هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5902209663788648278.pdf
6.09M
کتاب نقش انسان در تقدیرات شب قدر
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
شبهای قدر ،
بعضیا حتی نمی تونن قَدَرِ یک #انسان رو هم برای خودشون جذب کنند!
اما بعضیا عُرضه دارن،
تقدیرِ میلیونها انسان رو برای نامه ی تقدیرات خودشون جذب میکنند...
چجوری میشه واقعاً ؟
@ostad_shojae
مطلع عشق
📌وآنکه دیر تر آمد #قسمت ۳ 🍃ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی
#وآنکه دیرتر آمد
#قسمت 4
🌾احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
جوان گفت :
« هم بلند بود هم پرسوز»
جوان به احمد اشاره کرد و گفت :
« بیا پیش من احمد بن یاسر»
احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . »
مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »
احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم .
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :
« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .»
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :
« بلند شو! . »
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود !
وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم .
گفت :«حالا بلند شو »
دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .
خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود .
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#وآنکه_دیرتر_ـآمد
#قسمت پنجم
مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .»
رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :
«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم :
« آخر»
با تحکم گفت :
«بخور»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »
گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :
« سیر شدید ؟»
احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرمان دستی کشید و گفت :
«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد»
گفتم : « چشم ! »
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !»
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »
گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم...
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#وآنکه دیر تر آمد
#قسمت ششم
🌾احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! »
نشست و مرا هم نشاند .
گفتم :« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند، آرام می شوم. »
گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . »
گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد. »
احمد گفت : « می آیی نماز بخوانیم ؟ »
هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم .
نیمه شب ناگهان احمد گفت :« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . »
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت
احمد گفت : « تکان نخور . »
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید . خودمان را کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید . سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد
احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم .
با آنکه می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی و گرسنگی نمی کردیم . اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم . وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد ، دلشورۀ عجیبی به من دست داد . نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه ؟
احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم . بالاخره کسی از اینجا می گذرد . »
و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش . »
معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم . »
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم .
#نوبت_عاشقی_ما
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا همین حالا صدقه بدید. حتی اگه شده خیلی کم اما باز هم پرداخت کنید. اگر هم الان چیزی تو دست و بالتون نیست، نیت کنین و تو ذهنتون بذارین کنار تا فردا پرداخت بشه.
مخصوصا برای سلامتی امام زمان و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب و تندرستی و دل خوش همه ملت بزرگ ایران (از هر دین و مذهب و رنگ و قومیت و گوشه کناری که هستند.)
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
لینک داستانهایی که تو کانال به اشتراک گذاشته شده👆
مطلع عشق
🏴سلام بر علی... 🌿سلام بر لیله القدر... ✨سلام بر 🌿روزهای آكنده از عطر فرشتهها ! 🌙سلام بر 🌿ماه تق
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 ذکر لبم شده که الهی ببینمت...
🖼 #پروفایل ؛ #دخترانه
❣ @Mattla_eshgh