#قست_هشتم
که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی!
زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی با مزه ای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم.
امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب!
گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید!
گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم!
هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر!
لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است....
نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
#قسمت_نهم
آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه با عشق زندگی می کردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچ کس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکر های خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود می گفت: با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که می گویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: از من می شنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد!
کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: البته اینطوری هم که می گویی نیست!
خدارا شکر اینجا همه چیز فروان است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها می گفتند رفتی داخل غسالخانه کار می کنی؟!
خیلی جدی گفتم: تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه ها اضافه شدم راستی تو نمی خواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
این چه کاری هست می کنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف می شوید، حقوقش را یکی دیگر می گیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط می گفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادر بزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر می کرد بخاطر طلبه هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند در حالی که هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود فراموش کار می شوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر می توانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمی کنیم با زبانمان کار خوب را که می توانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
#قسمت_دهم
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟
لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی!
گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه!
دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...
مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد...
کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...
زینب باز آمد استقبالمان...
داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟
چقدر جرات دارد!
متحیر مانده بودم!
زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم
و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_یازدهم
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟
با بغض گفت: آره
گفتم: از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت: نه!
ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک...
چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید...
کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...
دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...
کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود...
یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند!
مورچه ها...
مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ
ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود!
هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند...
کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
#قسمت_دوازدهم
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...
فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم...
هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد...
خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور!
بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه!
خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود!
اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند!
صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟
آقای فاطمی چکار داشت؟!
زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی!
ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم!
زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم!
مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد...
زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه!
رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت!
مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🔴 #ماشینِ_خاموش_نباشید
💠 ماشینی که #خاموش است نقص آن مشخص نمیشود. مکانیک زمانی عیب موتور ماشین را تشخیص میدهد که ماشین #روشن باشد و گاه لازم است مسافت کوتاهی را سوار آن شود تا نسبت به نقص آن نظر قطعی بدهد یعنی تنها راه #تعمیر آن تشخیص مصداقی و موردی نقص آن است.
💠 گاهی زن و شوهرها در زندگی مشترک توقّع دارند همسرشان علّت ناراحتی و دلخوریشان را #تشخیص دهد. بله گاهی همسر به دلایلی مثل غفلت، عدم توجّه، مشغله و ... از دلیل ناراحتی شما بیخبر است. امّا شما نیز برای اینکه همسرتان نگرانی و حال بد شما را متوجّه شود خاموش و #ساکت نباشید و مسئله را برای همسرتان مبهم نگذارید چرا که او سردرگم شده و ممکن است تصمیمی که برای تغییر حال شما میگیرد اوضاع را #بدتر کند.
💠 توصیه میشود با گفتگویی بدون تنش و مشخص کردن #مصداق جزئی دلخوریتان، مسئله را خیلی با آرامش مطرح کنید. مثلاً عنوان کنید: "علّت ناراحتی من این است که جلوی برادرم به من بیاحترامی شد." نه اینکه بصورت #کلّی و مجمل بگویید: "چرا مرا درک نمیکنی؟"
💠 سعی کنید برای اینکه همسرتان به گلایه شما اعتنا کرده و جبههگیری تند نکند ابتدا از کلّیت رفتار و صفات خوبش تمجید و #تشکّر کنید سپس مشکل جزئی خود را بیان کنید! مثلاً بگویید: "اخلاقهای خوبی داری و ازت تشکّر میکنم ولی علّت ناراحتیام فلان رفتار است." یعنی #آدرس دقیقِ سبب ناراحتی خود را بدون سر و صدا و توهین بیان کنید.
❣ @Mattla_eshgh
4_6003486667665572941.mp3
8.44M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۸
توی تنگناها،
وسطِ بحرانِ مصائب و مشکلات؛
موقع اثبات مهربانی های صادقانه است!
جوری بیا وسطِ میدون؛
که انگار مشکل خودته!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰💵 در #اقتصاد_لیبرالی همه چیز کالاست و هر چیز کالاست، قیمت دارد!
شرافت کالاست، عزت کالاست، غیرت کالاست، انسانیت کالاست، انسان کالاست!
🔻 در غرب وحشی زمانی بردهداری سنتی رواج داشت، الآن در غرب مدرن و وحشی همان بردهداری به شیوههای دیگر رواج دارد، استثمار انسانها با #بروکراسی اداری، لذتجویی از انسانها با بردهداری جنسی و ارضای روحیهی استکباری با بهرهگیری از انسانهایی که میپذیرند حیوان خانگی افراد متمول باشند‼️
⚠️ قابل توجه فمینیستها اینکه زن در غرب آزاد است انتخاب کند از تمام قیود دینی رها باشد و هر آنچه #هوای_نفس خود میپسندد را انتخاب کند، اما آنچه بر او حاکم میشود بهرهکشی جامعهی مرد سالار غربی است. که زن فقط ابزاری برای برآورده کردن انواع امیال مرد باشد.
🤲 واقعا خدا رو شکر میکنم که در ایران زندگی میکنم و مجبور نیستم با چنین صحنههایی که انسانهایی این چنین حقیر شدهاند ، روبرو شوم
نشریه اشپيگل نوشت:
🔻 یک مهدکودک در هانوفر آلمان درخواست داده که اتاقهایی برای کودکان ایجاد شود تا در آن کودکان بتوانند بدن و تمایلات جنسی خود را کشف کنند!!
⬅️ بعد از گذشته تنها دو روز همان نشریه نوشت :👇
🔻 یکی از کارکنان آن مرکز در (اتاق کاوش بدن) متهم به #سوءاستفاده_جنسی شد و بلافاصله «اتاق کاوش بدن» به حالت تعلیق درآمد!
⚠️ بعله! اصلا غربیها انقدر صحنههای جنسی دیدن و عملیش رو تجربه کردن که چشمپاک و سیر شدن؛ حالا شما کاری نداشته باشید به اینکه پشتصحنهی تشکیل چنین اتاقهایی پدوفیلها و بچهبازها بودند!!
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴نقش زنان در ارتش رژیم صهیونیستی کلیدی است!
🔹از دیروز که عملیات شگفت انگیز و بیسابقهی جبهه مقاومت در غزه آغاز شد و رژیم صهیونیستی به شکل حیرت آوری تحقیر و درهم کوبیده شد و همینهی پوشالی و دورغینش شکست، بخش عملیات روانی این رژيم در فضای رسانهای فعال شده و شروع به مظلوم نمایی و تصویرسازیهای احساسی کرده است.
🔸علت این اقدام رژیم صهیونیستی، تحمیل فشار افکار عمومی جهانی علیه رزمندگان مقاومت و توجيه اقدامات وحشیانه دیشب و امروز خود بوده، اما در این بین برخی کاربران تحت تأثیر این جنگ روانی قرار گرفته و ابراز میکنند که چرا در بین اسرا زن هست و ...
🔹لذا علاوه بر نکاتی که ديشب عرض شد👇
https://eitaa.com/BDON_SANSOR/30527
🔷به نکات زیر هم توجه فرمایید 👇
4. نقش زنان در ارتش رژیم صهیونیستی کلیدی است به نحوی که عملا بخش اطلاعات و شناسایی قبل از اجرای هر عملیات تا ابتدای دههی 90 میلادی بر عهده زنان بوده که در واحدهای 9900 و 8200 تمرکز بیشتری داشتند و از دهه 90 میلادی محدودیت عضویت در بخش رزمی هم برداشته شد.
5. پس از برداشتن این محدودیتها هم اکنون 33% ارتش رژیم صهیونیستی یعنی #یک_سوم آن از زنان تشکیل میشود و همانطور که در بند 1 مطلب دیشب عرض شد، شهرکهای اطراف غزه که محل درگیری است، شهرکهای امنيتی نظامی هستند و نکته حائز اهمیت این است که یگان گربههای صحرا ارتش رژیم صهیونیستی( داوطلبان تیپ پیشرفته گولانی و گوآتی و چتربازان) در جنوب فلسطین و نزدیک مرز مصر و غزه مستقر هستند که 60% این یگان رو زنان ارتش رژیم تشکيل میدهند.
6. لذا اگر تعداد زنان اسیرشده یا به هلاکت رسیده ارتش رژیم صهیونیستی قابل توجه هست به خاطر ترکیب جمعیتی این ارتش کودککش است که هرچه به فضای غزه نزدیکتر میشویم حضورشان پر رنگتر هم میشود.
7. اساسا نحوه اسارت به این صورت است که اگر اسلحه زمین بگذارند و نجنگند اسیر میشود و برای مبادله به داخل غزه منتقل میشوند و اگر هم تسلیم نشوند، فرقی بین زن و مردم ارتشی رژیم صهیونیستی نداره و برخورد نظامی میشود تا یا کشته شوند یا اسیر یا مجروح.(هرچند مثل موش و ملخ درجا اسیر شدهاند بسیاریشان)
🔹نتیجه:
1. فلذا مراقب ترفندهای عملیات روانی دشمن صهیونیستی در فضای مجازی باشید که مبادا با مطرح کردن زنان، مظلوم نمایی کند، چرا که بخش اعظم ظلمهای به فلسطینیان توسط همین زنهای وحشی انجام شده است.
2. مبادا وسط این معرکه فراموش کنیم که نقش کلیدی در شناسایی، عملیات رزمی و ... ارتش کودک کش توسط این زنان وحشی است.
پ.ن: البته طبیعی است که گاهی وسط معرکه ممکن است اسرا یک سیلی هم بخورند که همیشه توسط مردم داغدیده انجام میشه و البته رزمندگان مقاومت مطابق تصاویر همواره تلاش کردند که مانع از این اقدام شوند.
✍سید بدون سانسور
پ.ن: خون دربرابر خون/اسیر دربرابر اسیر/آواره دربرابر آواره/بمباران دربرابر بمباران و یا همان این به آن در
#طوفان_الاقصى
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴از 413 شهید غزه از دیروز تاکنون 78 نفر کودک و 41 نفر زن هستند
یعنی حدود 30% شهدا، زن و کودک هستند.
🔹اما رسانههای صهیونیستی با عملیات روانی، هلاکت سربازان زن ارتشش رو مظلومنمایی میکنه!
مظلوم این تعداد کودک هستند که فقط در ۸ مورد با قتل عام کامل خانوادهشون همراه بوده است، نه آن زنان وحشی ارتشی!
#طوفان_الاقصی
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR