آقای مسئول جادهها رو به جبر هم که شده
مسدود کن، خیری ندیدهایم از این اختیارها
😕
این مدتی که کسی باشگاه نمیره اونایی که با قرص و آمپول بدنشونو شبیه آرنولد کرده بودن یواش یواش دارن برمیگردن به تنظیمات کارخونه
😁
🌸 تقدیم بہ تک تک دوستان😍
🕊کہ نہ صدایی از شما دارم
🌸و نہ تصویری
🕊ولی موج انرژی مثبتِتون
🌸 قد یہ دنیاست
مهرتون پایدار💝😊
شبِتون ماه....🌙
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۳۵ ☺️ بهش بگین؛ چقـــدر زیبا شدی😍 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
ولیده ، دختر تازه مسلمان برزیلی
https://www.instagram.com/p/B93vKNWFRrD/?igshid=4m9lu97g09xj
#اینستا #مسلمان
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
🎞 اکران انیمیشن Onward دیزنی و پیکسار به علت القای گناه همجنسبازی در خاورمیانه لغو شد!
🔻در یکی از صحنههای فیلم، دو شخصیت اصلی با دو مأمور پلیس زن که جلوی آنها را گرفتهاند وارد بحثی در مورد فرزندداری میشوند. یکی از مأمورین زن خطاب به آنها میگوید: «سرپرستی از کودکان آسان نیست – دختر دوست دخترم مرا دیوانه کرده.»
💢 کویت، قطر، عمان و عربستان سعودی به علت وجود این دیالوگ اکران فیلم را ممنوع اعلام کردهاند.
🔻روسیه که پیشتر سابقهی لغو اکران فیلمهایی با مضامین همجنسبازی را داشته، این صحنه را سانسور کرده و واژهی «دوست دختر» را با «همکار» جایگزین کرده است. روسیه سال گذشته صحنههای همجنسبازی «راکتمن» و «انتقامجویان: آخر بازی» را حذف کرد. در سال ۲۰۱۷ نیز فیلم «دیو و دلبر» دیزنی که حاوی یک لحظهی همجنسبازی بود در کشورهای کویت و مالزی ممنوع شد و روسیه آن را با ردهی سنی بالاتر از ۱۶ سال اکران کرد.
#تمدن_لواط
#جامعه_سدوم
#همجنس_بازی_گناه_کبیره
#نسل_ناپاک
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#نکته 📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی #استاد_پناهیان: 🔷 بنده بهعنوان کسی که شاید 30 سال عمیقاً
#نکته
#استاد_پناهیان:
🔷تاثیرات تغذیه روی روح انسان بسیار است و توصیههای اهل بیت علیهم السلام هم در ارتباط با وضعیت بدنی انسان، توصیههای بسیار جدی هستند.
💠حتی در مورد چگونه خوابیدن توصیههایی دارند که نمیدانم ائمه هدی (ع)، چرا اینقدر شکل خوابیدن ما برایشان مهم بوده است؛ کسانی که رسالتشان اعتلای روح انسان بوده است، به شدت تاکید میکردند که به مثلاً فلان شیوه نخوابید؛ آن شیوه خوابیدن، چه تاثیری بر روح و روان انسان باقی میگذارد؟
❌امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی که از کنار ابن ملجم ملعون در شب نوزدهم رد میشدند، نقل است که او را بیدار کردند و فرمودند: «دمر نخواب»؛ این خود یک پیام تاریخی است، با اینکه ابن ملجم، نسبتاً فقیه بوده است زیرا پیش از آن، در مدینه به مردم، مسئله احکام میگفته است اما عدم رعایتهایی در زندگی فردی داشته است که شاید با عاقبت به خیر نشدن او ربط داشته باشد.
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
#اصلاح_سبک_زندگی ۲
❣ @Mattla_eshgh
4_551281192998012229.ogg
1.24M
#حرف_شنوی_از_شوهر
#رعایت_حجاب
#سوال
سلام
خانمی 28 ساله هستم ، ساکن شیراز خانواده مذهبی دارم از بعد ازدواج همسرم اصرار میکنه که حجاب چادرم را بردارم و در برابر نامحرم آرایش کنم، وقتی به او می گم این کار اشتباهه در جواب میگه زن باید از شوهرش حرف شنوی داشته باشه، لطفا راهنمایی کنید
#پاسخ : استاد پوراحمد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_سوم 🌾ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه ی پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. ب
🔺مثل هیچکس
#قسمت چهارم
🌾درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با
چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزی نمیگفت
غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_ تو شاید برای اومدنت به دانشگاه زحمت کشیدی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه ی من به زبان مسلط
باشی! پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم
مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این
کار باعث شدت گرفتن غرورش می شود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن
دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه
است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا
برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر
پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_ تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی!!! تو فک کردی کی هستی؟؟؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف
آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس
عمیقی کشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین جان من ناراحتی تورو درک میکنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو
کوچیک کنی! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم.
آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی
شنید و بدون لحظه ای توقف جمالت بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و
آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین
بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و
با صدای بلندی گفت :
_ آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی
هایش ادامه دهد هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته
بود. با خودم فکر می کردم محمد که سایه ی پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثال ازقشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را
از دست دادم و برخالف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_پنجم
🌾با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول
پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا
آرام کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم.
کمی ناراحت بودم. اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی
اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منمنمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا
من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
+ اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب
میشد. االانم دیگه برام مهم نیست... فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی
نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه.
مادرم روی تربیت من حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که
میفهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من نا امید می شد و غصه می خورد. بعد هم میگرنش شدت
میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حاال که به قول خودشان آقای مهندس
شده ام و دیگر بچه نیستم باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد
خونه.
میدانستم این بهترین راه ممکن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم. حالا
چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم :
+ نه داداش ممنون. همینقدر که تا الان موندی اینجا کافیه. منم میرم یه هوایی به کله م بخوره تا ببینم چی
میشه.
_ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم! پاشو، پاشو
جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعد برو خونه.
+ آخه...
_ دیگه آخه نداره که. ای بابا.. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره
بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم. از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم
احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
+منم از آشناییت خوشبختم.
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله
های قدیمی شهر نزدیک می شدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم و
سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_ششم
🌾عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به
چشم می خورد. محمد در را باز کرد و گفت :
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاسای
دانشگاه نتونستم برم.
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدان
های شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را بخاطر سرما با
پلاستیک پوشانده بودند. از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت :
_ بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟
+ آره. اسمم رضاست.
_ خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال می شد.
کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم
محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و
همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد
است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت.
محمد که درحال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم. از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام
همینجوری درحال گریه کردنه.
خندیدم و گفتم :
+ خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوارو دیدم فکر کردم تویی.
_ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوون تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار که منو
میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه م میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هردفعه هم کلی
برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه.
+ اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...
بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی که از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او
قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلا که محمد را می دیدم فکر می کردم اگر روزی با او هم صحبت شوم
یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شده بود. شاید هم دلیل این
فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود.
به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر
هراسان از آشپزخانه آمد و گفت
رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید.
_ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم
و گفتم :
+ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی
خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
_ پس شام چی؟ من و بابات شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش
میزنم شام بخوریم، بعد برو بخواب.
+ ببخشید مامان ولی گشنه مون بود با بچه ها یه چیزی خوردیم، اشتها ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد
استفاده کنم ناراحت بودم. از طرفی دیگر نمیدانستم فردا چطور با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه
اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت فکر کردن، بلاخره تصمیم گرفتم فردابه دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه
ی ما باشد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 ملت عزيز ایران عيدتان مبارک 💐
🚩 سال۹۹؛ سال #جهش_تولید
🔍 متن کامل پیام را بخوانید👇
http://farsi.khamenei.ir/message-content?id=45195