eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش صدا نیستم چه کار کنم!؟ دلخراش و عجول می خوانم «قار قار» مرا نگاه نکن! دارم اذن دخول می خوانم...
‌ نباید تا یه اتفاق بد برای کسی میوفته بهش بگید “من که گفته بودم”، بگید “فدای سرت من کنارتم”.
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 خانواده‌ات رو ببوس، گناهات آمرزیده میشن! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مطلع عشق
آقای مقدم با عصبانیت گفت : - انقدر بیشتر از این به آبروی ما چوب حراج نزن ... خانواده ی اون پسر ای
📚 رو به مامان و بابا و احسان و امید گفتم : - آروم رانندگی‌ کنید، احسان تو هم خوابت اومد بزن کنار لجبازی نکن. احسان با خنده گفت : - تو نگران نباش ما خوب بلدیم با این ماشین یه عمر رانندگی کنیم تو برو رانندگی رو با اون عروسکی که پدر زن جان برات خرید تمرین کن . راستی آخرش نگفتی کجا قایمش کردی ناقلا ...! بابا رو با احسان گفت : - انقدر این پسر رو اذیت نکن. امیرجان خوب شد که ماشین رو سوار نشدی یادت نره هر چقدر هم خانواده ی نامزدت پولدار باشن تو باید عزت نفس خودت رو حفظ کنی! ما معمولی ها اگرم به فرض مثال یه آدم پولدار به پست مون بخوره و برامون کار خیری انجام بده شک نکن که از قبل برنامه‌چیده که ۱۰۰ برابرش رو براش جبران کنیم. گرچه خودت میدونی من با نامزدیت مخالف بودم اما‌ میدونم هُدی دختر بدی نیست. پس به نظرت احترام گذاشتم، تو هم از خودت و دین و ایمانت محافظت کن. یادت نره کی بود و از کجا اومدی ...! هیچوقت غلام حلقه به گوش هیچکس نباش قانع باش تا آزاد باشی. برده ی پولدار هیچ ارزشی نداره چون به چشم همه، همون برده هست و می مونه!‌ - چشم آقا جون حرفاتون رو آویزه ی گوشم کردم ازشون خداحافظی کردم و دست تکون دادم. شهریار با پیژامه راه راهش تو کوچه پرید و آفتابه ی آب رو روی زمین ول کرد و گفت : - ای وای چه زود خداحافظی کردن ... رو بهش گفتم : - مثلاً قرار شد یه کاسه آب برداری و بیای؟ شهریار متفکرانه گفت : - جون تو از صبح دستشویی داشتم. این داداشت احسان هم یبوست داره ها بگو یه دکتر بره دهن ما رو سرویس کرد. میرفت دست به آب باید سند میذاشتی تا بیرون بیاد ...! با نگاه چپ چپ من حرفش رو خورد و گفت : - خلاصه دیدم بابات داره نصیحتت میکنه پریدم تو دستشویی، گفتم این نصایحِ پدرانه حالا حالاها تموم بشو نیست. باقی آب آفتابه هم خالی کرد و گفت : - خب راهشون روشن ایشاالله که به سلامت برسن. با صدای گوشیم به خودم اومدم. آقای مقدم بود ...! ‌ گوشی رو جواب دادم : - سلام امیرجان احوالت چطوره؟ - سلام آقای مقدم ممنونم زنده باشید. شما خوب هستید؟ - پدر و مادرت برگشتن؟ - بله تازه رفتن. - خب به سلامتی! اگه کلاس نداری یه توک پا بیا دفتر من یه کار کوچیکی باهات داشتم. - خیره؟ - بیا خودت میفهمی. - ببخشید جسارتاً کجا باید بیام؟ - آدرس رو برات میفرستم. *** ۱ ساعت بعد توی دفتر لوکس جناب نماینده نشسته بودم. آقای مقدم رو به من گفت : - چاییت رو بخور ... نترس نمک نداره. با خجالت چایی رو به لبم نزدیک کردم و گفتم : - این چه حرفیه اختیار دارین! - خب حقیقتش صدات زدم تا اولاً ازت سوال کنم که چرا ماشین رو برنداشتی؟ هُدی گفت جعبه سوئیچ رو جا گذاشتی و نبردی! با ادب گفتم : - من که خدمتتون عرض کردم اون پول رو نمیگیرم ، چه در قالب هدیه و چه دستمزد! من‌ دلی حاضر شدم اینکار رو انجام بدم تا جبران مافات آبرویی باشه که نزدیک بود من و دخترتون به باد بدیم همین. زحمت اصلی هم با خودتون بود. خیلی هم ممنونم که با احترام و محبت با خانواده ی من برخورد کردین. آقای مقدم وسط حرف من پرید و گفت : - خانواده ی خیلی خوبی داری واقعاً قدرشون رو بدون. اما میخوام بدونی من اگه میخواستم بهت دستمزد بدم همون ۵۰۰ تومن رو میدادم اما این ماشین رو به عنوان هدیه برات خریدم بخاطر مردونگی که اون لحظه انجام دادی و بعدش گفتی هیچ پولی هم نمیخوای. من شاید بلد باشم با هر کسی مثل خودش رفتار کنم اما خوب میدونم گوهر نایابی مثل تو که هنوز بوی غیرت و خانواده و مردونگی رو میدونه نباید از دست داد. اما امروز بهت گفتم اینجا بیای که یه پیشنهادی بهت بدم. میدونم تو هر روز کلاس نداری و رفتن به خارج شهر و نگهبانی اون کارخونه برات خیلی سخته ...!‌ از دوستت هم شنیدم که دنبال یه کار دیگه میگردین و میخواین استعفا بدین. خب توی دفتر ۳ نفر کار میکنن. اولی مشاور من آقای بهرامیه که مداوم همراه خودم و در سفر و پی کاریم. چندان به دفتر رفت و امد نداریم مگه دیداری و جلسه ای پیش بیاد. هادی هم مسئول دفتر بود که الان خودش تو اطلاعات مشغول به کار شده و دیگه نمیتونه بیاد. اینجا هم مونده بدون سرپرست با کلی کار تلنبار شده! اگر‌ بتونی بیای و اینجا مستقر بشی خیلی خوبه. چون برام سخته با این همه مشغله بازم دنبال آدم معتمد بگردم. رو به آقای مقدم گفتم : - راستش نمیتونم شهریار رو تنها بزارم اون بنده خدا بخاطر رفاقت با من نگهبانی رو قبول کرد. آقای مقدم با خنده جواب داد : - این رفیقت شهریار هم خیلی پسرخوبیه درسته یه کم شوخ و پرحرفه اما دلش پاکه. من مشکلی ندارم اتفاقاً دو نفر باشین کارها زودتر انجام میشه و خیال منم راحته. ضمناً فکر جا نباشین. طبقه بالا خالیه و یه کم وسیله اضافه توش گذاشتیم. میتونید اونجا مستقر بشین. 👇
در حالی که حس میکردم حرف ها و توصیه های آقا جون رو از یه گوش شنیدم و از دروازه رد کردم از‌خودم خجالت کشیدم و گفتم : - ممنونم بابت پیشنهادتون باید با شهریار هم مشورت کنم! گرچه توی دلم مطمئن بودم شهریار زودتر از من بار و بندیلش رو جمع میکنه و مستقر میشه. چطور میتونستیم کار بهتری پیدا کنیم؟ مکان دفتر به دانشگاه و مرکز شهر خیلی نزدیک بود و یه طبقه مستقل برای اسکان مون، یعنی یه شرایط عالی که نمیشد ردش کرد. جمله ی آقاجون توی گوشم زمزمه شد : - یادت نره ما معمولی ها ، اگرم به فرض مثال یه آدم پولدار به پست مون بخوره و کاری برامون انجام بده شک نکن که از قبل برنامه چیده تا ۱۰۰ برابرش رو براش جبران کنیم. با یادآوری این حرف به خودم لرزیدم. آقای مقدم رو بهم گفت : - اگه وقت کردی امروز با هُدی یه سر بیرون برو کافی شاپی رستورانی‌ چیزی ... این چند ماه حداقل مثه نامزدها رفتار کنید. به هُدی هم بگو یه استوری دو نفره بزاره که همه متوجه بشن. راستی اون ماشینی که مال خودته بردار یا ماشین هُدی. شاید یه کم عقل تو کله ی این دختره اومد و اون ماشین مشتی ممدلی اوراقش رو بیخیال شد ... این بچه ها تا منو دق مرگ نکنن ول کن نیستن! ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی مث ایشون حمایتم میکرد، الان نصف دنیا مال من بود😂
یه بار با پراید پشت چراغ قرمز موندم گداعه از روبروم داشت میومد، خواستم شیشه رو بدم بالا که نخواد بهم بگه پول بده، از همونجا دید، داد زد گفت: من از پرایدی پول نمیگیرم، شیشه رو نده بالا😂 🙂🙂🙂