#قسمت نود و نه
🍃اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد
🍃توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هیچی ...
با شنیدن جواب صریح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شاید باور نمی کرد این همه اشتیاق برای همراه شدن، متعلق به کسی بود که هیچ چیز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها برای من موضوعیت چندانی نداشت ... من در جستجوی چیز دیگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ این بانوی بزرگواری که ما الان داریم برای زیارت حرم شون میریم ... دختر امام هفتم شیعیان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که برای ملاقات برادرشون راهی ایران شده بودن ...
ـ یه خانم؟ ...
ناخودآگاه پریدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حیرت شده بود ... با وجود اینکه تا اون مدت متوجه تفاوت هایی بین اونها و طالبان شده بودم ... اما چیزی که از اسلام در پس زمینه و بستر ذهنی من بود ... جز رفتارهای تبعیض آمیز و بدوی چیز دیگه ای نبود ... و حالا یه خانم؟ ... این همه راه و احترام برای یه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی کمی متحیر و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتی از این فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همین باعث سکوت اون شده بود ... شاید نمی دونست چطور باید حرفش رو با من ادامه بده ...
دیگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای که ارزش شروع یک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی حرم ایستاده بودیم ...
چشم های دنیل و بئاتریس پشت پرده نازکی از اشک مخفی شده بود ... و من محو تصاویری ناشناخته ...
حس عجیبی درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عمیق و قوی که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه ای که در میان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسیعی که نمی فهمیدم، کدوم یکی منبع این جاذبه است ... زمین؟ ... یا آسمان؟ ...
نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنیل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست دیگه اش روی قلبش ... ایستاده بود و محو حرم ... زیر لب زمزمه می کرد و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشمش فرو می ریخت ... در میان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمی شنیدم ...
صدای مرتضی، من رو به خودم آورد ...
ـ این صحن به خاطر، آینه کاری های مقابل ... به ایوان آینه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی که مونده بود چطور به من بگه ... دیگه جلوتر از این نمی تونی بیای ...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
ـ بقیه رو که بردم داخل و جا پیدا کردیم ... برمی گردم پیش شما که تنها نباشی ...
تمام وجودم فریاد می کشید ... فریاد می کشید من رو هم با خودتون ببرید ... منم می خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همین اندازه بیشتر نبود ... من باید همون جا می ایستادم ... درست مقابل آینه ... و ورود اونها رو نگاه می کردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تکیه داده به دیوار صحن ... با نگاه های ملتمسی که به اون عظمت خیره شده بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و یک
🍃حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانویی که بیشتر از چند جمله ساده نمی شناختمش ...
و حالی که نمی فهمیدم ... به همه چیز فکر می کردم ... جز این ...
نشسته بودم کنار دیوار ... دقیقه ها چطور می گذشت؟ ... توی حال خودم نبودم که چیزی از گذر زمان و محیط اطرافم درک کنم ... تا اینکه دستی روی شانه ام قرار گرفت ...
بی اختیار سرم به سمتش برگشت ... چهره جوانی، بین اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
ـ سلام ... اینجا که نشستید توی مسیره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...
نگاهم از روی اون برگشت روی چند نفری که با فاصله از ما ایستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشید ... نمی دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ایستاده بود ...
ـ تو انگلیسی حرف زدی ...
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست ... و به افرادی که ازشون فاصله می گرفت اشاره کرد ...
ـ باهاتون که فارسی حرف زدن واکنشی نداشتید ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اینجا نشستید و وارد نمی شید؟ ...
ـ من به خدای شما ایمان ندارم ...
جایی از تعجب توی چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه می کرد ... سکوتی که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه های من مسلمان هستن ... برای زیارت وارد حرم شدن ... من اینجا منتظرشون هستم ...
توی صحن، جای دیگه ای برای من پیدا کرد ... جایی که این بار جلوی دست و پای کسی نباشم ...
ـ اما شبیه افراد بی ایمان نیستی ...
نشست روی زمین، کنار من ...
ـ چرا این حرف رو میزنی؟ ...
ـ چه دلیلی غیر از ایمان، شما رو در این زیارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهی که انگار تا اعماق وجودم پیش می رفت ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... دیشب با کسی حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنایی من با اون می گذشت ... و حالا کسی از من سوال می پرسید که اصلا نمی شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ این سوال، پاسخی بود که در جواب سوال این غریبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم های مطمئن و پرسشگر اون خیره شده بودم ...
نگاهم برای لحظاتی برگشت سمت گنبد و ایوان آینه ... و بستم شون ...
نور و تصویر حرم، پشت پلک های سنگین و سیاه من نقش بست ... بین من و اون جوان، فقط یک پاسخ فاصله بود ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق 👈آقا داماد آینده؛ ❣دنبال عروس خانمي باش که قدرت تدبیر در رفتار، داشته باشه؛ 👌یعنی بتون
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#روابط_همسران #استاد_شجاعی
بابا جونِش؛
کلیـ🔑ـد حفظ دخترتون ازارتباطات و آسیبهای جنسی
تو دست شماست!
❌هرقدر رفیق تر ومهربونترباشید
تمایلش به دریافت عاطفه ازمردان دیگه رو کمترمیکنید!
@ostad_shojae
❣ @Mattla_eshgh
💢اون هایی که میخوان انسان ها رو به "بردگی" بکشن، فقط روی بر هم زدن #کنترل_ذهن شما کار میکنن.
🔞 چرا صهبونیست ها و نوکرانشون انقدر برای ترویج هرزگی تلاش میکنن؟
🔞 چرا انقدر شبکه های تلویزیونی و ماهواره ای برای ترویج فحشا راه میندازن؟
🔞 چرا هزاران کانال و گروه تبلیغ تصاویر و فیلم های مستهجن راه میندازن؟
آیا اونا هدفی غیر از برهم زدن تمرکز ذهن شما دارن؟
🚨 چرا اکثر فیلم های سینمایی و تلویزیونی برای ترویج بیشتر بی حیایی و بی حجابی ساخته میشن؟
😒
و دیگه رابطه ترویج این مسائل رو با افزایش طلاق و بیکاری و اعتیاد و افسردگی خیلی راحت میتونید مشخص کنید...
💢 همه بیماری های روحی و روانی با بهم خوردن کنترل ذهن به وجود میاد.
🔴 مثلا یه آقایی نشسته توی خونه پای گوشی موبایلش داره توی کانال ها تاب میخوره.
یه دفعه ای یه کانال مستهجن میاد روی گوشیش...
آیا به نظرتون این آقا دیگه میتونه خودش رو کنترل کنه که نگاهش نسبت به خانمش سرد نشه؟
😒
ابدا....
این دیگه کنترل ذهنش رو از دست داده...
📛 یا یه خانمی میشینه رمان های مستهجن میخونه... دیگه تموم... کنترل ذهن که از دست بره دیگه تمومه...
⭕️ یا یه بچه نوجوانی توی اینترنت چند تا عکس مستهجن میبینه...
به این سادگیا نمیشه این نوجوان رو تربیتش کرد.
🔞 یا یه جوانی توی خیابون به طور روزانه با صدها زن و دختر آرایش کرده و بی حجاب برخورد میکنه.
در واقع بی حجابی یه گناه واقعا نابخشودنی هست...
- آی خانم بی حجاب! تو با چه اجازه ای کنترل ذهن جوان مردم رو بهم زدی؟
😒
میدونی که این بدحجابی تو چقدر برای اون جوان گرون تموم میشه؟
#تمرین_عملی
✅ ازالان هر خانم بزرگواری که توی خیابون حجابش رو زیاد رعایت نمیکرده واقعا یه عهدی با خودش ببنده که کاملا حجاب پوشیده داشته باشه.
خدا میدونه که اگه آدم این چیزا رو رعایت نکنه چه ظلم هایی به جوانان مردم میکنه.
🚨 سعی کنیم به کنترل ذهن دیگران احترام بذاریم و حتی ذره ای کنترل ذهن بقیه رو بهم نزنیم...
❣ @Mattla_eshgh
🔴 دختران خیابان انقلاب ما هستیم...
🔹"سمیرا شاهوردی" ملقب به مادر آرزوها چند سالی است با وجود غفلتهای برخی مسئولان با انجام کاری تمیز در #فضای_مجازی ضمن امیدبخشی به جامعه، چهره زیبای #انقلاب را به محرومان و مستضعفان نشان میدهد و توانسته بیش از ۵ هزار آرزوی بزرگ و کوچک، محال و ممکن اما شیرین را برآورده کند...
اطلاعات بیشتر در لینک زیر:
👉 fna.ir/brcpe5
❣ @Mattla_eshgh
یکی دیگر از مضرات لباس های تنگ😳
#افزایش_تعریق
و بوی بد 🙈
🔹لباسهای تنگ موجب ایجاد بوی نامطبوع در نواحی تناسلی، زیر بغل و پاها میشوند. الیاف مصنوعی لباسهای پلاستیکی این بوی نامطبوع را تشدید میکنند و زمینهساز رشد باکتریها هستند.
🔴عامل اصلی کمبود اسپرم در آقایون شلوار تنگ ولباس زیر تنگ است 😱❌
🔵طبق تحقیقات، تعداد #اسپرم مردانی که لباس زیر نسبتا #گشاد و آزاد میپوشن خیلی بیشتر از کسانی است که لباس زیر وشلوار تنگ میپوشند و به همین دلیل میزان باروری آنان بیشتر است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت صد و یک 🍃حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پار
#قسمت صد و دو
🍃هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ...
ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ...
ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ...
لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ...
ـ مطمئنی اینجا پیداش می کنی؟ ...
نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شکلی هست؟ ... ازش تصویری داری؟ ...
دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سوال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ...
درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ...
ـ یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی؟ ...
برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما این بار، جدی تر از همیشه ...
ـ یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا؟ ...
نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نمیشه ...
ـ پس واقعا باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فریاد می زد ...
ـ پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دین خداست ...
چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی؟ ...
نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی؟ ...
نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن ...
طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...
توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ...
از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد ...
ـ به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمی کنم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و سه
🍃نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
ـ واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سوال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ...
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
ـ فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرا؟ اما نمی تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمی خوای همراهت باشم؟ ...
ـ اینطور نیست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ـ ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بایست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدی؟ ...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
ـ اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
ـ فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی؟ ... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید؟ ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم؟ ... 2 تا ورودی؟ ... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، موعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهار
🍃یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...
نمی تونستم باور کنم اون، من رو پیچونده و سر کار گذاشته ... شاید می تونستم اما دلم نمی خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگین تر می شد ... به حدی که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ریختم ... منم قدرت توضیح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه می تونستم کلمه ای برای توضیح دادن حالم پیدا کنم ... حسی غیرقابل وصف بود ...
سوال های بی جوابش در برابر پریشانی و آشفتگی آشکار من، بعد از سکوتی چند لحظه ای به دلداری تبدیل شد ... هر چند دردی از من دوا نمی کرد ...
ـ قرار گذاشتیم بعد از شام بریم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونیم ... البته می خواستیم زودتر بریم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاریمت و خودمون ...
کلماتش توی سرم می پیچید ... دلم نمی خواست هیچ کدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ریخته اما پریشان تر از این بودم که تشکر یا عذرخواهی کنم ... یا هر کلمه ای رو به زبون بیارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره یه جا پیدا کردم و نشستم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هیچ چیز یا هیچ کس رو ببینم ... مرتضی هم ساکت فقط به من نگاه می کرد ...
نیم ساعت، یا کمی بیشتر ... مرتضی از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو دیدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خیسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جای خشک نداشت ... نفس های عمیقم، تنوره درد و آتش بود ... ایستادم و یه بار دیگه به ایوان و گنبد خیره شدم ...
مرتضی سر به بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنیل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زیبای اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هیچ چیز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... که درونم فریاد آکنده ای از درد می جوشید ...
ساکت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سکوتی که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبدیل می شد ... حس آدمی رو داشتم که به عشق و عاطفه عمیقش خیانت شده ... به هتل که رسیدیم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بیشتر از اینکه بتونم چیزی بخورم ... فقط با غذا بازی می کردم ...
دنیل از یه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش کمک می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به من نگاه می کرد ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
ـ جوجه کباب بین ایرانی ها طرفدار زیادی داره ... برای همین پیشنهاد دادم ... اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدیم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه کردم ... مرتضی ای که داشت زورکی لبخند می زد، شاید بتونه راهی برای ارتباط برقرار کردن با من پیدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...
ـ مشکل از غذا نیست ... مشکل از بی اشتهایی منه ...
مکث کوتاهی کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردی ...
برای تموم شدن حرف ها به زور یکم دیگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق ... پشت همون پنجره و خیره شدم به خیابون ... بدون اینکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود که برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همین طور ... غوغا ... اشتیاق ... درد ...
من تا مرز ایمان به خدای اون پیش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود تا به زبان بیارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ایمان دارم' ... فقط چند ثانیه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام این اشتیاق، جاش رو به درد داده بود ... درد خیانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم باید به چی فکر کنم ... یا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صدای فریاد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضی بود ... در رو باز کرد و چند قدمی رو توی اون تاریکی جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم ... بدون اینکه لب از لب باز کنم ...
ـ داریم میریم جمکران ... اگه با ما میای ده دقیقه دیگه حرکت می کنیم ...
در میان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آویزان شده بود ... وزنه سنگینی که نمی گذاشت صدایی از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرین شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از میان پنجره، روی وجود خاموشم می تابید ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و پنج
🍃چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
حرف هایی که توی سرم می پیچید لحظه ای رهام نمی کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردی؟ ... چطور به یه مسلمان اعتماد کردی؟ ... همه چیزشون ...
بی اختیار چند قطره اشک از چشم هام فرو ریخت ... درد داشتم ... درد سنگین و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری که داشت روی ویرانه های زندگی من شکل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در میان این منجلاب، باز هم دلم جای دیگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشین مرتضی ... هنوز پای ماشین منتظرم بودن ... انتظاری در عین ناباوری بود ... خودم هم باور نمی کردم داشتم دوباره با اونها هم مسیر می شدم ...
ماشین به راه افتاد ... در میان سکوت عمیقی که فقط صدای نورا اون رو می شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هایی خیره شده بودم که توی خیابون می چرخیدن ... و بین ماشین ها شربت و کیک پخش می کردن ...
یکی شون اومد سمت ما ... نهایتا بیست و سه، چهار ساله ... از طرفی که من نشسته بودم ... مرتضی شیشه رو پایین داد و اون سینی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند کلمه گفت و مرتضی نیم خیز شد و توی سینی لیوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... یکی برای خودش ... و نگاهی به من کرد ... من درست کنار سینی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می کردم ...
اون جوان دوباره چیزی گفت و مرتضی در جوابش چند کلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
ـ برنمی داری؟ ...
من توی عید اونها سهمی نداشتم که از شیرینی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه ای بین اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشین ما دور شد ...
مرتضی همین طور که دوباره داشت کمربند ایمنیش رو می بست از توی آینه وسط نگاهی به عقب کرد ...
ـ این برادری که شربت تعارف کرد ... وقتی فهمید شما تازه مسلمان هستید و از کشور دیگه ای زیارت تشریف آوردید ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما یادش کنید ...
سکوت شکست ... دنیل و بئاتریس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان می دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتیم ترافیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعیت اینقدر عظیم بود ... اگر به جمکران می رسیدیم چقدر می شد؟ ...
دیگه ماشین رسما توی ترافیک گیر کرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم دیگه از اینجا به بعد رو باید یه گوشه ماشین رو پارک کنیم و زودتر پیاده روی مون رو شروع کنیم ... فقط این کوچولوی ما این وقت شب اذیت نمیشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد می تونیم نوبتی بغلش کنیم ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ... می دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجیح می دادم مفهوم اون نگاه ها چیز دیگه ای باشه ... مثلا اینکه من اولین نفری باشم که داوطلب بشه ... یا هر چیزی غیر از مفهوم اصلی ... مفهومی که تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشین رو پارک کردیم و همراه اون جمعیت عظیم راه افتادیم ... جمعیتی که هر جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتیاق، هیجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دریایی در یک شب تاریک ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخید ...
از جایی به بعد دیگه می تونستم سنگین شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توی جیبم و از دفترچه جیبیم یه تیکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
ـ آدرس هتل رو به فارسی روی این کاغذ بنویس ...
با حالت خاصی بهم زل زد ...
ـ برمی گردی؟ ...
نمی تونستم حرفی رو که توی دلم بود بزنم ... چیزی که بین اون همه درد، آزارم می داد ... امید بود ... امیدی که داشت من رو به سمت جمکران می کشید ... امیدی که به زبان آوردنش، شاید احمقانه ترین کاری بود که در تمام عمرم ... برای تحقیر بیشتر خودم می تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زیادی داشتیم ... فاصله ای که در این مدت کوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گیر کرده بودیم ... ازدحام یک مسیر مستقیم ...
❣ @Mattla_eshgh