eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۲۷۸ طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضه‌خوانی و سینه‌زنی باشد، حامد برایمان می‌خواند. برای همین تعجبی ندارد ، که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد. مطهره دوباره غیبش زده. صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار می‌دهد. قبل از این که خیز برویم ، و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه می‌کند. زمین می‌لرزد ، و موج انفجار تعادلمان را بهم می‌زند. همه‌جا پر از خاک می‌شود و به سرفه می‌افتم. گرد و خاک که می‌خوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه می‌کنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همه‌مان برویم روی هوا. صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه می‌کند که صدای انفجار را شنیدیم. نفس راحتی می‌کشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ می‌کند و با دست اشاره می‌کند به پنجاه متر جلوتر: - حیدر! ببین اونجا بود! و سرفه امانش را می‌بُرد. برمی‌گردم و دود سیاه غلیظی را می‌بینم ، که به آسمان می‌رود. در فاصله پنجاه متری‌مان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی می‌توان فهمید قبلا خانه بوده است. پشت صدای انفجار ، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است: - آدم توش بود! بدو بریم! منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد. دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را ، از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده. دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم ، و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد.
🕊 قسمت ۲۷۹ کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند. مقابلش زانو می‌زنم. از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. بدنش می‌لرزد ، و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد. موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست ، و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند. طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامی‌ای ، که به تن دارم، از من بترسد. تابه‌حال دختری نداشته‌ام ، که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم! مطهره را می‌بینم که کنار دختربچه ایستاده و می‌گوید: - فقط نوازشش کن، همین! دو دستم را دوطرف صورتم می‌گذارم و نوازشش می‌کنم. آرام نمی‌شود و اشک از چشمانش می‌چکد. با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم: - مای! (آب!) دختر که حتما گلویش از جیغ‌های ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند. کمی آب در دهانش می‌ریزم و دستش را می‌گیرم. مطهره هم مقابل دختر می‌نشیند ، و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست می‌کشد. دخترک آرام‌تر می‌شود و کم‌کم به من اعتماد می‌کند. می‌نشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش می‌ریزم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: - اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) صدای جیغ هنوز به گوش می‌رسد. دخترک نفس‌نفس می‌زند. با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند. دستانش زخمی‌اند ، و پارچه‌ای که روی زخمش بسته‌اند، کثیف و سیاه شده. می‌پرسم: - شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟) چندثانیه‌ای درنگ می‌کند و جواب نمی‌دهد. سوال دیگری می‌پرسم: - وین ماما؟(مامانت کجاست؟) بازهم جواب نمی‌دهد و اشک چشمانش را پر می‌کند. الان است که گریه بیفتد. مطهره با صدایی نرم و مادرانه می‌گوید: -چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم!
🕊 قسمت ۲۸۰ و به صورت دخترک دست می‌کشد. دخترک لبخند می‌زند و تنفسش به حالت عادی برمی‌گردد. سرش را به سینه من تکیه می‌دهد. دستم را پشت گردنش می‌گذارم و خاک را از میان موهایش می‌تکانم. یعنی دخترک مطهره را می‌بیند؟ می‌ترسم چنین سوالی از او بپرسم. کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم. چشمم به حامد می‌افتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور می‌کند و پایین می‌آید. نفس‌نفس می‌زند: - کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی می‌کردن. تازه انگار متوجه دختربچه‌ای می‌شود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد می‌شوند: - این کیه؟ کوتاه توضیح می‌دهم: - از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده. دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد می‌اندازد و خودش را بیشتر به من می‌چسباند. حامد به دخترک لبخند می‌زند: - شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟) دختر باز هم جواب نمی‌دهد. حامد قدم تند می‌کند به سمت همان خانه و می‌گوید: - صدای جیغ‌شون میومد. باید بریم کمک‌شون. یکی دونفر از بچه‌های خودمان ، که صدای انفجار را شنیده‌اند هم حالا رسیده‌اند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح می‌دهد. دخترک را بغل می‌گیرم ، و از جا بلند می‌شوم. کمرم کمی درد می‌گیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بی‌گاه تیر می‌کشد. به سمت خانه‌شان می‌روم و می‌گویم: - هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید می‌کند. پشت سر حامد که بلند یاالله می‌گوید، وارد خانه می‌شوم. صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضح‌تر می‌شنویم. سر دختر را روی شانه‌ام می‌گذارم: - لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
🕊 قسمت ۲۸۱ چشمان دختر دوباره پر شده‌اند از نگرانی. دختر را گوشه حیاط زمین می‌گذارم و می‌گویم: - انا قادم.(الان میام.) بوی بدی در حیاط پیچیده است؛ چیزی شبیه بوی جنازه. حامد یاالله‌گویان وارد می‌شود ، و من هم پشت سرش. خاک زیادی که به هوا رفته، دیدن و نفس کشیدن را دشوار می‌کند. صدای جیغ و سرفه می‌آید. دیوارهای یک سمت از خانه ریخته است؛ اما بقیه خانه هم چندان سالم و سرپا نیست. همه‌جا بهم ریخته است. صدای گریه نوزاد از یکی دیگر از اتاق‌های خانه می‌آید. پیرزن نسبتاً چاقی خودش را به سختی روی زمین می‌کشد و با صدای بلند گریه می‌کند. هنوز متوجه ما نشده است. صدای جیغ کم‌رمق‌تر شده. حامد می‌گوید: - حتما یکی زیر آواره. و بی‌معطلی، تکه‌های آجر و خاک‌ها را کنار می‌زند. به کمک حامد می‌روم تا کم‌کم می‌توانیم زنی را که زیر آوار بود ببینیم. زن افتاده روی زمین ، و صورتش خونی ست. وقتی می‌بینیم روسری ندارد، رویمان را برمی‌گردانیم و حامد از جا بلند می‌شود. پیرزن گریه می‌کند و چهار دست و پا به سمت جایی می‌آید که زن را پیدا کرده‌ایم. انقدر گیج است که ما را ندیده یا نمی‌داند باید چه واکنشی نشان بدهد. حامد تکه پارچه‌ای پیدا کرده و آن را روی سر زن می‌اندازد. می‌پرسم: - انتو زین؟(شما خوبین؟) انگار صدایم را نشنیده‌اند؛ چون جوابی نمی‌دهند. پیرزن، زن جوان‌تر را در آغوش کشیده است. از جا بلند می‌شوم و دنبال آب می‌گردم. شیر آب آشپزخانه را باز می‌کنم؛ اما آب قطع است. قمقمه‌ام را به سمت پیرزن می‌گیرم. پیرزن اول به دخترش می‌نوشاند که هنوز ناله می‌کند و دارد خاک را از روی صورتش می‌تکاند. پیرزن به زور جرعه‌ای در حلق زن می‌ریزد؛ اما زن سرش را عقب می‌کشد و درحالی که با دست، بدن دردناکش را ماساژ می‌دهد، ضجه می‌زند: - وین ولدی؟(بچه‌م کجاست؟) نیم‌خیز می‌شوم برای بلند شدن؛ اما حامد را می‌بینم که از یکی از اتاق‌ها خارج می‌شود و نوزادی را در آغوش گرفته. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۲۸۲ نوزاد همچنان گریه می‌کند ، و تلاش حامد برای آرام کردنش از طریق تکان دادن، بی‌فایده است. زن که صدای گریه نوزاد را شنیده، سعی می‌کند از جا بلند شود و با صدای گرفته‌اش می‌گوید: - روحی!(عزیزم!) و دستانش را برای گرفتن نوزاد دراز می‌کند. انگار هیچ‌کدامشان ما را ندیده‌اند؛ تعجبی هم ندارد. دچار شوک شده‌اند و هوش و حواسشان سر جای خودش نیست. حامد نوزاد را به مادرش می‌دهد و می‌گوید: - لازم نروح. هون خطیر.(باید بریم. اینجا خطرناکه.) زن‌ها به سختی از جا بلند می‌شوند. احتمالا باید مادر و مادربزرگ دخترک باشند. خوشبختانه هیچ‌کدام آسیب جدی ندیده‌اند و خودشان راه می‌روند. از خانه که خارج می‌شویم، نیروهای امدادی را می‌بینیم که برای کمک آمده‌اند. بوی بد جنازه همچنان در حیاط پیچیده است چراغ یک علامت سوال را در ذهنم روشن نگه داشته. دخترک وقتی من را می‌بیند، به طرفم می‌دود و دستش را دور پاهایم حلقه می‌کند. از کارش تعجب می‌کنم؛ الان باید می‌رفت سراغ مادرش نه من. با دست به زن جوان که توسط یک امدادگر معاینه می‌شود اشاره می‌کنم: - هیدی ماما؟(این مامانته؟) دختر جواب نمی‌دهد و فقط با حالتی التماس‌آمیز نگاهم می‌کند. فکری از ذهنم می‌گذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد. شاید آن زن‌ مادرش نباشد و شاید... دختر را دوباره از زمین بلند می‌کنم و به حامد می‌گویم: - برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟ و خودم، دختر را داخل آمبولانس می‌نشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش می‌کند. بعد نگاهش را با شوق می‌چرخاند به سمت من و می‌گوید: - ببینش عباس! مثل فرشته‌هاست! راست می‌گوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیبایی‌اش بیشتر به چشم می‌آید. اما حالا، جنگ و داعش ، سایه‌ای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداخته‌اند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
هدایت شده از سنگرشهدا
رشته های چادرش حبل المتینِ انبیاست ناجی هر عاشقی در روزِ عقبا فاطمه ست مادرِ کلّ ِ امامان.. مادرِ ساداتِ عشق.. مفتخر هستیم چونکه مادرِ ما فاطمه ست (س)💫💞 💫💞 💫💞 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🥇هدیه ویژه کانال شیخ قمی🥇 برای مبلغین و مربیان عزیز 🏆به مناسبت میلاد حضرت زهرا س🏆 تعداد 50 پاور پوینت «جهاد تبیین» فرمت PPTX با قابلیت ویرایش حجم: 335 مگ https://eitaa.com/TablighGharb/3608 دیگه نگران محتوا برای جهاد تبیین نباشید. این تلاش چند ساله هم تقدیم به شما که لایق بهترین ها هستید. 🟢🔗لینک دانلود: https://s27.picofile.com/file/8458379034/Sheij_Qomi_Powerpoint.rar.html شما هم می توانید از جهاد تبیین حمایت فرمائید: ➖➖➖ 💠حمایت از «جهاد تبیین» تولیدونشر محتوی💳:
6104337757441017
💠«هدیه شخصی به شیخ» کارت دوم💳:
6104337942892629
➖➖➖ 🌹کلیه کارگاه های حضوری جلسات جهاد تبیین در قم و شهرستانها تا امروز الحمدلله رایگان برگزار شده است.🌹 ➖➖➖➖ 🔗کانال اصلی «دوره تخصصی تربیت مبلغ بین الملل»↙️ 📍https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
🔴در هرمدرسه اندونزی ، یک روز خاصی را جشن میگیرند. مادر هر دانش اموز به مدرسه دعوت میشود و دانش آموزان پای مادرانشان را پاک میکنند تا فراموش نکنند که روزی مادرشان چگونه از آنها مراقبت میکرد. ✅نتیجه همین کارهاست که در اندونزی خانه سالمندان وجود ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان ارواحنا فداه مستجاب میشود... 🎙 استاد‌ عالی ‌ ‌ ‌‌❣ @Mattla_eshgh