eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
نشست عکاسی چهارشنبه ۲۰آذر ساعت ۱۶ الی ۱۷:۳۰ ادرس : مازندران ، ساری ، میدان امان ، بلوار دانشجو ، حوزه هنری
مطلع عشق
نشست عکاسی چهارشنبه ۲۰آذر ساعت ۱۶ الی ۱۷:۳۰ ادرس : مازندران ، ساری ، میدان امان ، بلوار دان
دوستان عزیز مازندرانی و علاقمند به عکاسی میتونین بیاین😊 (رایگان هست ) اگر اطلاعات بیشتری میخواین بیاین پی وی من ☺️
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم... می شود روزی بگویند: صدای پای اربابم می آید حدیث قصه نابم می آید جهان را نو کنی
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
آرزو می کنم همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نباشه خنده از لب قشنگتون پاک نشه ودنیا به کامتون باشه #سلام روزتون بخير🌺😊 🆔 @Mattla_eshgh
⭕️تکلیف میل جنسی دختری که نمی تونه ازدواج کنه چیه ؟ 🍂بنده نیاز جنسی دارم . ولی راه حلالی برای ارضای اون سراغ ندارم . باید چه کار کنم ؟  بهترین👌 راه اینه که بگم خب ، گناه که نمی تونم بکنم چون خدا صراحتا به افرادی مثل من گفته که عفت پیشه کنید . عفت پیشه کنید یعنی چه ؟ یعنی فعلا دور کلیه مسائل جنسی رو خط بکش . یعنی خودت رو در معرض تحریک شدن قرار نده . اگه تحریک شدی هر طور که می تونی مقاومت کن .  مگه خدا سازنده ی بدن من نیست ؟! مگه بهتر از هر کسی بدن من رو نمیشناسه ؟ مگه نمی دونه من چه نیازهایی دارم ؟ مگه نمی دونه فلان نیاز رو میشه نادیده گرفت و فلان نیاز رو نمیشه ؟! همین خدا میگه عفت پیشه کن ! حالا اگه من دوست ندارم عفت پیشه کنم ، نباید ازدواج نکردن رو مجوزی برای گناه کردن بدونم .  🍃اونایی که میگن ، نیاز جنسی مثل نیاز به غذاست ، چرا در بین میلیاردها انسان ، یک نمونه رو مثال نمیزنن که کسی به خاطر عدم ارضای جنسی بلایی سرش اومده ؟! شما تو اخبار یا سایت های مختلف چنین چیزی دیدید یا شنیدید ؟! اونایی که میگن نمیشه میل جنسی رو نادیده گرفت ، کسانی هستند که عوامل و اسباب تحریکات جنسی رو از خودشون دور نمی کنن . هی تحریک میشه و می بینه که نمیشه مقاومت کرد . بعد نظریه میده که نه نمیشه میل جنسی رو نادیده گرفت . 🍃عده ای بعد از ترک خودارضایی به سلامت جنسی خودشون مشکوک میشدن !!! میگفتن مثل سابق حس جنسی ندارن ! نگران بودن که نکنه بلایی سرشون اومده !!! میل جنسی بر خلاف ادعاهای دروغی که میشه ، اگه مدتی بهش بها داده نشه ، مثل بچه ی خوب خودش رو کنار میکشه و به خواب میره ! اگه موقعیت حلال جور شد ، دوباره بیدار میشه !😊 ب و اين اثبات شده هست پس اگه موقعیت ارضای حلال میل جنسی رو ندارید فیتیله ی اون رو بکشید پایین ، تا بتونید زندگی کنید . موفق باشید ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🍃برگی از کتاب " یک عاشقانه ی آرام " . . . -عشق، یک عکس یادگاری نیست؛ و یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است. حقیقت عشق در عمق آن، و این هر دو در اراده ی انسانی است که می خواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند. . من دختران و پسران بسیاری را می شناسم که تمام هدف شان از طرح مساله ی عشق، رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند! عجب درگیر می شوند!اعتصاب غذا. تهدید به خودکشی. قرص های خواب آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد... و سرانجام، رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف اینقدر نزدیک باشد، گرچه کمی هم دور به نظر می رسد، بعد از زمانی که برق آسا می گذرد، دیگر نمی دانند چه باید بکنند، با اولین شست شوی پرده ها، لب پر شدن بشقاب ها، بوی کهنگی گرفتن جهیزه، می مانند معطل. . قصد بی حرمتی به هم را که ندارند.بی حرمتی، فرزند کهنگی است، فرزند تکرار. . این را باید می دانستند که رسیدن، پله ی اول مناره یی ست که بر اوج آن، اذان عاشقانه می گویند. برنامه یی برای بعد از وصل. برنامه یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح. . برنامه یی برای سد بندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه یی برای ابد. برای آن سوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق... . عشق قیام پایدار انسان های مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفی است نه پس انداز کردنی. 📗📘📙 ‌❣ @Mattla_eshgh
هرچه بیشتر می‌گریزم به تو نزدیکتر می‌شوم هر چه رو برمی‌گردانم تو را بیشتر می‌بینم جزیره ای هستم در آب‌های شیدایی از همه سو به تو محدودم هزار و یک آینه تصویرت را می‌چرخانند از تو آغاز می‌شوم در تو پایان می‌گیرم ☘ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
۳۲ ✴️شوکِ شَک همیشه خوش قول باشید! 👈خوش قولی شما، از شما فردی قابل اعتماد میسازد؛ و یکی از درهای شک و بدبینی را به خانه شما میبندد. ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃بسیاری از عروس خانم ها در انتخاب لباس وسواس و استرس خاصی دارند و نگران هستند که لباسی که به تن می کنند مناسب آن ها هست یا خیر. البته باید به این نکته توجه کرد که لباس عروس در هر مدلی خود به خود جذابیت خود را دارد و نگرانی در این مورد بی مورد است. در این مطلب توصیه هایی برای انتخاب لباس عروس را بیان می نماییم. برای بهره بردن از این مطلب با ما همراه باشید. 🔶اولین توصیه ای به شما می شود این است که هنگام پرو لباس تان حتما کفش خود را به همراه داشته باشید زیرا قد دامن بستگی به پاشنه کفش تان دارد. 🔷خانم هایی که قد بلندی دارند بهتر است از لباس هایی که کارهای عمودی دارند و یا یقه ایستاده و آستین بلند هستند، بپرهیزند. خانم های قد کوتاه نیز بهتر است که از لباس عروس با دامن بزرگ بپرهیزند زیرا این مدل، قد را کوتاه تر نشان می دهد. 🔶در بین مدل های لباس عروس مدل پرنسسی طرفداران زیادی دارد اما توجه کنید که این مدل لباس برای خانم های قد بلند مناسب می باشد و به دلیل این که دامن این مدل خیلی پف دار است قد را کوتاه تر نشان می دهد. 🔷برای انتخاب لباس عروس مناسب تنها از روی ژورنال ها اکتفا نکنید و به نوع اندام خودتان توجه داشته باشید. بهتر است لباس را با توجه به نقاط ضعف و قوت اندام تان انتخاب کنید که در این زمینه یک خیاط ماهر می تواند به شما کمک کند. 🔶در ذهن همه ما لباس عروس بیشتر به رنگ سفید بوده است اما رنگ های کرم، نباتی و یا بژ نیز از رنگ هایی است که بعضی از افراد می پسندند. اگر به دنبال متفاوت بودن هستید این رنگ ها را نیز روی پوست تان امتحان کنید. 🔷 یکی از جذابیت های لباس عروس دنباله آن می باشد. اگر جشن خود را در فصل های بارانی و یا برفی برگزار می کنید از لباس هایی استفاده کنید که دنباله آن جدا می شود، در این صورت شما مجبور نیستید که با دنباله کثیف وارد سالن شوید. 🔶خانم هایی که اندام پری دارند بهتر است از لباس هایی با یقه دکلته قلبی شکل و با وجود برش هایی نامتقارن در کمر استفاده کنند. 🔷 خانم هایی که شانه های پهن و کمر باریکی دارند بهتر است از لباس هایی با یقه هفت بدون داشتن آستین و دامنی با طرح های شلوغ استفاده کنند. 🔶خانم هایی که اندامی باریک و لاغر دارند در انتخاب مدل لباس محدود نیستند و همه ی مدل ها برای آن ها مناسب است اما بهتر است لباسی را انتخاب کنند که زیبایی اندامشان را نشان دهد. برای این افراد لباس عروس مدل ماهی را توصیه می کنیم. در این مدل لباس کاملا تنگ است و از زانوها به پایین شبیه دم ماهی می شود. http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و هفتم مجید از چشمان دل
📖 رمان 🖋 صد و بیست و هشتم قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم می‌خواست نه درد دل، که تمام رنج‌هایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمی‌داد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخم‌های عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لب‌هایم از بغضی که در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی‌اش می‌دیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه‌ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بی‌قراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله‌های بی‌مادری‌ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش می‌کرد، عاشقانه دلداری‌ام می‌داد و باز هم حریف بی‌قراری‌های قلبم نمی‌شد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا می‌خواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بی‌تابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه‌ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجاده‌ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه‌ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدم‌های زنی که می‌خواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته‌تر می‌شد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار می‌دادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می‌شنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» می‌گفت و لابد می‌خواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری‌ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمی‌گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله‌ها را یکی یکی طی می‌کردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمی‌رسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می‌فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را می‌کشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و نهم چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمی‌شد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله‌ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا می‌توانست در برابر پدر پیرم طنازی می‌کرد. نمی‌دانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمی‌فهمیدم با چه عذابی خودم را از پله‌ها بالا می‌کشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته‌ام، به سمتم دوید و بدن بی‌حسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم می‌کرد، چیزی نمی‌شنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه می‌کردم. پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بی‌حس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب می‌کرد. گردنم را که از بی‌حرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می‌نالیدند، سردردم را تشدید می‌کرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود. پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده‌ام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری می‌رفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرف‌تر کودکی مدام گریه می‌کرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش می‌نالید و من کلافه از این همه صدا، دلم می‌خواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم می‌کرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر می‌گفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد می‌کنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.» نگاهی به علامت‌های کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه‌های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری می‌کرد نمی‌تونست رگ رو پیدا کنه. می‌گفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمی‌کنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بی‌قرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه‌ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاء‌الله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی ام با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونه‌ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی می‌سوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!» و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!» و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک می‌کرد و همچنان می‌گفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...» و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه‌اش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!» نمی‌دانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمی‌توانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل می‌کردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم می‌خواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!» مردمک چشمانش زیر بار غصه‌های دلم می‌لرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه‌های بی‌امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!» ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «می‌خوای از اون خونه بریم؟ می‌خوای بریم یه جای دیگه...» که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمی‌خواد هیچ وقت از خونه‌مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!» با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: «خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!» نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: «دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!» نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفس‌هایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند می‌شد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه می‌دونستی با این حرفت با من چی کار می‌کنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمی‌کردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه می‌کردم، باورم شد که چه بی‌اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک می‌کشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری‌ام می‌داد که می‌توانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره‌ای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را می‌گرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو می‌کشت! هر چی می‌گفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می‌رفت!» سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب می‌توانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بی‌قراری‌های عاشقانه‌اش را به پای رنج‌هایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرف‌های غذا را از داخل پاکت بیرون می‌آورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc