فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سکانسی زیبا از فیلم #یتیم_خانه_ایران به بهانه سالگرد قحطی ایجاد شده...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#ساسی_مانکن سه روز مانده به سالگرد اعدام قطب #بهائیت توسط #امیرکبیر ، یک موسیقی جلف و مملو از زنبارگی و فحشا با شمایل امیرکبیر و دربار ناصری منتشر کرده است.
در این مسئله نکات فراوانی است برای آنان که میاندیشند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔻صفحه ویراستی
https://virasty.com/Jahromi/1709752821245055679
📌📌هواپونوپونو ابزاری برای سلطه بیشتر بر انسان
👈👈یکی از ابزارهای کنترل ذهن مردم توسط نظام سرمایهداری، بحث «کارما» یا «کَرمَه» به معنی این است که تمام کارها و اتفاقاتی که برای یک شخص در زندگیاش اتفاق میافتد به علت بازتاب اعمال و افکار گذشته او است. این آموزه باعث میشود، مستضعفین علیه سرمایهداران و ظالمان قیام نکنند، چون علت ظلم و فقر و مشکلات مالی، اجتماعی و ... را کارمای اعمال خود میدانند و تقصیری بر دیگران نمیبینند. همین کنترل ذهن مردم و عدم قیام و اعتراض به نظام سرمایهداری، در هواپونوپونو وجود دارد.
👈👈برخی مروجان هواپونوپونوی مدرن بیان میکنند که هر چیزی که در زندگی تجربه میکنیم، با هر کسی که مواجه میشویم، هر اتفاقی که برایمان رخ میدهد به علت باورها، خاطرات، افکار و انرژیهای درونی ما هستند. این عوامل، آگاهانه یا ناآگاهانه باعث تحقق جهان خارج ما میشوند.
👈👈راهکار رفع حوادث ناگوار زندگی این است که علت و منشأ حوادث را کنترل و رفع کنیم. با استفاده از بیان عباراتی میشود باورها، خاطرات، افکار و انرژیهای درونی منفی را پاکسازی کنیم. در هواپونوپونو عبارات 1. متأسفم، 2. لطفاً مرا ببخش، 3. متشکرم، 4. دوستت دارم، راه رهایی از این خاطرات و انرژیهای ناخواسته معرفی میشوند. این عبارتها را باید خطاب به خداوند، ضمیر ناخودآگاه یا کودک درون بیان کنیم تا به لحظه حال و بدون خاطره دست پیدا کنیم.
👈👈در هواپونوپونوی مدرن، بیان میکنند که هیچ چیزی جز خودمان وجود ندارد و هیچ کسی جز خودمان نیاز به پاکشدن و رهایی ندارد. برای حل مسئله، باید به درون خودمان رجوع کنیم نه شخص یا چیز دیگری. مشکل، هر چیزی که باشد و توسط هر کسی یا چیزی که ایجاد شده باشد، تنها نقطهای که باید به آن رجوع کنیم تا مسئله برطرف شود، درون خودمان است.
🖌🖌با این بیان، اگر کسی به ما ظلم کرد و حق ما را پایمال کرد، باید برای حل مسئله و مشکل، فقط به درون خودمان توجه کنیم. این ادبیات شبه روانشناسی، شبه اخلاقی و شبه علمی باعث میشود، سرمایهداران و ظالمان عالم به راحتی به کار خود ادامه دهند و مستضعفین و مظلومان عالم اعتراض و شورشی علیه آنان نداشته باشند. روش هواپونوپونو فرایندی است که در آن مسئولیت اتفاقات زندگی، کلاً بر عهده شخص گذاشته میشود و عوامل بیرونی اعم از انسانی یا طبیعی نادیده گرفته میشود. علاوه بر اینکه این آموزه، کنترل ذهنی برای خدمت به ثروتمندان را فراهم میکند، باعث میشود یک زیست خیالی و توهمی ایجاد گردد.
#عرفان_کاذب
#عرفان_هاوایی
#هوآپونوپونو
مطلع عشق
با خجالت جواب دادم : - خدا امواتتون رو رحمت کنه ...! این چه حرفیه بنده در حدی نیستم زندگی بقیه رو
📚 #کاردینال
#قسمت_بیستم
✍ #م_علیپور
آقا عطا در اتاق قهوه ای رنگی رو باز کرد،
رو به من گفت :
- میتونید اینجا لباستون رو عوض کنید.
لباس رو گرفتم و تشکر کردم.
اتاق مرتبی به نظر می اومد، تخت تک نفره سفید با کمد و میز ست خودش.
و ویدیو پروژکتوری که به دیوار نصب شده بود.
با عجله به گوشه ای از اتاق رفتم و به لباس جدید آقا هادی؛
که ظاهراً برادر خانم مقدم بود نگاهی انداختم.
یه شلوار کتونی مشکی با پیراهن سفید.
اگه در حالت عادی بود محال بود که همچین لباسی رو انتخاب کنم یا بپوشم.
حس میکردم اصلاً بهم نمیاد ...!
اما چاره ای نبود، شلوار رو اول به پا کردم کاملاً اندازه بود
البته من شلوار کمی بلندتر میپوشیدم
و این نشون میداد حق با آقای نماینده بود و آقا هادی قصه ی ما از من چند سانتی کوتاهتر بود.
داشتم بلوزم رو در میاوردم که یهو دستم از پشت به تابلوی بلند بالایی که پشت سرم بود گیر کرد
تابلوی بیچاره در آستانه ی سقوط بود که با دستم گرفتمش.
چقدرم سنگین بود ...
سرم رو بلند کردم که تابلو رو به دیوار بزنم
اما یهو از دیدن تصویر نقاشی شده روی دیوار میخکوب شدم ...!
ظاهراً کسی روی دیوار با مهارت نقاشی کشیده بود !
عکس زن و مرد نیمه برهنه ای که چهره ی خیلی متفاوتی داشتن.
زن با موهای کوتاه و مجعد
و مردی که لباس خواب ابریشم مانندی به تن
و ظاهری آرایش کرده داشت ...!!
نتونستم بیشتر از این به نقاشی استتار شده ی پشت قاب نگاه کنم
و از شدت استرس ، بلافاصله قاب رو به دیوار نصب کردم.
پیراهن جدید رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
یهو با دیدن آقا عطا که مثل نگهبانِ در جهنم پشت در وایساده بود ،
نیم متر از جا پریدم.
آقا عطا مشکوکانه به من نگاه کرد و گفت :
- این پلاستیک رو برای لباساتون آوردم.
خانم حساسیت داره لباس کثیف توی خونه باشه ...!
نفس عمیقی کشیدم و پلاستیک رو گرفتم و در رو باز کردم.
با عجله لباس های خودم رو توی نایلون چپوندم و از اتاق بیرون اومدم.
با خودم فکر کردم :
- خدا عاقبت منو با اینا ختم بخیر کنه!
خب مردِ حسابی ، تو که زنت رو میشناسی انقدر وسواسیه
واسه چی مهمون ناخونده با خودت میاری؟
آقا عطا نایلون لباس خودم رو از دستم گرفت و قبل از اینکه بخوام اعتراضی بکنم رفت ...!
عمارت شاهنشاهی در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
به ناچار وارد سالن اصلی شدم.
آقای مقدم مشغول خوردن چایی بود و در همین حین مجله ای به دستش بود.
تک سرفه ای کردم و به سمت مبلی که قبلاً اونجا نشسته بودم رفتم.
آقای نماینده متوجه ورود من شد و گفت :
- زیادم براتون کوتاه نشد.
تلاش کردم لبخند کمرنگی بزنم و جواب دادم :
- خوب بود ... ممنونم!
نگاهی به من کرد و مجله ش رو بست و روی میز گذاشت.
با صدای بلند گفت :
- خانم ها اگه غیبت هاشون توی آشپزخونه تموم شده تشریف بیارن.
چند دقیقه بعد خانم مقدم که نمیدونم کی و کجا لباسش رو عوض کرده بود از دری که ظاهراً آشپزخونه بود بیرون اومد.
لباس آبی تنش بود که با شال سفیدی که سرش کرده بود هارمونی خوبی داشت.
سینی چایی رو روی میز وسطی که جلوی من بود گذاشت و به سر جای قبلیش که روبروی ما بود برگشت.
چند دقیقه ی بعد مادرِ خانم مقدم هم با همون چادر گل گلی قبلی وارد شد.
آقای مقدم رو به من گفت :
- حتماً خیلی وقته که چیزی نخوردین،
چایی و کیکتون رو بخورید که حرف های زیادی با هم داریم ...!
تشکر کردم و از جایی که به شدت گرسنه م بود و در شرف از حال رفتن بودم
تصمیم گرفتم مثل شهریار پر رو بازی دربیارم و راحت چایی و کیکم رو بخورم.
آقای مقدم که از جانب من خیالش راحت شد
رو به ما گفت :
- خب داستانِ آشنایی جذابتون رو خیلی دوست دارم بشنوم.
خانم مقدم با لحن معترضی گفت :
- من بهتون دم پاسگاه گفتم که آقای نعمتی توی این ماجرا هیچ نقشی نداره ...!
آقای مقدم نیشخند معناداری زد و گفت :
- پس حتماً برای همینه که به همه گفتی نامزدته ...؟
خانم مقدم حالا کاملاً عصبی شده بود و جواب داد :
- من از در دانشگاه که بیرون اومدم این جماعت داشتن شعار اقتصادی میدادن ،
چند تا شعار اقتصادی درست و صلح طلبانه باهاشون دادم که یاد بگیرن و چرت و پرت بلغور نکنن ...!
بعدش نمیدونم کدوم عوضی مقنعه منو از سرم کشید و تا به خودم اومدم تو آتیش پرتش کرد.
یهو مادر خانم مقدم دستش رو به صورتش کوبید و گفت :
- خاک به سرم!
چقدر بابات گفت دختر چادر سرت کن!
برای همین موقع ها میگفت دیگه ...
حداقل چادرت رو در میاوردن و کار به کشف حجاب و بی آبرویی نمیرسید.
خانم مقدم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- اون آدمایی که من اونجا شناختم
اگه چادر سرم بود به قصد مرگ کتکم میزدن
و کار به کشف حجاب هم نمیرسید ...!
👇
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت :
- آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟
خیلی دوست دارم نقش پررنگ شون رو بدونم!
یه لحظه زبونم رو باز کردم و گفتم :
- اون لحظه من اونجا منتظر تاکسی بودم
که خانم مقدم رو بین جمعیت دیدم که مقنعه شون رو درآوردن.
و ایشونم شروع کردن به داد و بیداد و دعوا با همون پسری که این کار رو کرده بود!
منم که متوجه شدم خانم مقدم نیاز به حجاب داره با عجله دوییدم و یه شال از فروشگاه نزدیک دانشگاه خریدم و اومدم.
منتها تا به جمعیت رسیدم متوجه شدم که پلیس اومده و در حال دستگیری خانم مقدم هست.
و باقی ماجرا هم که مشخصه ...!
آقای مقدم رو به من کرد و گفت :
- اگه هر کس دیگه ای جز دختر من بود همین کار رو میکردی؟
سرم رو پایین انداختم و صادقانه و سریع جواب دادم :
- بله
حس کردم باید اینجای داستان ماجرا رو توضیح بدم و گفتم :
- هر خانم دیگه ای هم اگه توی این وضعیت گیر میفتاد قطعاً همین کار رو میکردم.
آقای مقدم با جذبه گفت :
- مثه خواهرتون ...!
- من متاسفانه خواهر ندارم.
آقای مقدم بدون هیچ مقدمه ای رو به دخترش گفت :
- از این پسره خوشت میاد؟
سکوت سنگینی توی فضا حکم فرما شد.
یهو خانم مقدم از بُهتِ سوالی که ازش پرسیده شده بود بیرون اومد و جواب داد :
- معلومه که نه!
من که گفتم ایشون این وسط هیچ کاره ست و اتفاقی وارد ماجرا شده ...
ظاهراً آقای مقدم ول کن ماجرا نبود
برای همین این بار اون سوال میخکوب کننده رو از من پرسید :
- شما چطور؟ به دختر من علاقه داشتی که این فداکاری رو انجام دادی؟
با خجالت جواب دادم :
- من و خانم مقدم شناخت چندانی از همدیگه نداشتیم که بخواد علاقه ای یا حتی برخوردی بین مون به وجود بیاد.
از این بابت خیالتون راحت باشه...!
آقای مقدم سمت من اومد و گفت :
- در هر حال دوست داشتن یا نداشتن جفت شما این وسط هیچ اهمیت و تاثیری نداره ...!
چیزی که الان به شدت مهمه،
آبروی یک عمر منه که شما با بچه بازی و فردین بازی خودتون ؛
باهاش بدجوری بازی کردین!
پس حالا موظف هستین گندی رو که زدین جبران کنید!
با ناراحتی و اعتراض هر دومون باهم گفتیم :
- ولی ما ...
آقای مقدم رو به دخترش و من گفت :
- هُدی خانم شما وقتی دروغ به این شاخداری گفتی
و آقای نعمتی وقتی که اون دروغ رو شنیدی و با سکوتت تاییدش کردی،
در واقع داشتین چوب حراج به آبروی من میزدین!
اونم تو این شرایط حساس الان ...!
سرم رو پایین انداختم و با دستام اونو گرفتم.
حتی توان اینو نداشتم که ازشون بپرسم که دقیقاً چی از جون ما میخواین ...!
آقای مقدم سمت من اومد.
گوشیش رو به دستم داد و گفت :
- با صدای بلند بخونن آقای مهندس ...
بخون که چی نوشتن ...!
با تردید گوشی رو گرفتم و شروع به خوندن کردم :
- آقای نماینده اگه آبروت هم مثل پست و جایگاهت برات مهمه ،
و نمیخوای قضیه پسر بازی دخترت و آشوبگریش تو رسانه ها پخش بشه ...
۵۰۰ تومن از جیبِ مبارک بِسُلف!
تا بسته بشه اون پرونده ای که میخواستی بسته باشه.
سرم رو بالا گرفتم و با ناباوری گفتم :
- این پیام از طرف ...؟
آقای مقدم برگشت و گوشی رو از دستم گرفت و با نیشخند گفت :
- بعلله ... این پیامِ همون جناب سروان مهربونه که شما رو بدون هیچ تعهد و بازجویی ول کرد.
اما من راهکار بهتری سراغ دارم
راهش اینه شما به صورت صوری با هم نامزد کنید
تا اولاً دروغ نامزد بازی تون از بین بره.
هم دروغ دوم هُدی که گفت تو اغتشاش نقشی نداشته و همراه تو داشته رد میشده.
ضمناً دوربین های جلوی دانشگاه میتونن شهادت بدن که هُدی شعار بدی نداده و حتی به خودش هم تعرض شده ...!
چشم هام بیشتر از حد معمول گشاد شدن
و با صدای بریده بریده و عصبی گفتم :
- آقای مقدم ، اینجوری که بازم باید نقش بازی کنیم و دروغ بگیم!!
آقای نماینده رو به من با همون صدای پر جذبه ش گفت :
- حتماً الان با خودت فکر میکنی چرا ۵۰۰ تومن رو بهش نمیدم؟
این پول برای من مبلغ زیادی نیست.
اما نمیخوام به همچین آدمی باج بدم ...!
اونم وقتی که نه خودم گناهی دارم نه شما!
برای همین میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون!
در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن!
ادامه دارد ...
#م. علیپور
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزرائیل خواب مونده ....😁😁
با همون بوق ها ، به بقیه می فهمونن چپ می خوان برن یا راست...😁😁
دیرشون نشه؟؟؟؟! 😁😁🤓
تو خیابون ماشینه آدرس پرسید گفتم دنبالم بیا
بعد کلا یادم رفت پشت سرمه، رسیدم دم خونه
ماشینو پارک کردم، یارو گفت داداش چیکار کنم؟ بیام بالا؟😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تو خونه حوصله ات سر رفته و بقیه خوابن
😂😄
نزدیک عید شد خواستم بگم: کاش کت شلوار نقره ای براق نپوشید!
شبیه ماهی قزل آلا می شید 😂