eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5902209663788648278.pdf
6.09M
کتاب نقش انسان در تقدیرات شب قدر @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 شبهای قدر ، بعضیا حتی نمی تونن قَدَرِ یک رو هم برای خودشون جذب کنند! اما بعضیا عُرضه دارن، تقدیرِ میلیونها انسان رو برای نامه ی تقدیرات خودشون جذب میکنند... چجوری میشه واقعاً ؟ @ostad_shojae
مطلع عشق
📌وآنکه دیر تر آمد #قسمت ۳ 🍃ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی
دیرتر آمد 4 🌾احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . » جوان گفت : « هم بلند بود هم پرسوز» جوان به احمد اشاره کرد و گفت : « بیا پیش من احمد بن یاسر» احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . » مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! » احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت . مرد گفت : « می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .» صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت : « بلند شو! . » احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود ! وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم . گفت :«حالا بلند شو » دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود . خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود . ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
پنجم مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .» رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت : «بخور » همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر» با تحکم گفت : «بخور» بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ » گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است . مرد جوان گفت : « سیر شدید ؟» احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه» مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت : « میروم و فردا همین موقع بر می گردم » احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .» مرد به سرمان دستی کشید و گفت : «به وقتش می روید » وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت : « تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد» گفتم : « چشم ! » در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !» احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد » خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ » گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ » گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... » خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! » احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! » گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم » موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم» تیمم کردیم و قامت بستیم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
دیر تر آمد ششم 🌾احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! » نشست و مرا هم نشاند . گفتم :« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند، آرام می شوم. » گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . » گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد. » احمد گفت : « می آیی نماز بخوانیم ؟ » هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم . نیمه شب ناگهان احمد گفت :« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . » گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت احمد گفت : « تکان نخور . » بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید . خودمان را کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید . سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم . با آنکه می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی و گرسنگی نمی کردیم . اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم . وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد ، دلشورۀ عجیبی به من دست داد . نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم. اگر سرور نیاید چه ؟ احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم . بالاخره کسی از اینجا می گذرد . » و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش . » معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم . » ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم . ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا همین حالا صدقه بدید. حتی اگه شده خیلی کم اما باز هم پرداخت کنید. اگر هم الان چیزی تو دست و بالتون نیست، نیت کنین و تو ذهنتون بذارین کنار تا فردا پرداخت بشه. مخصوصا برای سلامتی امام زمان و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب و تندرستی و دل خوش همه ملت بزرگ ایران (از هر دین و مذهب و رنگ و قومیت و گوشه کناری که هستند.)
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
لینک داستانهایی که تو کانال به اشتراک گذاشته شده👆
جمعه ها پستی نداریم میتونین مطالب قبلی رو مطالعه کنین😊❤️💐
📌 🌅 🔆 ذکر لبم شده که الهی ببینمت... 🖼 ؛ ‌❣ @Mattla_eshgh