چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲
از یادآوریه مدل موی دختر عموی بابام تو عروسی پسر عموم گرفته تا مانتوم که اتو نکردم و لباسایی که باید بدم
مامان بشوره و اینکه چقدر دلم هوس ژامبون کرده !
گاهی خیلی سعی میکردم این حضور قلبه باشه ها ولی نبود دیگه ! کاری بود که از دستم بر نمیومد .
خلاصه طبق معمول نمازمو خوندم و رفتم تو سالن . مادرجون کم کم داشت خداحافظی میکرد قرار بود با بابا و عمو و
حسام برن پیش خاله اینا و از اونجا برن برای حرکت سمت کربلا
هر وقت مادرجون میخواست بره سفرهای دور یا طولانی که خیلی هم کم پیش میومد دلم بدجور میگرفت . به
حضور همیشگیش تو خونه عادت داشتم انگار
با ساناز که روبوسی کرد بهش گفت : مادر من که نیستم حواست به خودت باشه . نری سراغ هله هوله باز دل درد
بگیری بیوفتی گوشه خونه ها
_ ااا مادر جون !!!
همه زدن زیر خنده ... خوشم اومد این حالگیری ارثیه پس که به منم رسیده ! نگو همه نگران گوارش سانازن !
احسان رو که بوس کرد گفت : احسان جان پسرم یه چند روز صبر کن من بیام مادر بعد برو دست زنتو بگیر بیار تو
خونه . نیام ببینم باز عاشق شدیا !
احسان : ای بابا داشتیم حاج خانوم ؟
حقش بود !از بس که همیشه میگفت این مامان ما نمیره واسمون زن بگیره آخرشم یا خودم میرم یکی رو میارم
میگم این زنمه یا اینکه با مادر جونم میریم دو تایی میپسندیدم دلتون بسوزه !
حسام رو بوس کرد و گفت : ماشاء الله لا حول ولا قوه الا بالله خدا حفظت کنه پسرم
با صدای ایش گفتن من همه زدن زیر خنده ! همچین تحویلش میگرفت انگار همه وایسادن این شاخ شمشادو چشم
بزنن حالا !
با خنده منم بوس کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت : خوب خدا تو رو هم حفظ کنه دیگه حسودی نداره که . من
نیستم حواست به شیطونیات باشه ها ... باباتو کچل تر از اینی که هست نکنی مادر !
بیچاره بابام ! فقط مونده بود مامانش مسخرش کنه ... گرچه این حرف همیشگیه خودم بود !
خلاصه بعد از خداحافظی طولانی و تیکه انداختنها و گریه و اشک و این چیزا مادرجون سوار ماشین شد و رفت . عمه
مریم کاسه آب رو ریخت تو کوچه . به تخم مرغ توی سینی نگاهی انداختم و گفتم :
_ عمه این چیه این وسط میخوای نیمرو بپزی؟
_ خاک به سرم میخواستم بندازم زیر ماشینشون !
_ تخم مرغ به این گرونی رو چرا بندازی بشکنی بیخودی؟
حامد گفت : باهوش برای دوری از چشم زخم
با حالت مسخره گفتم :
_ پس بذارید حسام بیاد بشکنید رو سر اون . آخه میترسم طبق گفته های مادرجون چشم بخوره زبونم لال !!!
ساناز :حسود هرگز نیاسود
هولش دادم و گفتم : برو بابا .... ما که رفتیم بابای
داستان هرروز بجز جمعه ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✴️ این زن 👆 در پانزده سالگی ازدواج کرد و در کنار کار سنگین همسرداری و تربیت فرزند و در روزگار سخت تح
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 6⃣1⃣قسمت شانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق میورز
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
7⃣1⃣قسمت هفدهم
😔هیچ کس به من نگفت: که شما بعد از نماز، عاشقانه مینشینی و تسبیحات مادرت زهرای اطهره را زمزمه میکنی و ایشان را به عنوان الگوی خویش، با افتخار انتخاب نموده ای.
😞من هم میگفتم اما نه مثل شما، من بی حضور قلب💙 و با سرعت نور، بدون اینکه بفهمم الله اکبر چه معنایی یا الحمدلله چه اثراتی و سبحان الله چه برکاتی دارند، میگفتم تا گفته باشم😢. حالا از شنیدن صدایم هنگام گفتن سبحان الله، چقدر شرمسار و خجلم😓.
😔به ما نگفتند که شما بدون اینکه بعد از نماز حرکتی کنید بسیار آرام و شمرده 34 بار الله اکبر میگوئید که در و دیوار، هم صدا میشوند با شما در این ذکر شریف و 33 بار الحمدلله که تمام نعمتها که شما واسطهشان هستی از آنِ خداست و حمدش هم باید از آنِ او باشد و 33 بار سبحان الله که منزه و بیعیب بودن خدا را هیچ کس مثل شما باور ندارد.
😢ای کاش در نوجوانی میفهمیدم که چگونه ذکر میگویی و چه ذکری می گویی.
🔹ادامه دارد ....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 17
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 10.MP3
8.52M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 10 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت دهم)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲ از یادآوریه مدل موی دختر عموی بابام تو عروسی پسر عموم گرفته تا مانتوم که ات
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۲۳
بعدم بدو بدو رفتم بالا که خودمو برسونم به اتاقم و یه دل سیر بخوابم .......مثل هر روز داشتم آماده میشدم برم شرکت . میخواستم مقنعه ام رو سرم کنم که یه لحظه پشیمون شدم . حس کردم خیلی قیافم تکراری شده با این
مقنعه مشکی ! یه جورایی یاد فورم مدرسه میوفتادم . خانوم محمودی که تو این یه هفته هر چی مدل شال و روسری
جدید تو بازار دیده بودم سرش کرده بود ! خوب منم حالا شال میپوشم چی میشه مگه !؟
شونه هامو بالا انداختم و رفتم شال سورمه ایم رو برداشتم . راستش من از محیط کار و خودم مطمئن بودم . ولی از
اونجایی که خانواده حساسی داشتم میترسیدم کوچکترین خطام رو به محیط بد بیرون و جامعه نسبت بدن و مجبور
بشم بشینم تو خونه !
بخاطر همین با اینکه برام یکم سخت بود طبق خواسته و فرهنگ خانواده گشتن ولی همیشه تا جایی که میتونستم
رعایت میکردم این چیزا رو .
آخیش یکم عوض شدم . اصال از فردا هر روز یه چیز میپوشم چشم این محمودی درآد . فکر کرده فقط خودش بلده
تیپ بزنه ! واال ...
خودم که همیشه عاشق اعتماد به نفسهای الکی خودم بودم ! مخصوصا که همیشه به یه ساعت نکشیده ضایع میشدم !
همین که رسیدم شرکت با دیدن مدل روسری محمودی که اتفاقا خیلی هم گرون قیمت بود حالم از شال ساده خودم
بهم خورد !
خوبه طرف منشیه و اینهمه پول داره .!
_ الهام جان میتونی این فرم ها رو کپی بزنی من یه زنگ به شرکت آسیا بزنم ؟
_ بله حتما
_ مرسی عزیزم
اییییش ! حالا یکی نیست بهش بگه نگی الهام جان نمیشه ؟ اصلا من چون فامیلیم صمیمی بود همه فکر میکردن باید
زود صمیمی بشن باهام !
هنوز داشتم تو سالن کپی میگرفتم که نبوی اومد.مثل هر روز شیک و خوش تیپ ... بوی عطرش از خودش زودتر
میومد انگار . یادم باشه بپرسم مارکشو تولد احسان واسش بخرم حداقل بچه یه بار که شده یه عطر درست و حسابی
بزنه به خودش !
_ سلام آقای نبوی صبحتون بخیر
_ روزتون بخیر
هیچ وقت سلام نمیکرد ! مکث کوتاهی که روی صورتم کرد برام عجیب بود ... خوبه گریم چهره نکردم امروز ! انگار
خودش فهمید زیادی وایستاده وسط سالن چون سریع گفت :
شما چرا کپی میگیری ؟ خانوم محمودی کجاست ؟
_ رفتن توی اتاق به یکی از شرکتها زنگ بزنن آخه اینجا دستگاه ها صدا داره
_ اوکی . خودتون طراحی ندارید ؟
_ راستش نه ! همه طرحهایی که بهم داده بودید تموم شده
ابروهاش رو برد بالا و گفت : چه فعال ! یه سری فایلهای نیمه تموم هست توی پی سی اونها رو دیدی؟
❣ @Mattla_eshgh
#چیک چیک...عشق
قسمت ۲۴
_ نه ندیدم !
_ پس بریم من اول اونها رو نشونت بدم بعد برم سراغ کارام
_پس کپی ها چی ؟
دستگاه رو خاموش کرد و گفت :
این وظیفه شما نیست خانوم صمیمی . بفرمایید
بدون حرف دنبالش رفتم تو اتاق طراحی . یعنی اقتدارت تو حلقم !!
سیستم روشن بود . فکر کردم الان خودش میشینه روی صندلی و من باید وایستم کنارش ولی اشتباه فکر کردم .
چون با دست اشاره کرد بشینم . رئیس یعنی این جذاب مقتدر با فرهنگ !
منم که اصولا زیاد تعارفی نیستم سریع نشستم با چشم داشتم دنبال عینکم میگشتم همینجا گذاشته بودمش پس کو
!؟
شدیدا بهش عادت داشتم موقع کار با کامپیوتر ... گاهی فکر میکردم بدون عینک نمیتونم صفحه ال سی دی رو ببینم
اصلا !
_ مشکلی پیش اومده ؟
یه دستش به موس بود و یه دستش روی میز ... داشت به من نگاه میکرد . یکم هول کردم انقدر نزدیک بود ...
لبخند نصف نیمه ای زدم و گفتم :
_ نه مشکلی نیست
_ انگار دنبال چیزی میگشتی
_ بله البته عینکم !
_ مگه شما عینک میزنی ؟
_ همیشه که نه برای مطالعه و کار فقط ..
_ آها ... فکر کنم کنار دستگاه کپی توی سالن باشه
_ شاید ! بعدا میارمش
_ هر جور راحتی
یه نفس راحت کشیدم تو دلم ! چقدر فضوله ها ... شروع کرد توضیح دادن در مورد فایلهای نیمه تموم و نحوه درست
کردنشون و اینا
وقتی که مطمئن شد توجیه شدم موس رو داد دست خودم و گفت :
_ مشکلی بود از خودم بپرس تا هستم
_ مرسی آقای نبوی حتما
سری تکون داد و رفت ... داشتم فکر میکردم این طراح قبلی هر کی بوده خیلیم ماهر نبوده چون هر طرحش چند تا
غلط املایی داشت !!
_ چشمای درشت زودتر ضعیف میشن ...
با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا ... عینکم رو آورده بود . نمیدونستم به حرفش فکر کنم یا به لطفی که کرده ؟
وقتی دید حرکتی نمیکنم در مقابل دست دراز شده اش خودش عینک رو گذاشت روی میز و لبخند زد و رفت !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۵
5 دقیقه گذشته بود ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم که رئیسم علاوه بر جذابیت و اقتدار و فرهنگ خیلیم
پرروعه !!خدا رو شکر اون روز دیگه با نبوی برخوردی نداشتم چون تقریبا نیم ساعت بعد از توی سالن خداحافظی کرد
و رفت دنبال کارهای چاپخونه .
سعی کردم حرکات امروزش رو ندید بگیرم و به کارام برسم چون اینجوری بیشتر به نفعم بود ! .
تازه رسیده بودم خونه که عمه زنگ زد و گفت بیا بالا کارت دارم . چون پنجشنبه بود زودتر اومده بودم ... خیر سرم
میخواستم یکم استراحت کنما !
به مامان گفتم و رفتم بالا . سانی هم اونجا بود ... یه بوهای خوبی هم میومد. رفتم مستقیم توی آشپزخونه
_به به سلام ... جمعتون جمع بود الی بالتون کم بود !
سانی : به به علیک سلام ! جمعمون جمع بود ولی هیچیمون کم نبود
عمه مریم که کنار گاز بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم . تو رو خدا این کل کل رو بذارید کنار بجنبید که دیر
شده !
_ چه خبره عمه جون؟ باز مهمون دعوت کردی ؟
سانی : نه آی کیو ! آش رشته درست کردیم برای مادرجون ... آش پشت پا
دستامو کوبیدم بهم و با خوشحالی گفتم : وای دمتون گرم ! من عاشق آشم . اونم آش کربلای مادرجون !
سانی : نه فدات شم ! بگو اونم آشی که حاضر و آماده بذارن جلوم بگن بفرمایید بخورید
_ بابا خوب توام بیا برو سر کار . آخه مگه من جلوتو گرفتم حسود؟
_ اییش ! دیگه چی؟ پاشم برم تو یه شرکت دره پیت خصوصی چهارتا خط بکشم بیام خونه بگم میرم سرکار؟
_ببین عمه به خاطر گل روی شما بهش چیزی نمیگما ! وگرنه دارم براش
_حالاشما این یه بارو جواب بده عمه چیزی نمیگه!
_اصلا ولش کن سانی انقدر خودتو درگیر من نکن . شنیدم یه سری سی دی اومده تو بازار واسه رژیم درمانی و اینا !
محشره یعنی معجزه میکنه ... میگن تو یه هفته میتونی 03 کیلو وزن کم کنی ... بخرم برات ؟
_ ببین کجا حالتو بگیرم حالا ! منتظر باش
_ منتظرم بخندم ... هه هه هه
_دخترا ! برید خونه هاتون نخواستم کمک اصلا. الان حسام و حامد میان از شما بیشتر به فکر من هستن والا
دو تایی از عمه عذرخواهی کردیم و مثل دخترای خوب نشستیم کمک کردیم . من که فقط روی کاسه های آش رو با
کشک و مخلفات تزیین میکردم
صدای باز کردن در که اومد معلوم شد یکی از پسرا اومده ... حسام بود چون از توی سالن بلند گفت :
سلام مامان جون خسته نباشی چه آشی پختی واسه مامانت ! یه وجب روغن روشو بده خودما گفته باشم
ساناز با دست زد به پهلوم و گفت : بیچاره حسام خبر نداره دو تا مارمولک تو آشپزخونه منتظر همون یه وجب
روغنن !
_ وا ! خودتو با من قاطی نکن عزیزم .من از روغن حالم بهم میخوره
_ عه سلام نمیدونستم مهمون داریم شرمنده
❣ @Mattla_eshgh
سلام خوبین؟
تلگرامم وصل نمیشه
اگه پروکسی دارین ، لطفا برام بفرستین
ممنون🙏😊
@ad_helma2015
مطلع عشق
📝 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد! 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇