زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاِه شبیه آیه ی زینب
کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم
طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را
لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلی های اتاق انتظار مرکز نشسته بود،
استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید
و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: میدونی که بچه ها حسای قویتری دارن.
آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی
لذت ببره.
آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب
رو خور؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت
نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده
شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر
سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خنده هایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند
میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونه ی گرم،
یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
آیه: ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سید
مهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو
بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه
تمام سعیشو میککرد که نگاهش به عکسا نیفته!
رها آه کشید: بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی.
آیه کمی چایش را مزه مزه کرد:
_با دلم چیکار کنم؟
رها: یه روزی به من گفتی شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما
شوهرته، گفتی نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی خیانت
نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت
میکنی؟ باور کنم تو آیه ی حاج علی ای؟
آیه انگشتش را لبه ی استکان کشید:
_یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیه ی سید
مهدی هستی؟ همون روزایی که سید مهدی رفته بود و دنیا سیاه شده
بود، الان دیگه نمیگی.
رها: چون الان آیه ی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سید مهدی رو باورکن!
اومدن ارمیا رو باورکن!
آیه: باور کردم، اما سخته!
رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای سید مهدی رو از روی دیوار جمع
میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره اشتباه روز عقدت
رو تکرار نمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها: خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ می
فهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟
_دل منم شکسته!
رها: اما ارمیا دلتو نشکسته.
_به خاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه
اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی!
_به خاطر زینب بود.
رها: دلیلش مهم نیست، تو قبولش کردی و باید وظایفتو انجام بدی!
خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه
برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو بشناسم!
گفتی بهش فرصت بدم! من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که
لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره!
چهل روز ارمیا رو از زینب دور
کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم
با خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...
زندگی کن!
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه
ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار
کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف
تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید
خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این
امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این
امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن شوهرت
نمونده!
از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن
مرد که میآید.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ✍ مینویسم برای تو... 🖊 صبح به صبح مینویسم و قول میدهم که این میشوم و آن میکنم.
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۱۵
👩👧👦آغوش درمانی برای هردو طرف خاصیت شفابخشی دارد.
شما در مقام یک آغوش درمانگر با کودک درونتان که محتاج عشق امنیت، حمایت، توجه، بازی و شیطنت است ارتباط برقرار میکنید
❣و همین نیازها را نیز در فرد آغوش پذیرنده ، برآورده میکنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_شانزدهم 📍 من اتفاقاً یک موقعی یک جا مسئولیتی داشت
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_هفدهم
📍المراء مع خلیله..
🔸در روایت داریم که انسان هست با دوستش اصلاً ارزیابی اشخاص با رفقاشون با کسایی که رفت و آمد دارند صورت میگیره.
با چه کسایی رفت و آمد دارند⁉️ همنشین در همنشین تأثیر زیادی خواهد داشت. توضیح هم دادم براتون.
🍃 الطبع و من الطبع یسترع کل منَ الرزیله من الفضیلت
طبع از طبع میدزده، چه #رذیلت و چه #فضیلت✅
🔻 همین چند لحظه برخورد، چند دقیقه برخورد یک ساعت معاشرت میبینید که این طبع این از طبع این دزدید.
🤝میگیره، ناخود آگاه هم میگیره، لذا بدونید که یک نفر با چه کسایی رفت و آمد میکنه❓
معاشرت میکنه، نشست و برخاست میکنه، دوست هست با چه کسایی؟!🤔
تو کدوم انجمن عضو هست، در کجاها میره کلاس، در کجاها عضویت داره،
در میاد انسان خودش میفهمه که این بهاصطلاح چطور هستش؟😯
یک تحقیق هم ذکر کردند که تحقیق از طریق #دشمنها🗡 هست.
#تحقیق از طرف دشمنان! این #ظرافت خاصی داره.
چون دشمن هیچوقت حرف خیر، حرف خوب، نمیزنه، بدی میگه یکسره.
بعد هم باید دقت بکنیم در تحقیقی که ما میکنیم با بهاصطلاح از افراد، باید بدونیم که مثلاً اینها کینه ندارند، سوابق دشمنی ندارند... ⚔
⬅️یک موقع هست میرید شما از یک نفر تحقیق میکنید، هیچوقت هم تحقیق را نباید به یک مورد، دو مورد، سه مورد بسنده کرد.
❇️چه بسا میرید با سه مورد صحبت میکنید دو موردش اصلاً با اینها لج هستند، با اینها لجند.
🔹 مثلاً پسرش رفته خواستگاری دختر، دختر قبول نکرده، حالا رفتید شما درست، از همون تحقیق کردید.
رفتید درست با مثلاً دایی دختر صحبت کردید.
این احتمال همیشه باید باشه که مثلاً دایی پسری داشته فرستاده سراغ دختره؟ نفرستاده؟
💢چرا مثلاً برای پسر خودش نگرفته؟ عمو چی؟ اینها باید مد نظر باشه.
🔴 کینههای خانوادگی زیاد هستش که مثلاً پسر دایی رفته قبول نکرده حالا مثلاً دیگه مثلاً زندایی و خودِ دایی میزنن برا دختر.
نه دختر خوبی نیستش اینطوری هستش، این طوری هستش.
🔶 باید این توجه را داشته باشید که یک موقع نریم از کسی تحقیق بکنیم که غرض و #خصومت شخصی داره
🔅✅گیر اون کس دست نیاد ولی انسان وقتی تحقیقش را وسیع انجام بده، مطالعاتش را #وسیع صورت بده در میاد.
که بهاصطلاح آیا صحبتهای اون افراد درست بوده یا درست نبوده؟🤭
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
💑 تفاوت های زن و مرد را بشناسید تا در زندگی به مشکل برخورد نکنـید
🔸بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهی نسبت به تفاوت های زن و مرد و رفتارهای متناسب با آن تفاوت هاست.
🔸با شناخت اين تفاوت ها ديوارهای رنجش و بی اعتمادی فرو می ريزد، چرا كه همـــه ی كشمكشها و رنجشها ناشی از عدم درک يكديگر می باشد.
🔸زن و مرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در فكر كردن، احساسات، ادراك، عكسالعمل نشان دادن، عشق، خواسته ها، نيازها و قدردانی كردن با يكديگر متفاوتند.
🔸با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد می توانيد به آرامش برسيد و بجای اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهای او را تغيير بدهيد با او كنار می آييد.
❣ @Mattla_eshgh
https://instagram.com/stories/savedariush/2794547470063961054?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
مطلع عشق
https://instagram.com/stories/savedariush/2794547470063961054?utm_source=ig_story_item_share&utm_med
دوستان ، تلاش ها و پیگیریها داره جواب میده
لطفا برید ، امضا بزنید تا سریعتر انجام بشه
ازادی داریوش
مطلع عشق
رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای سید مهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت پنجم
🍃ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه
گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن
همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود.
دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان
میچرخید.
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه
مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: من همسرشون هستم
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقه ای صبر کنید کارشون تموم
میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به
سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب
به زینب نگاه کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟
مرد جوان: نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی
نمونده! پایان نامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم.
رها: خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق
باشید.
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به
رها سلام کرد:
_سلام رها خانم!
رها: سلام ؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر
شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه،
وجدان کاریش فعاله، پولش حلال حلاله!
ارمیا: از آیه جز این برنمیاد!
رها: بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپز خانهای که در میانه ی سالن بود و تنها با کابینت و
سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت و با
ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیه ست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟
رها رسید: از شوهرش؟
ارمیا زینب را روی پایش نشاند:
_از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره!
رها: نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟!
ارمیا چای را به رسم آیه و سید مهدی اش نفس کشید... عطر زندگی
میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر
ادکلنهای فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه
است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر
کاهِگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است "اگر در دیده ی
مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیه ای که
لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟!
هنوز چایش به نیمه نرسیده بود که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را
بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه زینب را روی
صندلی کناریاش گذاشت و بلند شد. نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت
همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت میآمد و چقدر این بو برایش
خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به
محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همان حال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشه ی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود
دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا
این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آبقند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
توهمونی؟
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال
میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
ِ من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من
_تو ازدواج کردی؟! با دکتر
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصه ها چیه به هم میبافید خانم؟ چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم
کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم
و خواستگارش بودم و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد. رها با
آبقند رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست
آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر
میشد، روی زمین خواباندش. دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حمله ی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر
و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند. دکتر صدر به سالن
آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن
زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که
افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند: _خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و
ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده!
همه ی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون
هیچ خبری ندارم!
آیه ادامه داد: مساله ی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد. دکتر مشفق کلافه
دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد:
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد!
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده
بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش
درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات
شد. بلاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و
یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده
موندط بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد و
بیماریهای روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل از
اینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر
شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما
به مرور حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه میدید؟
رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟
ارمیا میان حرفشان پرید:
_برای آیه خانم میگم!
نگاه ها نگران شد، دل ارمیا لرزید:
_بهم بگید چه خبره!
مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر
عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کنندهست
چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع
رسیدنش به شما میشن!
آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی...
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که
به دیوار تکیه داده بود گفت:
_برای همین ترسیده بودی آیه؟
نگاه آیه به ارمیا بود:
_هم آره هم نه!
کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در
را باز کرد و گفت: _خانوادهش رسیدن!
دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند.
دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه.
به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه
فشرد:
_شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید
بیایید که مفصل صحبت کنیم!
ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود:
_من شرمنده ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم.
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه
ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بر یم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط
زندگیمون!
َالخیر ما فی وقع ، خیر ما همین بوده، بهتره بریم به خرید امروزمون
برسیم، من گرسنه ام! مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم!
ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات چه پسر خسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده ام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده روی صندلی نشسته بود ، ارمیا در
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh