#کنترل_شهوت 🔖
یادت نره رفیق❗️
عکس و فیلمے که تحریکت میکنه
رو بشناس 📱📡💿💻
و نابود کن✖
بنزین رو شهوت ات نریز🔥
#مراقبه
#ترک_گناه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت_چهل_و_ششم یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام.
#مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_هفتم
#نویسنده : #فائزه_ریاضی
#منبع : کانال عاشقانه های پاک
🌾وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و
سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم:
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالامال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.
همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ،
دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد ...
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...
آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم:
به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.
شنیده ام که بر سر روی ماهت بال آمده !
همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود.
همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟
تو از اولش هم زمینی نبودی...
همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت قفس بود.
اما خودت بیا و بگو
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،
حلا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد،
اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند...
ال جرم اگر مرور "ال یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،
زودتر از این ها از پا در می آمدم.
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
الاقل خودت به جان ناتوانم نفس بده
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند ...
پایان
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما 💛💜 یکُم: «در راه خدا با هم» 🌟 مانند فرشته، یکدیگر را حفظ کنید 💞 رهبرانقلاب:
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
سلام علیکم
✨صبح روز دوشنبه تون پر از خیر و برکت و به شادی
☀️امروز متعلق است به امام حسن و امام حسین علیهما السلام
🎁مهمانشون هستیم ، ان شاء الله با آگاهی و کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و...
✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح)
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 منظور سازمان ملل از مفهوم #کليشه_های_جنسيتی در پروژهی #برابری_جنسی چيست؟ (۱)
🗓 در اول ژوئيه سال ۱۹۹۹ سازمان ملل به اسپانيا میگويد:
‼️ چرا در کشور شما فقط ۳۲درصد زنانتان تمام وقت و ۷۶درصد نيمه وقت کار میکنند و دولت هم از کار نيمهوقت اينها حمايت میکند؟
‼️ زنانی که نيمهوقت کار میکنند میخواهند در قبال خانواده به وظايفشان عمل کنند. با صحه گذاشتن به اين قضيه به رفتارهای کليشهای جنسيتی در کشور تداوم میبخشيد.
#روز۸مارس
❣ @Mattla_eshgh
#زن در #نگاه #امام خمینی ره و #غرب👇
🔹 #ارسطو( فیلسوف یونان باستان):
⬅️ زن چیزی نیست مگر مرد ناکام، خطای طبیعت و حاصل نقصی در آفرینش.
🔹 #نیچه(فیلسوف بزرگ آلمانی):
⬅️ زن قادر به دوستی نیست، زنان،گربه ، پرنده و در بهترین حال گاو باقی می مانند. وقتی نزد زن می روی شلاق را فراموش نکن.
🔹 #امام خمینی(ره):
⬅️⬅️ زن #انسان است. آن هم یک انسان بزرگ . زن مربی جامعه است. از دامن زن انسانها پیدا میشوند. مرحله اول مرد و زن صحیح، از دامن زن است. سعادت و شقاوت کشورها بسته به وجود زن است.
زن با تربیت صحیح خودش انسان درست میکند و با تربیت صحیح خودش کشور را آباد میکند.
مبدا همه سعادتها از دامن زن بلند میشود. زنمبدا همه سعادتها باید باشد.
( #صحیفه_نور، ج ۱۶، ص ۲۴۶)📖
#معارف
#تحلیل
❣ @Mattla_eshgh
آنقَدر چآدُر قَشنگَت کَردِه ک ِ بی اِختیآر
اَز تَمآم بی حجآبی هآ دِلَم بیزآر شُد
حجاب تاج بندگی من است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان #مثل_هیچکس #نویسنده : فائزه ریاضی منبع : کانال عاشقانه های پاک #قسمت_اول اکبر آقا صاحب د
قسمت اول داستان مثل هیچکس👆
مطلع عشق
🍃🌸🌼🌸🌼🌸 #واقعی #ازابلیس_درون_تانورخدا #قسمت اول 🍃من رضا هستم..... من تا پنج سال دلیل اصلی توبه ک
از ابلیس درون تا نور خدا (۱)👆👆👆👆
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
از ابلیس درون تا نور خدا (۲)👇👇👇👇
سلام شبتون بخیر😊
داستان واقعی و با ما همراه باشین
این جلد دوم کتاب هست
#از_سفیر=ابلیس_تا_سفیر_پاکی (جلد دوم)
نویسنده : #داداش_رضا
#قسمت اول
🍃سلام دوستان خوبم...
به جلد دوم کتاب از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی خوش اومدین...
میخوام یکم درمورد جلد اول کتاب از سفیر ابلیس تا سفیر پاک ی بگم
میخوام یه حقیقت ی رو بگم...
راستش من تو این پنج سال همیشه با خودم کلنجار میرفتم که بگم یا نه...
همیشه بچه ها ازم میپرسیدن رضا تو چرا عوض شدی ؟
بگو چرا ...
منم چون نمیتونستم بگم اصولا سکوت میکردم ...
بچه ها ؟
واقعا سختم بود بگم...خیلی سختم بود...
نمیدونم میتون ی درکم کنی یا نه...
یکی از دلایلی که سختم بود بگم بخاطر این بود که سختی کشیدم و یاد آوری اون لحظات اذیتم میکرد...
بخاطر همین اصلا نمیخواستم این قضیه فاش بشه...
تا اینکه یهو احساس قدرت کردم و به خودم گفتم : رضا ؟
خب بگو...مگه چیه ؟
تو که الان اینهمه حالت خوبه و به خدا وصل شدی... تو که الان اینهمه آدم از حرفات الهام میگیرن...خب چرا نمیگی... بگو و از هیچی نترس...
خیلی با خودم حرف زدم.
تقریبا دو هفته قبل از سفرم به پیاده روی اربعین بود که این شهامت رو خدا بهم داد تا بتونم پرده از یه حقیقت بزرگ بردارم.
انصافا خدا این قدرت رو بهم داد...
وگرنه فکر کردن درموردش منو اذیت میکرد...چه برسه به اینکه بیام با جزئیات براتون توضیحش بدم...
خلاصه با تموم ترس و لرز اومدم کتاب از سفیر ابلیس تا سفیر پاکیو به لطف خدا نوشتم و به صورت کاملا رایگان منتشرش کردم.
این کتاب اصلا قرار نبود حق نشرش رایگان باشه...اما خدا به من گفت رضا این کتاب رو نذر امام زمان کن و هیچ هزینه ای از هیچکس نگیر.
تو فقط اون چیزی که ما بهت الهام میکنیم رو بنویس و بذار تو سایت تا بچه ها بخونن... من این کارو کردم.
باورتون نمیشه...
وقتی این کتاب منتشر شد پیام ها و ایمیل ها و نظراتی به دستم رسید که ... هیچی نگم بهتره...
فقط در همین حد بدونید که خیلی ها از این کتاب انگیزه گرفتن...خیلی ها...خیلی ها ...
خیلیهااااااااااااااااااااااااا...
من همیشه میگفتم اگه حقیقت رو بگم شما دیگه منو داداش رضا صدا نمیکنید و از من متنفر میشید و کلا دیگه به حرفام گوش نمیدید...
همیشه شیطون اینارو به من میگفت...میگفت رضا هیچی نگو...بذار همه فکر کنن خواب دیدی متحول شدی... اینجوری بهتره...
بگو یهو قران باز کردم متحول شدم...اینجوری کسی قضاوتت نمیکنه و ازت متنفر نمیشه...
یه روزی واقعا خسته شده بودم...
گفتم خدایا ؟
آخه چرا نباید بگم...
خدایا این شهامت رو به من بده تا اینو بگم...
من پسر صادقی ام...سختمه یه چیزی تو دلم بمونه...
وقتی کل حقیقت رو گفتم بعدش کلی پیام اومد و متوجه شدم کار من خیلی درست بود... و نه تنها
بچه ها از من متنفر نشدن...
بلکه بیشتر از گذشته دوستم دارن و بهم افتخار میکنن و میگن : رضا ؟ دمت گرم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی (جلد دوم)
قسمت 2⃣
🍃من این روزا نه تنها از گذشته خودم سرم پایین نیست..بلکه افتخار میکنم به اینکه از صفر... یا
180شایدم از زیر صفر همه چیو شروع کردم و تو این مسیر کم نیاوردم و از سفیر ابلیس به سفیر
پاکی درجه تغییر مسیر دادم...
یه سوال :
واقعا چند تا آدم اینجوری سراغ داری...
بچه ها ؟
اینو یادتون باشه...
اگه کسی از سفیر ابلیس به سفیر پاکی تغییر مسیر بده...قدرت ده هزار بسیجی و ده هزار مجاهد رو
پیدا میکنه...
یعنی از هر بچه مذهبی ..مذهبی تر میشه...اینو هیچوقت یادت نره...
کسی که برگرده خیلی پاکار وایمیسته...
شاید خود بچه مذهبی ها انقدر انگیزه نداشته باشن...اما یکی مثل من سیراب نشدنیه...
یکی مثل من برگرده...فقط خودشو برنمیگردونه...بلکه خیلی هارو برمیگردونه...
به جان خودم انقدر دیدم که حد نداره...
میدونی چرا ؟
چون یه چیزایی رو دیده که خیلی ها ندیدن... بخاطر همین وقتی مسیر درست رو پیدا میکنه میاد با
عشق و شور و انگیزه زیاد همه رو برای اطرافیانش و دوستاش و همه توضیح میده و میخواد همه رو با خدا دوست کنه...
بذار بریم سر اصل مطلب...
راستش بچه ها بعد از خوندن جلد اول این کتاب سواالت جالبی ازم پرسیدن ... اکثرا تو کف مونده
بودن و میگفتن رضا چجوری تونستی...
تو چجوری تونستی آخه...
رازشو بگو...این اراده رو از کجا آوردی..
کلا این سوال ازم زیاد میشد :
رضا ؟ تو این اراده پوالدین رو از کجا آوردی ؟ چجوری مثل تو بتونیم ارادمونو تقویت کنیم؟
این سوال خوبیه...
اما این سوال رسما غلطه...
ما چیزی به نام تقویت اراده نداریم...
یعنی شما نباید بشینی ارادتو قوی کنی تا بعدش حرکت کنی...نه....یه همچین چیزی نیست...
بلکه تو اول باید حرکت کنی...تا بعدش ارادت زیاد بشه...
در واقع اراده و عمل با همه...
تو به میزان ی که عمل میکنی ارادت بالاتر میره...
من اسم این موارد رو گذاشتم دو تای گمراه کننده...
در واقع ما میخوایم یه چیزیو در خودمون تقویت کنیم تا یه کاریو بکنیم...اما حقیقت ماجرا اینه که تا
ما اون کارو نکنیم اون چیز تقویت نمیشه...
بذار یه مثال دیگه بزنم :
مثال خیلی ها بهم میگن رضا چجوری ایمانمو زیاد کنم تا برم تو دل ترسام...
خب...
در نگاه اول این سوال خیلی سوال قشنگیه...اما رسما این سوال غلطه...
میدونی چرا ؟
چون ایمان زمانی زیاد میشه که تو در دل ترسات بری...
نباید بگی چجوری ایمانمو زیاد کنم تا در دل ترسام برم...تو باید تو دل ترسات بری تا ایمانت زیاد
بشه...
ازتون میخوام مواظب دو تا های گمراه کننده باشید
میدونی چیه....
بعضی ها میخوان کامل بشن و بعد شروع کنن...
این خیلی غلطه...
اینجوری نه تنها شروع نمیکنی...بلکه هی به تعویق میندازی...
اونایی که منتظر میمونن که مثال ارادشون زیاد بشه تا کاریو بکنن هیچوقت اون کارو نمیکنن...
شما باید حرکت کنی تا کم کم با عمل کردن ارادت زیاد بشه و چون در دل ترسات میری ایمانتم
بیشتر میشه...
در واقع این دوتا با همه...و از هم جدا نیست.
تا استارت کاریو نزنی توی اون کار خبره نمی شی...
منتظر نباش ایمانت کامل بشه بعد تو دل ترسات بری...برو تو دل ترسات تا ایمانت کامل بشه...
منتظر نباش ارادت قوی بشه تا عمل کنی...عمل کن تا ارادت عالی بشه...
همین...
بریم سراغ فصل بعدی...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
سلام علیکم ✨صبح روز دوشنبه تون پر از خیر و برکت و به شادی ☀️امروز متعلق است به امام حسن و امام حسی
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇