#قسمت پنجاه و هفت
🍃برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم یه گوشه ... و به در و دیوار ساکت و خالی خیره شدم ... تلوزیون هم چیز جذابی برای دیدن نداشت ... دیگه حتی فیلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... رفتم در خونه استفانی ... یکی از دوست های نزدیک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با یه حرکت سریع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ...
بیخیال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- می دونی این کاری رو که انجام دادی اسمش ورود اجباری و غیرقانونیه؟ ...
پوزخند خاصی صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بیرون می خوای زنگ بزنی پلیس؟ ...
اوه یه دقیقه زنگ نزن بزار ببینم نشانم رو با خودم آوردم یا نه ...
با عصبانیت چند قدم رفت عقب ...
- می تونی ثابت کنی من توی جرمی دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بیرون ...
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چی می خوای؟ ...
- دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشیش خاموشه ... می دونم دیگه نمی خواد با من زندگی کنه ... اما حداقل این حق رو دارم که برای آخرین بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمی کنم اینقدرها هم شوهر بدی بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اینطوری ولم کنه ... بدون اینکه بگه چرا ...
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسی چیزی بهت بگه ... فقط کافیه یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چیز داد میزنه ...
برای چند ثانیه تعادل روحیم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختیار پرت کردم توی دیوار ...
- با من درست حرف بزن عوضی ... زن من کدوم گوریه؟ ...
چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چیزی بود که جلوی من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی باید بگم ... باورم نمی شد چنین کاری کرده بودم ...
- معذرت می خوام ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط ... یهو ...
و دیگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم های پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتی که سعی در مخفی کردن و کنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافیه رو باخته ...
- آنجلا همیشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت ... نه اینکه بخواد دل کسی رو بسوزونه، نه ... همیشه بهت افتخار می کرد ... حتی واسه کوچک ترین کارهایی که واسش انجام می دادی ...
اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبیه اون مردی هستی که وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و ازش تقاضای ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو می خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بودیم فقط کافی بود چند دقیقه کنارت بشینیم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی کار کردی؟ ... چه بلایی سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...
بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم، سریع از خونه استفانی زدم بیرون ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم اما حداقل می تونستم بیشتر از این خودم رو جلوش خورد نکنم ...
راست می گفت ... دیگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فریادی که سر اون گلدون بیچاره خراب شد ... نه به این اشک هایی که متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ...
برگشتم توی ماشین ... نشسته بودم روی صندلی ... اما دستم سمت سوئیچ نمی رفت که استارت بزنم ... بی اختیار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشی؟ ... وقتی همه آرامش ها موقتی بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و هشت
🍃نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ... می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ... قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...
اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ...
توپ رو پرت می کردم سمت دیوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ...
به زنی فکر می کردم که بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت یه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بیارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام می کردن ...
غرق فکر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هیچ شغل دیگه ای جز اداره پلیس نمی تونستم تصور کنم ... بیشتر از ده سال از زمانی که از آکادمی فارغ التحصیل شده بودم می گذشت ... شور و شوق اوایل به نظرم می اومد ... با چه اشتیاقی روز فارغ التحصیلی یونیفرم پوشیده بودم و نشانم رو از دست رئیس پلیس گرفتم ...
غرق تمام این افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشیب زندگیم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کریس تادئو برای دریافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخیص از بایگانی به امضا و اجازه شما احتیاج داریم کارآگاه ...
- بدید اوبران امضا کنه ... ما با هم روی پرونده کار کردیم ...
- کارآگاه اوبران برای کاری از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمی تونید تشریف بیارید بگیم زمان دیگه ای برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژی تازی ای وجودم رو پر کرد ... از اون همه بیکاری و علافی خسته شده بودم ... سریع از جا پریدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توی اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اینکه بیکار بشینم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...
حالا برای یه کاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه می تونستم یه چرخی توی محیط بزنم و شاید خودم رو توی یه کاری جا کنم ... اینطوری دیگه رئیس هم نمی تونست بهم گیر بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...
وارد ساختمون که شدم تو حتی دیدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابیت و انرژی ای که چندان طول نکشید ...
از پله ها رفتم پایین و راهروی اصلی رو چرخیدم سمتِ ...
خنده روی لبم خشک شد ... دنیل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمی شد ... اون دیگه واسه چی اومده بود؟ ... تمام انرژی ای رو که برای برگشت داشتم به یکباره از دست دادم ... حتی دیدن چهره اش آزارم می داد ...
خیلی جدی ادامه راهرو رو طی کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بایگانی ایستاده بود و زودتر از بقیه من رو دید ... با لبخند وسیعی اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سری تکان دادم و بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم ... این بار دوم بود که دستش رو هوا می موند ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جملات_ناب_استاد شجاعی بازم خراب شـد؟ گنـاه کـردی؟ اصـ⛔️ـلاً نترس، فقط زود خودتو ببخش، و
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای شنبه (امام زمان(عج)وظهور👇
هدایت شده از سنگرشهدا
#مادرم_زهرا 😭
مي سوخت به كنج بستر و تب می كرد
بيدار مرا زخواب هرشب می كرد
يكبار نشد به من بگويد دردش
او درد دل خويش به زینب میکرد
#شهادت_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
#تسلیت_باد▪️
iD ➠ @sangarshohada🕊
#فوری
🔴مخالفت رهبر انقلاب با انجام حرکات ضدوحدت در راهپیمایی ۲۲بهمن
👈 بگذارید راهپیمایی ۲۲بهمن همینجور باعظمت باقی بماند
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز:
🔹️ یک توصیه اینکه راهپیمایی را مظهر اختلافات قرار ندهید. وقتی پای انقلاب وسط است، اختلاف سلیقهها رنگ میبازد.
👈 گاهی در ۲۲ بهمن دیده میشود که مثلاً جنابعالی چون از فلان آقا یا فلان رئیس خوشتان نمیآید و میبینید آمده راهپیمایی، بنا میکنید علیه او تظاهرات و شعار دادن؛ این غلط است. جای تسویه حساب، ۲۲ بهمن نیست.
🔺️ شعارهای خودتان را بدهید و کار خود را بکنید اما راهپیمایی را مظهر اختلاف و درگیری قرار ندهید، بگذارید همینجور باعظمت باقی بماند.
۹۷/۱۱/۱
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
#یا_زهــــــــــرا_س
باز بارانٰ ...
با ترانہ ...
دارد از مادر نشانہ ...
بوی باران ...
بوی اشڪ مادرانہ ...
پر ز نالہ ...
ڪودڪی با مادری پهلو شڪستہ ...
سمت خانہ ...
ڪوچہ ها و تازیانہ ...
گریه های ڪودڪانہ ...
حمله ی نامرد پَستی وحشیانہ ...
تازیانہ تازیانہ ...
پس چرا مادر ، چرا گم ڪرده راه آشیانہ ...
باز باران ...
دانہ دانہ ، حیـدرانہ ...
بی صدا و مخفیانہ ...
آه ، از غسل شبانہ ...
زینبــانہ ...
لرزه افتاده به شانہ ...
پشت تابوتی روانہ ...
باز باران . . .
باز . ..
#شهادت_حضرت_زهرا_س
#تسلیت_باد◾️
iD ➠ @sangarshohada🏴
#با_استاد
آرمان و قصه
🔅نسل جدید واقعا زندگی نمیکنه . شما زندگی نمیکنید.
خونه،ماشین،تحصیل،پول،علم و ... همه برای زندگین، ولی نسل امروز دنبال خود ایناست.
🔅حسین همدانی ۴۰ سال زندگی انقلابی کرد، همون وسط مناسبات عاطفی هم براش اتفاق افتاد، زن هم گرفت، درس هم خوند، درجه هم گرفت شد سردار... ولی هیچوقت فکر این نبود که چطور درجه بگیره،چطور دکترا بگیره، چطور...
با آرمانش زندگی کرد. حالا قصه داره. کسی که آرمان داره، زندگی میکنه، قصه هم داره.
🔅امام راحل فرمود دنبال هرچی باشید،همونید. تو زندگی دنبال پول باشی،دنبال مدرک باشی، دنبال هرچی باشی همونی.
🔅نسل شما دنبال مجازه. تو واقعیت زندگی نمیکنه. قهرمان های شما هنرپیشه ها و فوتبالیستان. قهرمان های شما کسایین که نقش همدانیو باباییو چمرانو مختارو غیره رو بازی میکنن. نه خود اون آدما. نقششون...
🔅فوتبالیست امروز کیف میکنه بیاد تو خیابون مردم ازش امضا بگیرن عکس سلفی بندازن...
🔅ولی حسین همدانی قبل انقلاب راننده تریلی بود، امروز ۵۰ ماه روبروی ناتو و آمریکا و ... واستاد و رو انگشتاش چرخوندشون. تازه بعد مردنش مردم شناختنش. چون نیاز نداشت ازش امضا بگیرن. چون قصه داشت.
🔅وقتی آرمان، یعنی قله رو نگاه کنی، موانع تو دامنه کوچیک دیده میشن.
🔅زندگی شما امروز ملال آوره.زندگی نیست. صبح دانشگاه، عصر خونه یا خوابگاه، شب درس، دوباره صبح روز از نو روزی از نو. کجاش زندگیه؟
🔅ولی اون بسیجیه، زندگی میکنه، اون وسط مناسبات عاطفیشم پیدا میکنه، ازدواج میکنه، همه چیزم به دست میاره... به قول آقا حیفه اینا تو رخت خواب بمیرن...
🔅ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
#کلبه_کرامت
#شورش_علیه_طمع
#انقلاب_های_اکونومی #دموکراسی_تملک_املاک
۹۴-۷-۳۰
🔸🔹🔸
❣ @Mattla_eshgh
Enghelab 1.mp3
5.71M
🎧 #بشنویـد 🎧
🇮🇷 وضعیت امروز انقلاب اسلامی ایران به کدوم یک از دوران های حکومت امیرالمومنین علیه السلام شبیه هست؟
🚨 چگونه منافقین به درون حکومت دینی نفوذ میکنن و ضربه میزنن؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت پنجاه و هشت 🍃نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوا
☘مردی در آینه
#قسمت پنجاه و نه
🍃جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتی گرفته و جدی پشت سرم راه افتاد ...
آقای تادئو و همسرش با دیدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدی گرم و با محبت بود که از این حس، وجود خالی من پر می شد ...
- کارآگاه ما واقعا متاسفیم ... نمی خواستیم مزاحم شما بشیم اما گفتن برای اینکه بتونیم وسائل کریس رو بگیریم به امضای شما نیاز داریم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخیص رو ازش گرفتم ...
- زحمتی نیست ... بیکار بودم ... به هر حال کمک به شما بهتر از بیکار گشتنه ...
همین طور که قلم رو از روی میز برمی داشتم نیم نگاهی هم به ساندرز انداختم ... ساکت گوشه راهرو ایستاده بود ... آقای تادئو متوجه نگاهم شد ...
- یه امانتی پیش کریس داشتن ... نمی دونستیم لازمه ایشون هم درخواست ترخیص اموال رو پر کنن یا همین که ما پر کنیم همه وسائل رو می تونیم بگیریم ...
نگاهم برگشت روی برگه ها ... پس دلیلش برای اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نیازی به حضورش نبود ... درخواست شما کفایت می کرد ... با همون یه درخواست می تونیم تمام وسائل رو آزاد کنیم ... البته چیزهایی که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غیرقابل بازگشته و باید بمونه ...
فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بایگانی ...
فضای سنگینی بین ما حاکم شده بود ... جوی که حس حال من از دیدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم دیگه کامل فهمیده بود من اصلا ازش خوشم نمیاد ... و فکر کنم آقای تادئو هم این رو متوجه شده بود ... یه گوشه ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ... و هر چند لحظه یک بار نگاهش رو از روی یکی از ما می گرفت و به دیگری نگاه می کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کریس اومد ... همه چیزش رو جزء به جزء لیست کردیم ... و آخرین امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالی دردناکی وسائل رو تحویل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ...
آقای تادئو از بین اونها یه دفتر چرمی رو در آورد ... ساندرز با دیدن اون چند قدمی به ما نزدیک شد ... زیر چشمی نگاهی به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت دیگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اینکه بیشتر از این صبر کنه از همه خداحافظی کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقیقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پیش بقیه ... رفتم سمت سالن ورودی تا از اداره خارج بشم ... در حالی که به قوی ترین شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هیچ چیز نمی تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز دیدن دوباره خودش توی سالن ...
منتظر من یه گوشه ایستاده بود ... سرش پایین بود و داشت نوشته های دفترش رو می خوند ... اومدم بی سر و صدا ازش فاصله بگیرم از در دیگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه مندیپ ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت شصت
🍃چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پای فاصله زیاد و سرعتم رو بیشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پایین و بی توقف رفتم سمت پارکینگ ...
پشت سرم دوید تا خودش رو بهم رسوند ... بی توجه ... برنگشتم سمتش و کلید رو کردم توی قفل ...
- می خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- آقای ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن دارید من سرم شلوغ تر از این حرف هاست ...
کلید رو چرخوندم ... اومدم در رو بکشم سمت بیرون تا بشینم ... که دستش رو با فشار گذاشت روی در ... دستش سنگین تر از این بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشین رو باز کنم ...
پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... انگار شیطان درونم منتظر چنین فرصتی بود ...
- جلوی افسر پلیس رو می گیری؟ ... می تونم به جرم اخلال در امور، همین الان بازداشتت کنم ...
- شنیدم که به خانواده ساندرز گفتید الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمی کنم در حال ایجاد اخلال توی کار خاصی باشم ...
در نیمه باز ماشین رو محکم کوبیدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- برای من توی اداره پلیس قلدر بازی در میاری؟ ... فکر کردی چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داری و ... وکیل چند هزاردلاریت با یه اشاره ... ظرف چند ثانیه اینجا ظاهر میشه، ازت حساب می برم؟ ...
اشتباه می کنی ... هر چقدرم که بتونی ژست جسارت و شجاعت به خودت بگیری ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ...
اومد جلو ... تقریبا سینه به سینه هم قرار گرفته بودیم ... نفس عمیقی کشید ... و خیلی جدی توی چشم هام زل زد ... محکم تر از چیزی که شاید در اون لحظات می تونست بهم نگاه کنه ...
- من توی یه تریلر یه وجبی کنار بزرگراه ... زیر پل بزرگ شدم ... توی جاهایی که اگه اونجا صدای گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پلیس فقط برای جمع کردن جنازه ها میاد ...
جسارت توی خون منه ... اینکه الان آروم دارم حرف میزنم به خاطر حرمتیه که برای خودم و برای شما قائلم ... و فقط ازتون می خوام چند لحظه با هم صحبت کنیم ... نه بیشتر ... فکر نمی کنم درخواست سختی باشه ...
خوب می دونستم از کدوم بخش های شهر حرف می زد ... و عمق جسارت و استحکام رو می تونستم توی وجودش ببینم ...
ولی یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالی که اون باید تا الان باهام درگیر می شد ... چطور چنین چیزی ممکنه بود؟ ...
افرادی که توی اون مناطق زندگی می کنن یاد می گیرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خیابونیه ... بعد از تاریکی هوا کسی جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ...
توی خونه های چند وجبی قایم میشن و در رو چند قفله می کنن ...
بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم می کنن ... جسور و اهل درگیری ... و گاهی وحشی بار میان ... با کوچک ترین تحریکی بهت حمله می کنن و تا لهت نکنن بیخیال نمیشن ...
هر چند بین خودشون قوانینی دارن اما زندگی با قانون جنگل کار راحتی نیست ... جایی که اگه اتفاقی بیوفته فقط و فقط خودتی که می تونی حقت رو پس بگیری ... اونم نه با شیوه های عصر تمدن ... یا کمک پلیس ...
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...
چند لحظه بی هیچ واکنشی فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجیبی ...
- اگه هنوز نهار نخوردی ... این اطراف چند تا غذاخوری خوب می شناسم ...
همیشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسیدن به پاسخ سوال هایی که مجهول و مبهم به نظر می رسید ... و اون آدم یه معادله چند مجهولی زنده بود ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت شصت و یک
🍃هر دو سوار ماشین من شدیم ...
- ممنون از پیشنهادتون اما همون طور که می دونید من مسلمانم ... ما هر جایی نمی تونیم غذا بخوریم ... هر چیزی رو نمی تونیم بخوریم ...
توی مسیر که می اومدیم چند بلوک پایین تر یه فضای سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بریم اونجا ...
هنوز نمی تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زیر چشمی بهش نگاهی کردم و استارت زدم ...
تمام طول مسیر ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف های زیادی بود ... حرف هایی که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پایین می کرد ...
با هر ثانیه ای که می گذشت اشتیاق بیشتری برای کشف حقیقت در من ایجاد می شد ... حس و شوری که فقط می شد توی نوجوانی درک کرد ...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تری نظر ما رو به خودش جلب کرد ...
چند ثانیه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه می کرد ... اگه جلسات روانکاوی پلیس برای حل مشکلات من سودی نداشت ... حداقل چیزهای زیادی رو توی اون چند سال یاد گرفته بودم ... یکی استفاده از این سکوت های کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بیاد ...
نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اینطور برخورد می کنید؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بین خودم و بقیه بودم ... با من طوری برخورد می کنید که ...
خنده ام گرفت ... پریدم وسط حرفش ...
- همه اش همین؟ ... فکر نمی کنی برای اون جایی که بزرگ شدی این رفتارت یکم شبیه دختر بچه هاست؟ ...
باورم نمی شد حرفش رو با چنین جملاتی شروع کرد ... خیلی احمقانه بود ... و احمقانه تر اینکه از حرفی که بهش زدم خنده اش گرفت ... توی اوج ناراحتی و عصبانیت داشت می خندید ... خنده ای که از سر تمسخر نبود ...
- شاید به نظرتون خیلی احمقانه بیاد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جایی که بزرگ شده ...
آدم های اونجا ... به آخرین چیزی که فکر می کنن ... اینه که بقیه در موردشون چی فکر می کنن ... برای افراد مهم نیست که کی در موردشون چی میگه ...
اما همه چیز بی اهمیته تا زمانی که مسلمان نباشی ...
به پشتی نیمکت تکیه داد و کامل چرخید سمت من ...
- من دارم توی کشوری زندگی می کنم ... که وقتی می خوان یه تروریست یا آدم وحشی رو توی فیلم هاشون نشون بدن ... اولین گزینه روی میز یه عربه ... چون عرب بودن یعنی مسلمان بودن ... دیگه اهمیت نداره مسیحی ها و یهودی هایی هم هستن که عربن ...
و این چیزی بود که اولین بار گفتی ... به جای اینکه فکر کنی مسلمانم ... از من پرسیدی یه عربی؟ ...
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو دیدم ... دیدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... برای همین نشستم روی صندلی و دست هام رو گذاشتم روی پیشخوان ...
باورم نمی شد ... اونقدر عادی باهام برخورد کرده بود که فکر می کردم نفهمیده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...
هر چقدر شنیدن اون جملات و نگاه کردن توی چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف دیگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روی سینه ام برداشته شده بود ...
و از طرف دیگه فهمیده بودم چرا اونجاست ... می خواست بدونه من در موردش چیزی توی پرونده نوشتم یا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چی بوده ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت شصت و دو
🍃خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داشت می گفت و درون من این روزها چه حال و غوغایی بود ... نمی تونستم عقب بکشم ...
می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرایط سختی ... حتی نزدیک بود اون بچه رو با تیر بزنم ... بچه ای که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه یعنی تمام شدن اعتبارم و پایین اومدن از موضع قدرت ...
برای چند لحظه نگاهم توی پارک چرخید ... با فاصله چند متری از ما فضای بازی بچه ها بود ... داشتن بین اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازی می کردن ... و صدای خنده و شادی شون تا نیکمت ما می رسید ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضای سنگینی بین ما به وجود اومد ... اگه می خوای این رو بشنوی باید بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظیفه ام عمل می کردم ... و به خاطر عمل به وظیفه ام متاسف نیستم ...
جدی توی صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزید ... حس می کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار میده ... و من فقط داشتم ارزیابیش می کردم ... استاد ریاضی ای که خودش وسط یه معادله گیر کرده بود ...
- منظورم این نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگید نمی تونم کمکی بکنم ...
تظاهر کردم نمی دونم چی توی سرش می گذره ... اما دروغ بود ... می خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... می خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بیرون بکشه ...
گام بعدی، شکست حالت کنترلیش بود ... یعنی نقش بستن یک لبخند آرام و با اطمینان خاطر روی چهره من ...
با دیدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... می دیدم سعی داشت دست های نیمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش می لرزید ...
موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانیش فاصله بود ... چند لحظه تا دیوارها فرو بریزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه برای حمله کردن به من ... یا ...
بلند شد و یه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخید سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ...
- متشکرم کارآگاه ... و عذرمی خوام از اینکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...
باورم نمی شد چی دارم می شنوم ...
من می خواستم مثل یه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پیدا کنم ... اما اون دیگه یه معادله چند مجهولی نبود ... جلوی چشم هام به یه ساختار چند بعدی ناشناخته تبدیل شد ... یه کدنویسی غیر قابل هک ... برنامه ای که کدهاش غیر قابل نفوذ بودن ...
عجیب ترین موجودی که در مقابلم قرار داشت ... چیزی که تا به اون لحظه ندیده بودم ... اون از من دور می شد و حتی نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت می انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و این قانون ناشناخته هاست ...
پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.
❣ @Mattla_eshgh