eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی زینب سادات چقدر بزرگ شده ! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت: امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت. 🍃روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ِ ورودی رفت. آیه: کی بود در رو باز کردی؟ زینب: بابا اومده! اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او ِمادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شده ای ؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!" همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده ای!"
سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه! زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه! َ ِ آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: سلام! امروز تو توانستی دِل ای را به دست آوری که روزی دنیا را آیه برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه هایش رنگ گرفت. رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله! ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم! ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
⏺ با سلام خدمت بزرگواران محترم به اطلاع شما می رسانیم برای کمک به خانم محترمی که سرپرست خانوار هستند و مشکل جهزیه دارند طرحی را به پیشنهاد می گذاریم که شما می توانید به نیت اموات خود یا رفع گرفتاری و رسیدن به حاجات در روضه خانگی سهیم باشید به این صورت که شما با پرداخت حداقل 10 هزار تومان در یک روضه سهیم می شوید و ایشان در منزل این روضه را به نیت شما می خوانند . 👈👈 یعنی اگر 30 هزار تومان بدهید در 3 روضه سهیم می شوید و قطعا ثواب بیشتر ✳️ هم کمکی به ایشان هست و هم اینکه چون دعا برای رفع گرفتاری و حاجت شما از زبان دیگران است ، ان شالله نزدیک تر به استجابت است . 👈 برای هماهنگی و سفارش روضه به سرکار خانم حسنی که امین و مورد اعتماد ما در بحث سفارش هستند در یکی از نرم افزارهای ایتا ، تلگرام ، واتساپ پیام دهید شماره خانم حسنی 09139918890
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا سخن حضرت آقا را به طور کامل در توییت ها و کانالهایتان نشر بدید! ایشان فقط نفرمودند با بستن بودجه سنگین مخالفم. بله ، کاملا کلام درست و صحیح ، مثل همیشه . اما لطفا به بعدش هم توجه کنید که فرمودند «من به مسئولینش که بودجه باید به دست آنها برسد اعتماد دارم» و حتی اسم چند تا نهاد مهم را میبرند. پس لطفا طوری منقطع ، کلام ایشان را منعکس نکنید که ملت فکر کنه همه دزد هستند و همه مسئولین نشستند بودجه سنگین بستند تا به نون و نوایی برسند. و یا جوری حرف نزنید که مخاطب برداشت کنه که کلا بودجه های فرهنگی در جای خوبی مصرف نمیشه و همه ارزشی ها در حال سواستفاده هستند. آقا بسیار حکیمانه و مدبرانه فرمودند «بودجه های بی نام و نشان غالبا هدر میرود» نه هر بودجه ای که در امور فرهنگی کشور هزینه می‌شود. 👈 از مهم ترین و با اولویت ترین مصادیق جهاد تبیین، جلوگیری از تحریف کلام رهبر فرزانه انقلاب می‌باشد. مثل همین جا که حضرت آقا سه مرتبه از اعتمادشان به مسئولینی سخن گفتند که قرار است بودجه به دست آنها برسد.
📌 ؛ ❄️ گنجشک زمستانم، بیا و پناهم شو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 یار واقعی امامت باش ◽️ اصحاب امام حسین هر چی دستشون بود رو گذاشتن زمین و با سر رفتن به سمت یاریِ امامشون. ◾️ ما چطور؟ دو دقیقه حاضریم موبایلمون رو بذاریم کنار و به امام زمانمون فکر کنیم؟ ببینیم چطوری می‌تونیم کمکش کنیم؟ 🔘 ویژهٔ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 3 🔰 علاوه بر آن، نبودن محدودیت در پروازهای شبانه از این فرودگاه، این شرکت را قادر ب
💠 4 به بلیت پروازش نگاه کرد. روی بلیت نوشته شده بود که هواپیما ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه برمی‌خیزد و حالا سه ساعت و نوزده دقیقه از زمان رسمی برخاستن (Take Off) هواپیما می‌گذشت. به نظر می‌رسید انتظارش بیش از حد به درازا کشیده است. مسافران دیگر هم در انتظار به سر می‌بردند، اما او با بقیه مسافران تفاوت زیادی داشت. بدون تردید، در بیشکک قرقیزستان ماجراهای شیرین زیادی را انتظار می‌کشید؛ به شرط آنکه همه چیز طبق روال و برنامه‌ریزی انجام شده پیش می‌رفت و همانند دفعات گذشته قول و قرارهایش درست از آب در‌می‌آمد! کمی آن طرف‌تر، درست در قسمت شرق سالن فرودگاه، خانمی در نهایت خونسردی و با حرکاتی معمولی، روی صفحه رایانه دستی خود خیره شده بود، اما به آرامی همه حرکات مالک را زیر نظر داشت. در سمت دیگر سالن، نقطه‌ای نزدیک دِر ورودی، مرد قوی هیکلی در حال شماره‌گیری با تلفن همراهش، آهسته و به نرمی چرخید تا سوژه‌اش را زیر نظر داشته باشد. او طی یک متن انگلیسی به مخاطب آن سوی خط پیام مهمی ارسال کرد: برایتان SMS فرستادم… جویای سلامتی‌تان بودم… خواندید؟… نه، نه کاملاً مطمئن هستم… فکر نمی‌کنم… باید حدوداً ساعت یک بامداد به وقت محلی باشد!؟ اگر تغییری در برنامه پیش آمد، تماس می‌گیرم.» اما مالک غافل از آنچه در اطرافش می‌گذشت، به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود. او به چه می‌اندیشید؟ به کدام یک از جنایاتش… و یا در اندیشه کدامین آرزوی دست‌نیافتنی‌اش بود؟ صدایی او را به خود آورد: «ضمن پوزش از تاخیر پیش آمده از مسافران محترم پرواز شماره ۷۳۷ بویینگ «Altyn Air» به شماره ۴۵۴ به مقصد بیشکک تقاضا داریم هر چه زودتر سوار هواپیما شوند.» با تکرار این خبر انتظار ۱۱۹ مسافر عازم پایتخت قرقیزستان ـ که با احتساب خلبان و کمک خلبان و خدمه پروازی جمعاً ۱۲۵ نفر بودند ـ به سر‌آمد. مالک چشم‌هایش را ریز کرد و با دست به پهلوی حمزه زد که چرت کوتاهی او را ربوده بود. اکنون عبدالمالک با قرار گرفتن روی پلکان هواپیما حس بهتری نسبت به لحظات قبل داشت. گمان می‌کرد نگرانی‌هایش به دلیل این تأخیر لعنتی توهمی بیش نبوده است. توهمی که حتی از یادآوری آن هم درخود احساس عذاب می‌کرد. از پله‌های هواپیما بالا آمد. سرمهماندار، که جوان خوش رویی بود، به انگلیسی به او خوشامد گفت و مالک با لبخند رضایت بخشی ازکنارش گذشت. نگاهی به کارت موقعیت صندلی خود و همکارش در هواپیما انداخت. ردیف A.18 و B.18 درجایگاه سمت راست. ادامه دارد... 📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
💠 در_چنگال_عقاب 5 🔰 نشستن در سمت راست هواپیما تقدیری برای شکار بهتر او در آسمان شد. زیرا تا دقایقی دیگر حتی به شرط نگاه کردن به فضای بیرون از هواپیما نیز نمی‌توانست متوجه اتفاقاتی شود که فقط به خاطر او برنامه‌ریزی و تدارک دیده شده بود. زیرا مطابق مقررات بین‌المللی برای رهگیری هواپیمای مسافربری در آسمان همه اقدامات بایستی از سمت چپ هواپیمای هدف صورت بگیرد. بنابراین، نشستن در صندلی‌های سمت راست می‌توانست آرامشی موقت برای او ایجاد کند و او را از هیاهو و اتفاقی که در سمت چپ و در آسمان تاریک آن شب زمستانی در شرف وقوع بود دورنگه دارد! ✳️ مالک پس از لم دادن کنار پنجره آرام گرفت و پوشش پنجره را بالا داد. لبخندی حاکی از رضایت و شاید هم آرامش بر لبانش نقش بسته بود. لحظه‌ای به همراهان و مسافران هواپیما نگاه کرد و چون موردی غیر عادی نیافت از پنجره به بیرون چشم دوخت؛ جز سیاهی شب و چراغ‌های آبی و زرد که در دو سوی باند سوسو می‌زدند چیزی دیده نمی‌شد… خدمه پروازی، گرم و خونسرد، وسایل پذیرایی از مسافران را فراهم می‌کردند. حمزه تحمل بی‌خوابی را نداشت و چرت می‌زد. گاهی نیز به مالک نگاهی می‌انداخت. 🌀 مالک در اندیشه خود مرور می‌کرد: کویته پاکستان … کابل و اینجا… دبی و به سمت بیشکک… انتظار برای ملاقات حساسش با نمایندة ویژة امنیتی ایالات متحده آمریکا در حال اتمام است. ⬅️⬅️⬅️ ابلاغ فرمان رهگیری هوایی 👈👈👈 پست فرماندهی ارتش جمهوی اسلامی ایران، سوم اسفندماه ۱۳۸۸، ساعت ۲۳ و ۱۵ دقیقه ـ اخبار محرمانه حضور یک تبهکار بین‌المللی در بین مسافران پرواز هواپیما بوئینگ ۷۳۷ که با شناسایی و معرف پروازی لیما، یانکی، نوامبر LYN454 و با شماره ثبت کشور تاجیکستان در کریدور پروازی کشور ترکمنستان به مقصد بیشکک قرقیزستان برنامه‌ریزی شده بود توجه مسئولان وزارت اطلاعات ایران را به خود جلب کرد. رمز نامه الکترونیکی دریافت شده چندین بار توسط متخصصان امنیتی بررسی شد. در کوتاه‌ترین زمان ممکن سرلشکر عطاءالله صالحی فرمانده کل ارتش جمهوری اسلامی ایران، از طریق معاون اطلاعاتی خود در جریان رهگیری هواپیما قرار گرفت و بدین ترتیب روند اجرای عملیات در یک مجرای خاص و با طبقه‌بندی سری توأم با رعایت تمامی مقتضیات و مناسبات امنیتی و در کمترین زمان ممکن با دستور فرمانده کل ارتش آغاز شد. 🔰 اجرای این عملیات حساس با نظارت فرمانده کل ارتش و معاون عملیاتی‌اش به فرمانده نیروی هوایی ارتش و همچنین مرکز عملیات قرارگاه پدافند هوایی خاتم الانبیا(ص) سپرده شد. دستور عملیاتی ساده و واضح بود: «پرواز هواپیما بوئینگ ۷۳۷ به مقصد قرقیزستان قبل از خروج از حریم هوایی کشور باید در یکی از فرودگاه‌های ایران ترجیحاً تهران مجبور به نشستن شود.» *** ❇️ برنامه‌ریزی و شمارش معکوس برای رهگیری هواپیمای حامل عبدالمالک ریگی و تعقیب و گریز آن آغاز شد. نیروی هوایی بود و چالشی دوباره… خدمتی راستین و میدانی که مردان کارآزموده را به مبارزه می‌طلبید… و چه هدفی بالاتر از امنیت و آرامش زنان و کودکان و ساکنان مرزهای شرقی وطن! قصه ریگی در اینجا، در این لحظه و در آسمان ایران باید برای همیشه تمام می‌شد و مشیت الهی مقدر فرموده بود که مردان آهنین بال آسمان نیز در به دام انداختن او نقشی کلیدی بر عهده داشته باشند.