چیک چیک...عشق
قسمت ۹۳
_به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطمئنم اون از همه چیز خبر داره
_من از اشکان حالم بهم میخوره اونوقت بهش زنگ بزنم ؟
_گمشو مگه میخوای بهش درخواست دوستی بدی ؟ چند تا سوال رو خیلی جدی میپرسی و خلاص ... نمیدونم چرا
ولی حس بدی به این پسره ندارم بر خلاف پارسا
_جفتشون از یه قماشن !
_حالا هر چی ... این فکری بود که به ذهن من رسید . اینجوری حداقل شاید چیزایی میفهمیدی که ...
_که چی ؟
_که این حال خرابت کمتر بشه
_نمیدونم .... شاید فردا بهش زنگ بزنم .
_فکر خوبیه
چند تا ضربه خورد به در و سپیده اومد تو .... وقتی دید بیدارم و دارم با سانی میحرفم دست به کمر وایستاد و گفت :
_تو که از منم بهتری پاشو بیا بیرون تا بچه ها نریختن تو اتاق میخوایم شام بخوریم ... من رفتم اومدینا !
موهام رو با کش جمع کردم .... شالم رو انداختم روی سرم و گفتم :
_اصلا حوصله ندارم با این ریخت و قیافه داغون بیام بیرون . کاش خونه خودمون بودم
ساناز اومد دستم رو کشید و بلندم کرد
_بلند شو بریم شام که خوردی زود برو خونه و بخواب
_باور کن انقدر بد حالم که خواب رو به همه چیز ترجیح میدم ولی انگار چاره ای نیست !
یکم سر و ضعم رو مرتب کردم و با یه بغض بزرگ که توی گلوم گیر کرده بود رفتیم توی سالن و یه گوشه نشستم
. خدا رو شکر هیچ کس بهم گیر نداد جز مامان !
هر جوری بود تا بعد شام صبر کردم ... گرچه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت .
اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اشکان چی میدونه در مورد پارسا که بهم گفت خارج از تحملته ؟ اصلا چرا
باید به من بگه ؟
هر وقت یاد قیافه نازی و حرفایی که بهم زد میفتادم انگار داغ دلم تازه میشد ... من که از اولشم با پارسا کاری
نداشتم خودش بود که توی ماشین بهم گفت دوستم داره .
ولی نازی جلوی چشم خودم هزار جور چشم و ابرو میومد که پارسا بهش توجه کنه !
واقعا حقم نبود اینجوری خورد بشم ... باید سر از کار پارسا در میاوردم و یه جوری میزدم تو پر این نازی خانوم !
تازه ساعت ۸ صبح بود که با کلی استرس گوشیم رو زدم به شارژ و روشن کردم .... یا خدا ! کلی میس کال و اس
ام اس از طرف پارسا داشتم .
ترسیدم پیامهاش رو باز بکنم و باز گول بخورم ... ترسیدم دلایل الکی آورده باشه و الکی خودش رو بخواد توجیه
کنه ! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم :
الهام خانوم ... خیلی خری اگه بازم بخوای برگردی طرف پارسا ... بیخیال همه چرت و پرتهای همیشگیش !
داستان هرشب بجز جمعه ها
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
سلام علیکم
احتراماً به اطلاع عزیزان می رساند امروز آخرین روز ثبت نام دوره و بهره مندی از #تخفیفات ثبت نام است
لطفاً عزیزان هم بزرگواری فرمایید در ثبت نام تسریع کنید
هم به دوستان دیگر اطلاع رسانی فرمایید
باتشکر
امروز ۵ شنبه آخرین روز ثبت نام و بهره مندی از تخفیفات دوره تخصصی
«آشنایی با شبکه های اجتماعی»
و
«تولید محتوای رسانه»
*ثبت نام در تلگرام*
🔷 https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin
ولی عزیزانی که دسترسی به تلگرام ندارند، می توانند ابتدا در ایتا ثبت نام کنند
🔶 https://eitaa.com/tablighgharb_eitaa_admin
و سپس به گروه اصلی تلگرام منتقل خواهند شد.
@TablighGharb
مطلع عشق
#عفافگرایی ✳️نرم افزارِ آموزشی #دختران_بهشتی، هدیه ای ارزشمند به مناسبت هفته #عفاف_و_حجاب به #دخترا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو، فاصله هاست
🙏 یا صاحب الزمان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 0⃣2⃣قسمت بیستم 😔هیچکس به من نگفت: در هنگام ظهورت، آسمان 🌧میبارد هر
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
1⃣2⃣قسمت بیست و یک
😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمیماند. دختر بچه عراقی، پدرش را از دست نمیدهد و شیرخوارگان فلسطینی بی خانمان نمیشوند😔.سربازان امریکایی با بی رحمی وارد خانهها نمیشوند و حرمت زنها حفظ میشود.
👌حاکم فقط تویی😍، تنها تو که جانشین خدا بر روی زمینی و دیگران همه مطیع امر تو خواهند بود و جهانیان،حکومتی الهی و حاکمی چون شما را خواهند دید😊.
😔به ما نگفتند که دوران ظهور، دیگر هیچ کس سر کسی کلاه نمیگذارد و دروغ و دغلبازی تشییع جنازه میشوند. زندگیها با عیش حلال،خوش میشوند و مردم در کوچهها با لبخند به هم سلام میدهند و احوالپرسی میکنند.
😊من الان هم به همین نیت به همه سلام میکنم و لبخندم را از انسانها دریغ نمیسازم☺️.
🔹ادامه دارد....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 21
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 11.MP3
7.89M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت آخر)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی 👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب 💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و
اگر میخواین موسوی خوئینی ها رابیشتر بشناسین ، در کانال " ما واو "
باعنوان چهارشنبه های سیاسی میتونین دسترسی پیدا کنین بهش
مطلع عشق
⭕️ یه سوال دیگه👇 آیا میتوان دلیل عدم امکان کنترل و نظارت بشری را بر چرخه ی نظام تسخیری قابل تس
#جلسه_چهارم
#قسمت_دوم
#کمی_از_اسرار_ولایت
🔷یه سوال دیگه
👇👇
❗ جریان قدرت اقتضا میکنه که
یه قدرت مرکزی داشته باشیم ،
🔸اینو باید بیشتر توضیح بدیم .
یه سوال دیگه👇👇
🔸چرا اون قدرت مرکزیت و محور باید ولایت باشه❓❗️
خب این دو تا سوالو میذاریم کنار هم با هم پاسخ میدیم.
خب ،
🔷ما گفتیم ، اسمشومیذاریم
ولایت ،
🍃شما هر چی دوست داری بذار
بیاین دعوا نکنیم ،
ما سر ولایت دعوا نداریم .
قسمت اول این سوال دوم هم یه کم ایراد لفظی داره👇👇
🍃که چرا باید قدرت و کنترل مرکزی ولایت باشه ،
اصلا ولایت نباشه ،
🔷هر چی شما میگی ، همون باشه .
🔸سر اسمش ما باهم دعوا نداریم ،☺️
در ادامه سوالات هست که ،
🔷بیایم و اون قدرت مرکزی رو قانون مبتنی بر عقل جمعی قرار بدیم .
🍀یعنی ،
عقلیت مرکزیت باشه
یه جامعه عقلایی _ قانونی
🔶پس ما این سوال و با توجه به ادامش اینطور اصلاح میکنم که
👇👇
🌷چرا باید اون قدرت مرکزی ،
دست کسی باشه ؟!
🍃حالا اون فرد ، میخواد ولایت باشه یا هر فرد دیگه ای !
⚡️مثلا ما ،
🍃اینجا میگیم فرماندهی کل قوا ،
🍃یکی میگه رئیس جمهور ،
🍃یکی میگه نخست وزیر ،
🍃اون یکی میگه رئیس تشکیلات ،
هر کسی یه اسمی میگه ،
🔷ما سر اسم دعوا نداریم ،
حرف ما ، اینه که ،
سوال سوال کننده رو ما اینجوری میتونیم تحلیل بکنیم
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۹۳ _به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطم
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۹۴
کارت رو آوردم بالا.. امروز که جمعه است معلومه که شرکت نیست . پس باید همراهش رو بگیرم . چه خط رندی
هم داره
هر چی زنگ خورد جواب نداد . لعنتی ! منم که منتظر بهونه ام تا پشیمون بشم ... حتی از اسم اشکان هم چندشم
میشد چراشو نمیدونم .
قطع شد دوباره گرفتم ... انقدر زنگ خورد که میخواستم خودم قطع کنم ولی در آخرین لحظات جواب داد البته با یه
صدای کاملا خوابالو
_الو
خدایا خودت رحم کن ... زدم از خواب انداختمش روز جمعه ای اعصابش ریخته بهم . چقدر بد گفت الو !
_الو ... سلام آقای .... خاک تو سرم حتی فامیلیش رو بلد نبودم انقدرم هول شدم که یادم رفت کافیه یه نگاه به
کارتش بکنم !
_الو !
_سلام آقا اشکان
_علیک . شما ؟
_نشناختین ؟
_چرا یه مزاحم که گند زد به جمعه ام . ببین هر کی هستی اگه کار مهم نداشته باشی با من طرفی
بترکی ایشالا! منو با دوست دختراش اشتباه گرفته بود انگار ... خیلی زود گفتم :
_بله کار مهمی دارم . الهام هستم
صدای خمیازه اش بلند شد ... با بی حوصلگی گفت :
_کدوم الهام ؟ لقبم داری؟
دیگه رفت رو اعصابم ... با صدای بلند گفتم :
_الهام صمیمی . لقبم دارم یه دیوونه که کار و بارش افتاده دست شما و اون دوسته بیشعورتون پارسا !
_پارسا ! واااای شمایید الهام خانوم ؟!! شرمنده بخدا نشناختم . یعنی اصلا فکر نمیکردم زنگ بزنید
_خواهش میکنم . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم
_نفرمایید ... بازم عذرخواهی میکنم . حالتون خوبه ؟
_ممنون خوبم
_خدا رو شکر. خوشحالم صداتون رو میشنوم ... راستش با اون حالی که شما دیشب مهمونی رو ترک کردین کلی
نگرانتون بودم
یعنی اگر یه وقتی بود که یکم حوصله داشتم بهش میگفتم نگرانی یعنی چی!
_شما لطف دارید . یادتون که نرفته برای چی به من شماره دادید ؟
_یادمه ولی آخه تلفنی که نمیشه این چیزا رو گفت
_چرا نمیشه ؟
_چون مطمئنم نمیشه . من فردا هر جا که شما مایل باشین هر وقتی قرار بذارید میرسم خدمتتون
_ولی من ترجیح میدم همین الان همه چیز رو بگید
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۵
_به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم
موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم
اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود
_باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون
با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
_۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم !
_اگر بد موقع هست من ...
_نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت
_بله دیدم
_منتظرتونم فردا
_امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ
_روز شما هم بخیر . بای
از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم
گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت .
خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت .
بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم .
صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی
مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر
بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم
قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه
پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم .
تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه
بدجور روی اعصابم بود ...
استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم
این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص
بود !
دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود
شرکت ساختمانی شکیبا .
یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی
وارد شدم میز منشی رو به روم بود ...
به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۶
رفتم کنار میز وایستادم
_سلام خانوم خسته نباشید
_سلام مرسی. بفرمایید
_با آقای شکیبا کار داشتم . میتونم ببینمشون ؟
_وقت قبلی داری عزیزم ؟
با تردید گفتم : فکر کنم !
_اسمتون ؟
_صمیمی هستم
_چند لحظه اجازه بدید ...
توی کامپیوترش چک کرد و گفت :
_خانوم صمیمی اسمتون اینجا نیست
_ایشون خودشون در جریان هستن . ساعت ۸ باهاشون قرار داشتم
_لطفا صبر کنید
دقیقا هر وقتی که کارها باید با عجله پیش بره همه عالم و آدم ازت توقع صبوری کردن دارن !
با تلفن زنگ زد بهش و گفت من اومدم . قطع کرد و گفت :
_بفرمایید داخل منتظرتون هستن
_ممنون
چند تا ضربه زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو . اشکان با دیدنم سریع بلند شد و اومد استقبال !!
_سلام الهام خانوم خیلی خوش اومدین
_سلام شرمنده که مزاحم کارتون شدم
_اختیار دارید . بفرمایید خواهش میکنم
_مرسی .
روی صندلی نشستم و فکر کردم چه عجب ایندفعه دستشو نیاورد که ضایع بشه ! پشت میز بزرگش نشست ... چقدر
تیپش فرق داشت با کت و شلوار !
_حالتون که خوبه ؟
_خوبم مرسی
نگاهش چرخی روی صورتم خورد و گفت :
_البته از چهره تون مشخصه خیلی هم خوب نیستین !
شونه ام رو انداختم بالا و جواب دادم :
_شما که توقع ندارید بگم همه چی آرومه ؟
_اصلا. گرچه دوست داشتم واقعا آرامش داشتین اما بهتون حق میدم که حال خوبی نداشته باشین !
_ممنون
شاید ازم توقع داشت مثل آدم جواب بدم ولی واقعا حوصلشو نداشتم ! نفس عمیقی کشید و گفت :
❣ @Mattla_eshgh