خود زن می‌داده و رشد خیلی بالایی⬆️ بوده تو این جهت و چقدر خوب بود 🔸پیغمبر هم مثلاً گاهی وقت‌ها می‌گفته فلان کس هست. برید مثلاً باهاش ازدواج بکنید یا مثلاً به فلان کس می‌گفت. ⬅️گاهی وقت‌ها هم بوده که پیغمبر تو مسجد می‌گفته آقا این خانم احتیاج به شوهر داره کی حاضره با این خانم ازدواج بکنه⁉️ ببینید چجوری بوده وضعیت. ☑️خیلی سهل می‌گرفتند. ادامه دارد...
هدایت شده از سنگرشهدا
ای پاسداران! ازنفس سبزشماست که مرزهای وطن،خط اَمنِ زیستن رابه دورنقشه سرخ ایمان ترسیم میکند.. درخت وجودتان همواره سرافرازباد،ای سبزپوشان بهارایمان⚘ 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🚨کسی کاری نمی کنه... 📌 نوع جملات [حضرت آقا] و حساسیت و کیفیت سخنان هم [در موضوع بحران جمعیت] متمایز هست؛ تقریباً از عموم مسائل انقلاب متمایز هست ادبیات ایشان ... 📌در بعضی از بیاناتشون «استعانت» می‌کنند. یک بار یادم هست در جلسه‌ای که در محضرشان بودیم، وقتی ‏آمدیم بیرون به یکی از دوستان گفتم که خب، حالا «هل من ناصر» یعنی چی دیگه؟ 📌 یک ربع حضرت آقا صحبت فرمودند، یک ربع صورتشان پر از ناراحتی بود و بعد، یکی از جملاتشان این بود که: ‏‏«می‌بینید که من بارها گفته‌ام و کسی کاری نمی‌کنه» ...‏ 🌐 سخنرانیِ بحران جمعیت؛ خطرات و امیدها (۹۸/۰۹/۲۹) ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگی ام شده! اویی که نمازش آرا دلم گشته؟" صدرا رو برگرداند و
چهاردهم 🍃 _خدای من... من نمیدونستم! اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود. ِ _بعد از هفتمش که فقط خانواده خاکش، رامین منو از خونه رفتن سر بیرون کرد. نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم. شماره ی آیه رو داشتم، بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اونموقع بود که فهمیدم بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم. _این چه حرفیه؟ اینجا خونه ی رها جان هم هست. رها تعجب کرده بود از این رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش هم نمیکرد... آیه لبخند زد. یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به خانه اش آمد... محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم. درواقع یه سوال ازتون داشتم. حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم! محبوبه خانم: زندگیمون به هم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت به هم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خونبس! حاج آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب بکشیم؟ اللنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه. حاج علی اندکی تامل کرد: _دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و خونبس که از قدیم در بعضی مناطق بوده والانم هست ُ از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما وقتی خونبس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا از گناه شما بگذره که مظلوم رو آزار دادید؛ قاتل کس دیگه بود و الان داره آزاد زندگیشو میکنه. شما کسی رو مجازات کردید که هیچ گناهی نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی زیاد کشید. آیه و رها خانم سالهاست با هم دوستن و من تا حدودی از زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود. شما همه ی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید. محبوبه خانم: خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت. میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش کنید؛ مخالف بود. خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقه ای بهش نداره! رها همه ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه انشااشاءالله آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانه اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند! تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به دنیا اومده. محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند. صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدیها! محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد! پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند. محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچه تو بغل نمیکنی؟ معصومه: نمیخوام ببینمش! صدرا: آخه چرا؟ عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خواستگار خوب داره، اما بچه رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو درهم کشید: _هنوز ِعده ی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا ّده نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبر کنه لااقل حرمت ِ عزای مادر منو نگه نداشتین، ُ صبرکنه؛ شما حفظ کنید! صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر به کامت بریزند! وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زده ی معصومه بود، اما معصومه ای نیامد. نگاهها متعجب شده بود که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت: _بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه! زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت. آیه: حالا باید چهکار کنید؟ صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت: ِ _مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه پسر من و تو! رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود. رها دست دراز کرد و بچه را گرفت. صدرا نگاهش را به آیه انداخت:
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مهدی آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان: _من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه! َمرد بشه. این کارم فقط از دست رها برمیاد صدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه، رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟ صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من! رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد: _سلام پسرکم! صدرا به پهنای صورت لبخند زد..."ممنونم خاتون! ممنون که هستی ، تو معجزه ی خدا هستی خاتون خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگار برادرم مقابلش روی رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته ومهدی روی زمین در خواب بود. آیه در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من مادر شدیها! َ رها هنوز نگاهش ب مهدی بود: _میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش! آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفَلک من!" رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم! آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو! امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباسهای مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبحها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگهایش بود که عاشقش بودند. آیه کنارش نشست: _شما که مهمون دار ید چرا گفتی من بیام پایین؟ رها لب برچید: _خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم. آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: شستی، حالا چی شده خانمُ _اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب شدی؟! صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید: منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه ِ بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دِم در خونه عوضش میکنن! آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟ "کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالاتش دوستداشتنی بود!" _رهای اونشبو! آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو ِدق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد. "شکوفایت میکنم بانو!"
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید. رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد. رها: سلان آقا، چطوری؟ احسان: سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟ رها ابرویی بالا انداخت! پسر ِک حسوِد من: _معلومه که دوستت دارم! ِ احسان: پس چرا نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟ رها دلش ضعف رفت برای این استدلالهای کودکانه! آیه قربان صدقه اش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید! رها: عزیزم ، برداشتنی تو نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم! احسان: مامان تو نه! شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست: _احسان! این حرفا چیه میزنی؟ آیه سالام کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد: _وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟ آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم. شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت: _امیر خانم دکتر رو یادته؟ امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت: _نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه! صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: منظورمون اون دختره نیست! آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اولای دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو ِ کلینیک صدر هم هم دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛ کاریم؛ حتی ِتز البته نمره ی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست! صدرا مداخله کرد: ِ مهدیه، بهتره این موضوع _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر رو قبول کنی. امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: یعنی حقیقت داره؟ ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh