مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۰
فقط چند ماه بود عمر خوشبختیمون .... من دوباره شدم همون آدم سابق !
زندگی یکنواخت دلمو زد و هر جوری بود از هر فرصتی برای با دوستام بودن استفاده میکردم
تا اینکه چند وقت بعد مریضیه بیتا هم شد مزید بر علت برای منی که دنبال فرار از خونه بودم !
بیتا خیلی سعی کرد که منو آدم کنه و پای بند زندگی بشم ولی من درست بشو نبودم و نیستم
فکر میکرد با آوردن پریا میتونه میخش رو محکم کنه
ولی من بدتر از ترس اینکه دوستام که همه مجرد بودن بویی از وجود زن و بچه ام ببرن ترجیح دادم با توجه به حال
بد خودش
بفرستمشون شیراز پیش خانواده عموم و خودم اینجا باشم و خوش بگذرونم !
اشکانم که وقتی پریا به دنیا اومد انگار فکر کرد واقعا خوشبختیم و کشید کنار ...
اما همین که فهمید از خودم دورشون کردم فهمید چه خبره و بازم اومد سر وقتم !
هنوزم که هنوزه هر وقت میره شیراز به بیتا سر میزنه البته فقط به عنوان یه دوست !
ایندفعه که رفتم شیراز بیمارستان از دیدن حال خراب بیتا که بیشترش به خاطر بدبختیهاییه که از دست من کشیده
و بخاطر اینکه عموم بویی نبره دم نمیزنه ناراحت شدم
بهش گفتم طلاقش میدم تا راحت زندگی کنه ...
گفت تو ارزش زندگی با من و پریا رو نداری ولی میذارم اسمم تو شناسنامه ات باشه چون دوست دارم همیشه عذاب
بکشی !
خوشحالم که داری زجر میکشی از دیدن قیافه مریضم
تو لیاقت هیچی رو نداری پارسا ... حتی دخترت ! امیدورام یه روزی یکی پیدا بشه که تقاص ذره ذره تباه شدن
زندگیمو ازت بگیره ...
با ساکت شدنش فهمیدم دیگه حرفی برای گفتن نداره ...
هنوزم گنگ و مات شنیدن اعترافاتش بودم ! سکوت بینمون داشت طولانی میشد ... زبونم رو روی لب خشک شده ام
کشیدم و به آرومی پرسیدم :
_چرا هر روز با یکی دوست میشی ؟ چرا میذاری دلت مثل مسافر خونه هر روز یه مسافر داشته باشه و فردا
بندازیش بیرون ؟
_دل من مسافرخونست !؟راست میگی ولی من نیستم که مسافر دعوت میکنم خودشون راه دلمو پیدا میکنن و پا
توش میذارن ...
هر چقدرم که دورشون میکنم بعد یه مدت بازم مثل بوم رنگ برمیکردن طرفم کلافم میکنن !
_اگه خودت نمیخواستی برنمیگشتن و توام سر زندگیت بودی !
_این دخترای احمق دست از سرم بر نمیدارن هیچ وقت !
_من چی؟ منم خودم پامو گذاشتم تو دلت !؟ یا تو بودی که خواستی بدبختم کنی ؟ دلت نسوخت از اینکه چه بلایی
سرم میاری؟
چند تا دختر بی گناه دیگه رو عاشق کردی و مثل بیتا ولشون کردی به امون خدا !؟
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
قسمت ۱۱۱
حق به جانب نگاهم کرد و گفت :
_توام خودت خواستی ! مثل همه اونها ... تنها تفاوتت این بود که محافظه کارتر بودی همین !
با تعجب گفتم :
_خودم خواستم ؟ من ؟ نکنه یادت رفته تو بودی که بهم پیشنهاد دوستی دادی ؟
خندید ... خنده اش عذابم میداد
_آره یادمه ... ولی تو قبلش بهم با زبون بی زبونی پیشنهاد داده بودی !
با داد پرسیدم :
_کی !؟
_همون روز اول ... همون وقتی که عکستو دیدم و برات مهم نبود ! میتونستی بهم اعتماد نکنی و راتو بکشی بری ...
ولی انگار بدتم نیومد ! همون وقتی که سوار ماشینم شدی ... وقتی که ازت تعریف میکردم و تو سکوت فقط لبخند میزدی !
اگر یه بار فقط یه بار ... مثل یه کارمند میگفتی که من فقط رئیستم و نه بیشتر .. شاید حساب کار دستم میومد ...
ولی تو حتی ازم توقع نداشتی که باهات مثل یه کارمند معمولی برخورد کنم !
اینو یادت باشه ... تا وقتی دختری نخواد هیچ پسری نمیتونه هیچ جوری راه دلشو به راحتی به دست بیاره !
شنیدن این حرفها زیاد برام سخت بود ! نمیتونستم منکر بشم ...
چقدر بدبخت بودم که حالا باید پارسا نصیحتم کنه و بگه کجای کارم اشتباه بوده که به اینجا رسیدم !!
راست میگفت من خیلی وقت پیش باخته بودم !
همون روزی که جلوی چشم حسام خورد شدم و بازم برگشتم سمت پارسا چون اونو به آبروم ترجیح دادم .
_حالا چرا ناراحتی ؟ تو که خیلی هوای خودتو داشتی !
از لحن پر از تمسخرش حالم بدتر شد ..
_من خیلی اشتباه کردم ... بزرگترینشم همین بود که فکر کردم تو آدمی ! غافل از اینکه تو ابلیسم جواب کردی ...
من هرگز از دوستیه با تو داغون نشدم ... چون گناه بزرگی نکردم ! هر چی بود عمر کوتاهی داشت و زود فهمیدم با کی طرفم !
غمم اینه که دو ماه ندونسته پا گذاشتم توی زندگیه یکی دیگه ! کاری که تو قاموس من تاوانش خیلی سنگینه ....
حالا باید به اندازه تموم روزهای عمرم بشینم و استغفار کنم که شاید خدا ببخشم و آه زن و بچه ات دامنمو نگیره !
خیلی دور نیست روزی که بلاخره توام دامن گیر همین آه میشی آقای پارسا نبوی !
کاش یکمم به معنی اسمت فکر میکردی !
کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که با شنیدن صداش ایستادم
_کجا ؟ به همین راحتی میری و انگار نه انگار که چیزیم بین ما بوده !؟
برگشتم سمتش با تعجب ..
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو ! مثل اینکه نمیفهمی تو چه جایگاهی هستی ..
رو به رو وایستاد ...
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۲
_خوشم نمیاد از این در که رفتی بیرون اسرار منو داد بزنی ... میفهمی که ؟
لحنش بوی تهدید میداد !
_من هر کاری بخوام میتونم بکنم توام هیچ غلطی نمیتونی کنی! ولی عارم میشه از اینکه بخوام خودم رو یه بار دیگه
قاطیه این ماجرا کنم .
_نمیخوای وایستی و تصفیه کنی ؟
دستم روی دستگیره بود ... سرم رو برگردوندم وگفتم :
_حساب کتاب این دنیام رو می بخشم بهت ... ولی تصفیه حساب اصلی باشه برای اون دنیا آقا پارسا !
مطمئن بودم که برای چند لحظه ترس رو توی نگاهش دیدم ! بی توجه بهش رفتم بیرون و در رو کوبیدم بهم .
انگار با بسته شدن در همه قدرتم برای وایستادن از بین رفت ...
توی سالن کسی نبود حتما محمودی تو اتاق کار بود ...
دستم رو گذاشتم روی دیوار و با جون کندن رفتم توی راه پله .... سرم گیج میرفت نمیتونستم درست و حسابی ببینم
همه چیز بالا و پایین میرفت .
نشستم روی زمین کنار در ... کاش به محمودی میگفتم برام آژانس بگیره
حس کردم کیفم داره میلرزه ... حتما گوشیم بود که روی ویبره بود !
خودمم انگار روی ویبره بودم داشتم از درون میلرزیدم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمهام رو بستم .
خدایا خودت کمکم کن ...
_گوشیش رو بر نمیداره
_وای نکنه چیزیش شده ! من میرم بالا
انگار زیادی حالم خراب بود ... صدای ساناز و حسام بود که میشنیدم ! نمیدونستم واقعیه یا توهم زدم ...
نمیتونستم از جام بلند بشم ... نا امید خیره شدم به پله ها
صدای پا میومد ... از شدت سرگیجه چند بار چشمای تارم رو باز و بسته کردم ... یه زن با چادر مشکی داشت میومد بالا .
پایین پله ها رو به روم وایستاد ... ساناز بود که با دیدنم فریاد زد :
_حسام بیا بالا همینجاست
از دیدنش لبخند بی جونی زدم و همینکه نشست کنارم و منو کشید توی بغلش حس کردم امن ترین جای دنیام و
دیگه چیزی نفهمیدم .
با حس حرکت یه چیزی روی صورتم چشمهام رو به سختی باز کردم ...
_عسیسم قربون چشمهای خوشگلت برم بلاخره بیدار شدی ؟
سرم رو برگردوندم به سمت ساناز ... دستش رو از روی صورتم برداشت
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۳
حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم
_الهام بازم خوابت میاد ؟
چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود
_نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟
یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم :
_حسام کو ؟
_رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه
نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم :
_همه چیزو فهمید ؟
پوفی کرد و گفت :
_خوب آره ...
گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد ....
در اتاق باز شد
_اومدی ؟
_ بهوش نیومد ؟
_چرا بیداره .. تو خوبی؟
_خوبم .
مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم
کلا بهم ریخته بود..
به سانی گفتم :
_چی شده ؟
حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم
_باشه برو
جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و
دوباره خوابیدم
_مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟
_چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟
_ چیزی نشده !
_کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟
_آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه
با تردید گفتم :
_مگه کی رو زده ؟
شونه ای انداخت بالا و گفت : ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرابی
#استحکام_بنیان_خانواده
🌸#پیامبر_اکرم (ص) می فرمایند:
🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها» 🌺«هدیه دادن مرد به همسرش #عفت او را افزایش میدهد».
📚منبع: من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص381
✳️دین اسلام عوامل متعددی را برای افزایش #عفت_همسران و افزایش تحکیم بنیان #خانواده، مطرح نموده که یکی از این موارد، هدیه دادن همسران به یکدیگر است.
✳️وقتی همسران به یکدیگر هدیه می دهند، در واقع #آرامش و #عشق را به هم منتقل می کنند و هر چه این #محبت و #صمیمیت میان همسران بیشتر شود، با احتمال قوی تری، #خانواده به عنوان تنها مرکز تأمین انواع نیازها، انتخاب خواهد شد و همسران در جای دیگری، به دنبال این گونه مسائل نخواهند بود و بنابراین عفت افزایش خواهد یافت.
📌ضمناً منظور از هدیه، صرفاً هدیه های مادی نیست. چه بسا #هدیه_های_غیرمادی نظیر #خوشرویی، #خوش_اخلاقی، #صرف_زمان بیشتر برای یکدیگر، انجام #وظایف_همسری، #مهربانی، #احترام_به_خانواده_یکدیگر، بالا بردن #جایگاه_همسران در بین خانواده و نزدیکان، کاهش سطح توقعات از یکدیگر و... در نظر همسران، ارزشمندتر باشد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 29 🔵 به طور کلی مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار س
#رهایی_از_رابطه_حرام 30
⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الناس های فراوانی که در کنار این روابط به وجود میاد توجه کنه.
💢 واقعا چه دل هایی که در این ارتباط ها شکسته میشه... چه ناله و نفرین هایی که به وجود میاد...چه خانواده هایی که از بین میرن... چه آبروهایی که میره...
☢️ هر ارتباطی که بر قرار بشه آثار منفی در روح خود انسان و طرف مقابل به وجود میاد. این آثار منفی به خانواده های دو طرف هم سرایت میکنه و اون ها رو هم تحت تاثیر قرار میده.
🔵 مثلا اگه آقایی خدای نکرده با خانم های دیگه رابطه داشته باشه حتما اخلاقش نسبت به همسر خودش سرد و خشن میشه.
و هر گناهی که خانمش انجام بده گردن این مرد هم هست. هر مشکل و گناهی که بچه های اون آقا داشته باشن حتما بخشی از گناهش گردن این فرد هست.
😒
⭕️ آثار شوم داشتن رابطه حرام صرفا مختص یکی دو روز نیست و گاهی تا آخر عمر زندگی و بندگی انسان رو تحت تاثیر قرار میده...
🔶 چرا روز قیامت رو قرآن فرموده که 50 هزار سال هست؟!
💢 چون 50 هزار سال طول میکشه تا تک تک عواقب و ابعاد گناهان آدم رو موشکافی کنند... اگه با ده واسطه هم گناه انسان روی دیگران اثر منفی داشته باشه اونجا دقییییق حساب میکنند....
🔹 آدم عاقل از همون اول به گناه میگه ما رو به خیر و تو رو به سلامت... اصلا نخواستیمت!
🚸 هر گناهی که خواستی انجام بدی یه لحظه به یادت بیار که قراره 50 هزار سال پاسخگوی گناهانت باشی...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴حتماااااا بخونید ... 🔴👇👇👇
✍صرف نظر از انگیزه اصلی اینکه چرا زنان متاهل خیانت میکنند، نفس این امر در میان متولدین دهه شصت و پنجاه به شدت روبه گسترش است. موضوع نگران کننده برای من این است که این مهلکه افرادی را به درون خود میکشاند که نه میخواستند و نه حتی تصورش را میکردند که وارد رابطهای دیگر شوند. اما به خودشان که آمدند دیدند خیانت دارد اتفاق میافتد.
زن چهل و سه سالهای که با پسر خواهر شوهرش وارد رابطه شده. پسر جوانی که پانزده سال بااو تفاوت سنی دارد، زن هیچ وقت فکرش را نمیکرد که شوخیها و تنها شدنها و جای پسرم است و من با فلانی میروم خانه، برایش دردسرساز شود.
شخصا اعتقاد دارم انسان همچون سایر حیوانات موجودی غریزی و چندآمیزشیست. اما آنچه او را از سایر حیوانات در این مورد مجزا کرد قوه یادگیری و تعقلِ در جهت سازگاری و بقاست. انسان روزی شروع به یادگیری کرد. شروع به فاصله گرفتن از غرایز. چیزهایی را آموخت که اگرچه خلاف ذاتش بود اما موجب سازگاری او شد. ما در ایران در آموختنیها بسیار ضعیف عمل کرده ایم. رسوم و سبکی از زندگی وارد جامعه ما شد که متناسب با آنچه ما هستیم و بر ما میرود نبود. ما مهارت ارتباط با دیگران را یاد نگرفتیم. حدومرزها را نمیشناسیم. محدوده اینکه دختر خاله ما به همسرمان باید چقدر نزدیک بشود را نمیدانیم. محدوده اینکه زنمان با دوست دانشگاهیاش که مرد است و که قرار است بیرون برود و روی پروژهشان کار کنند را نمیدانیم. مرزهایش قابل تعریف نیست. او نباید از زندگی خصوصی تو و همسرت تحت عنوان درددل کردن مطلع شود.
مفهومی به نام «جاست فرند» که ما چندین سال است آن را لق لقه میکنیم و یک مفهوم وارداتیست، هیچ کدام از این تعاریفی را شامل نمیشود که ما در مناسبتهامان آن را به جا میآوریم. جاست فرند شما مشاور شما نیست.حد و مرز مشخصی دارد. ما این مرزها را نمیدانیم. اصلا برایِ ما نیست. با آن بیگانه هستیم. چون خودآگاهی نداریم گم میشویم. با دوستتان (مرد) و همسرتان میروید جنگل. شب سه نفرتان توی چادر میخوابید و دم صبح «حالتی بر شما میرود» که پس از چندی رابطه جنسی بینتان اتفاق میافتد.
توی گروه تلگرامی «انجمن شاعران فلان» آقای فلانی ساعت دو بامداد به شما مسیج میدهد که:« بانو، سروده زیبایتان را خواندم،حضور شما در این جمع غنیمت است» شما متوجه میشوید دارد اتفاقی در درونتان میافتد، ادامهاش میدهید و کار به جای باریک می رسد. اینجا جای ترمز است، جایی که دیگری میآید و دل و دین و عقل و هوش را به باد میدهد. اینجا باید فاصله بگیرید و به خودتان بگویید:« رابطه من با همسرم/ پارتنرم یک مرگیش است که باید ترمیم شود».
ما زنگ خطرها را جدی نمیگیریم. یک آن است. ما بارها در این موقعیت و لحظه قرار گرفتهایم. لحظهای که میدانیم دارد یک جریانی از انرژی فعال میشود. هر آدمی آن، «آن» را و«لحظه» را درک میکند. همه چیز از همان لحظه آغاز میشود. بها دادن یا متوقف کردن آن حس مرموز، دلچسب، هیجانانگیز. ما قدرت عجیبی در انکار این حس و خودفریبی داریم: جدی نیست. بگذار ببینیم حالا بعدها چه میشود. یک سلام و علیک ساده است. یک چت کردن عادیست. ولش کن، حالا بعدا یه کاریش میکنم...
اینجا آن نقطهایست که سنجش آن نیاز به مهارت دارد. اینکه زن با خودش بگوید: اگر شریک عاطفی من هم شاهد ما بود، من باهمین لحن با دوستش، با همکارم، فروشنده مغازه، مدیر فلان گروه تلگرام، فلان دوستم در فیس بوک و... صحبت میکردم؟! آیا اینکه دارم چتها را پاک میکنم یک هشدار نیست که رابطهام با شریک عاطفی دارد لنگ میزند؟
مرزها را برای سلامت روحی خودتان شناسایی کنید. در محدوده مشخصی با دیگران رفتار کنید. برای خانهتان، لباس پوشیدنتان، مهمانی رفتنتان و ... حدومرز بگذارید. میدانم آنقدر از سمت نهادهای بازدارنده، کارشناس بیسواد تلویزیون، فلان شخصیت.... این حرفها را شنیدهایم که حالمان به هم میخورد. آنها این مفهوم را خراب کردهاند. مردم را زده کردهاند. آنقدر که ممکن است شما حالتان از نوشته من به هم بخورد. اما لطفا حدومرزها را جدی بگیرید. مرز ما، قلمرو ماست. باید مراقب قلعهمان باشیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مدل_بستن_شال با سنجاق سر
🌾در این روش از مدل بستن شال دخترانه، شال را بعد از سر کردن از پشت به هم مانند طناب یک تاب میدهیم.
در مرجله بعد یکی ار رشتههای تابیده را در بالای سر مانند تصویر بپیچید و محکم کنید.
حال رشته باقی مانده را از چانه عبور میدهیم و مانند تصویر میبندیم.
میتوانید با کمک گلسر یا سنجاقهای زیبا جلوه این نوع بستن شال را بیشتر کنید.
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . د
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۴
_پارسا
داد زدم
_چی ؟!
_وحشی ! چته داد میزنی کر شدم؟ میگم با پارسا دعواش شد
_چرا ؟
_چرا داره ؟ وقتی تو رو دید مثل مرده ها وسط راه پله افتادی رفت سر وقت پارسا .. غیرت واسه همین وقتهاست
دیگه
با ناله گفتم :
_آخه چرا گذاشتی ؟ اون از کجا فهمید اصلا !؟
_قضیه اش مفصله ! اما تو بی کس و کار نیستی که هر کی هر غلطی خواست بکنه ؟
_من بلد بودم از پس خودم بربیام
پوزخندی زد و گفت :
_معلومه !!
دلم شکست ... حس حقارت بهم دست داد . چونه ام داشت میلرزید ... بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت
پنجره اتاق
_الهام ؟
چشمهام رو بستم .
_ببخشید ... منظوری نداشتم عزیزم . خوب اگر تو هم جای ما بودی همینجوری راحت بیخیال نمیشدی که ...
اتفاقا من دلم خنک شد که اون پارسای لعنتی چند تا مشت ورزشکاری نوش جان کرد ... حسامم که رزمی کار ! چه شود .
ته دلم خودمم خوشحال شدم که پارسا حالش گرفته شده ... ولی در حال حاضر چیزی که برام مهمتر بود آبروی
ریخته شدم پیش حسام بود !
انقدر ذهنم پر بود از حرفهای اشکان و اعترافات پارسا و شوکهای پشت سر همی که بهم وارد شده بود که ترجیح
میدادم دیگه حسام رو قاطی نکنم امروز !
پرستاری که اومد سرم رو از دستم درآورد گفت شوک عصبیه و خوب میشم ... یه آرام بخش هم بهم زد که میرم
خونه بخوابم
کاش چند تا میزد که چند روز بخوابم !
با کمک ساناز از جام بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم ... خیلی حالم بد بود ... اصلا نمیتونستم زیاد راه برم سرگیجه ام خوب نشده بود
تا برسیم به بیرون درمانگاه چند بار روی نیمکتهای کنار سالن نشستم . حسام ماشین رو آورده بود کنار در خروجی
و خدا رو شکر مجبور نبودم بیشتر راه برم
با ساناز نشستیم عقب و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و چشمهام رو بستم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۵
_رفتیم خونه بگو اون همکارت مرده !
از خشکیه صدای حسام تعجب کردم ... توی آینه ماشین نگاهش کردم ... اخم بزرگی که کرده بود ترسناک بود !
حس عذاب وجدان داشتم که بخاطر من کتکم خورده !
ساناز : خوب میگیم الهام به خاطر مرگ همکارش شوک زده شده ... ولی تو چی حسام ؟
_من چی ؟
_از سر و وضعت تابلوه دعوا کردی
_قرار نیست بفهمن منم با شما بودم ...
_آهان یعنی من رفتم دنبال الهام ؟
حسام با تمسخر گفت :نمیدونم والا ! اصلا تو هیچی نگو بذار الهام خانوم که واردتره تو پیچوندن و این چیزا جواب مامانشو بده ... میترسم لو بدی قضیه رو !
نتونستم خودم رو کنترل کنم و بغضم ترکید ... ساناز محکم بغلم کرد و گفت :
_واقعا که حسام !
صدای حسام همینجوری رفت بالا و میخ میشد روی اعصاب داغون من !
حسام : بسه ساناز انقدر نازشو نکش ! اگه اون داداش بی غیرتش دوبار می رفت ببینه خواهرش کجا کار میکنه حالا
وضعش این نبود ...
تقصیر منم هست الهام باید همون دفعه که تو ماشینش دیدمت انقدر بهت اعتماد نمیکردم و به بزرگترت میگفتم !
فکر نکن اگر مردای خونتون حواسشون پی تو نیست میتونی ما رو هم گونی سیب زمینی فرض کنی !
اگر به خاطر حال بدت نبود همونجوری که یکی خوابوندم تو گوش اون آشغال یکی هم واسه تو داشتم !
از این به بعد هم منتظرم پاتو کج بذاری ... الانم از مردونگیم نیست اگه به بابات نمیگم چه گلی به سرش زدی
خجالت میکشم که بگم ! اصلاچی بگم ؟ اینکه دخترش مثل بچه گول خورده و رفته عاشق یه مرد زن و بچه دار شده
!؟
خودت روت میشه به کسی بگی ؟ کاش حداقل تو عاشق شدنت یکم عقل داشتی که دلم نمیسوخت !
حرفایی که میزد همه راست بود ولی من اون موقع طاقت شنیدن حرف حق نداشتم !
ساناز که دید من به هق هق افتادم داد زد
_بسه حسام تمومش کن مگه چشمات نمی بینه همینجوری هم حالش بده !
_غصه نخور حالا حالاها وقت داره تو خونه بشینه و مامانش نازشو بکشه !
دیگه کسی حرفی نزد ... سکوت ماشین فقط با صدای گریه من پر شده بود ... دوست داشتم بمیرم ولی اینجوری
خفت تحمل نکنم !
❣ @Mattla_eshgh