مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۶۵ خاک تو سرم ! من که داشتم واسه خودم می خوندم اونم آروم !! یعنی شنید ؟ فکر ک
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۶۶
_نگاه کن فکر کنم امشب همشون سرما بخورن
_آره ، فقط دعا کن من سرما نخورم که کلی کار ریخته سرم
صورتم منقبض شد ، بازم حواسم رفت پی نسترن ! تکیه دادم به صندلی و چیزی نگفتم
شروع کردم انگشتامو شکستن ... حسام گفت :
_مگه مادرجون صدبار دعوات نکرده که این کارو نکنی ؟
با لج گفتم :
_دلم می خواد ! ترک عادت موجب مرضه
_راست میگی نمیشه معتاد شد و به راحتی ترک کرد !
حرفش دو پهلو بود چون یه جوری گفت ! کاش می فهمیدم منظورش چیه ...
_راستی بحث انگشت شد یاد یه چیزی افتادم وایسا نشونت بدم ببینی
دست کرد توی جیبش و دنبال یه چیزی گشت ... سفارشمون رو آوردند بوی قهوه اشتهام رو تحریک کرد
یه تیکه کیک گذاشتم دهنم ، حسام با ذوق یه جعبه آورد بیرون و باز کرد بعدم گرفت طرفم و گفت :
_ببین به نظرت این قشنگه ؟
با دیدن انگشتری که توی جعبه بود شکم به یقین تبدیل شد در مورد نسترن ... کیک پرید توی گلوم و به سرفه افتادم
_چی شد الهام ؟ می خوای آب بیارم
سرمو تکون دادم و یکم قهوه خوردم ... تلخیش بدجور حالمو بد کرد ، یعنی حالِ بدمو بدتر کرد !
با دستمال اشک هایی رو که به هوای سرفه دور چشمم جمع شده بود پاک کردم ، دلم نیومد نگاه منتظرش رو با اینهمه ذوق بی جواب بذارم
دستم رو دراز کردم و جعبه رو برداشتم ، خیلی انگشتر ظریف و قشنگی بود ... یه بغض بزرگ مثل توپ تنیس اومد تو گلوم
فکر کردم من لیاقت اینو نداشتم ! لیاقت احساس دست نخورده حسام رو .... خوشبحال نسترن یادم باشه برای ساناز همه چیز رو تعریف کنم
_زشته پسندم ؟
مثل کسی که با حسرت به عزیز از دست رفته اش نگاه میکنه نگاهش کردم و آروم گفتم :
_نه ، اتفاقا خیلی قشنگه ... مبارک باشه
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
_مبارک کی ؟
جعبه رو گذاشتم روی میز و فنجونم رو برداشتم ...
_هر کی که براش خریدی
_نمی دونم خوشش میاد یا نه ! شاید اصلا اندازه ی دستشم نباشه
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۶۷
کاش با اینهمه قهوه تلخی که کوفت کردم یکم از این بغض می رفت ته ... ولی انگار نه انگار ! حسام هیچ وقت انقدر
وقیح حرف نمی زد
_الهام ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_دستت میکنی ببینم چه شکلیه ؟ باور کن فروشندهه رو دق دادم تا اینو انتخاب کنم ، به مامانم که نمی خوام نشون بدم تا به وقتش سورپرایز بشه
لبهام رو روی هم فشار می دادم تا چشمه ی اشکم نجوشه بی وقت ....
انگشتر رو برداشتم و مثل چیزی که ازش کراهت داری یا می دونی که مال تو نیست و صاحبش چشم دوخته بهش
با زور کردم توی دستم نتونستم بهش نگاه نکنم ، با اونهمه نگین های قشنگ روش خیلی به دست سرخ شده از سرمام می اومد .
سرم رو بلند کرم که بگم حسام ببینه ، خیره شده بود به دستم ، چه دو راهی بدی ! اینکه نمی دونی کسی که رو به روت نشسته دلش کجاست و خودش کجا !
بدون اینکه چیزی بگم انگشتر رو دراوردم و گذاشتم توی جعبه ، بعدم با چاقو افتادم به جون کیک بیچاره !
_الهام ؟
_بله
_چیزی شده ؟ منظورم تو این چند روزه است که من نبودم ، اتفاقی افتاده ؟
خیلی معمولی گفتم :
_نه ، چطور مگه ؟
_یه جوری شدی ! انگار از دست من دلخوری ... باور کن من ..
نذاشتم ادامه بده سریع گفتم :
_من از دست هیچ کسی دلخور نیستم حسام ! اصلا مگه دیوونه ام که مثل هوای بهاری هی بارونی و افتابی بشم
تو دلم گفتم خاک تو سرت الهام چقدر قشنگ دروغ میگی ! واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟
حس کردم گوشیم توی جیبم لرزید ، اس ام اس داشتم ... از طرف همون مزاحم لعنتی بود
توی هوای بارونـــی ، یه فنجون قهوه داغ ، یه هدیه قشنگ و یه عشق پاک ، عجب حال خوبی داره !!!!
آب دهنمو به زور قورت دادم و آروم سرم رو بلند کردم ... به تک تک میزای اطراف نگاه کردم ، ولی هیچ چیز مشکوکی نبود
این کیه که انقدر به من نزدیکه ؟! خدایا ...
_کی بود الهام ؟ چرا انقدر بهم ریختی ؟
لب باز کردم تا بگم که یه مزاحم ... می خواستم بگم ولی یه چیزی مانع شد ، گوشیم رو گذاشتم روی میز و گفتم
_یکی از دوستام بود ... بریم ؟
مشکوک شده بود اینو از حرکاتش فهمیدم ولی چیزی نگفت و بلند شد ...
توی راه مدام سرم مثل پنکه سقفی می چرخید ، نمی دونستم باید منتظر دیدن کی باشم!
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۶۸
اشکان ،پارسا ،یا یه آدم جدید ! ....
وقتی که رسیدیم حسام گفت :
_از فردا باز میام دنبالت ، البته اگر فردا بریم سرکار و سرما نخورده باشیم !
به ساناز نگفتم که چی شده و چی دیدم ... فقط گفتم حسام باز میاد دنبالم ،
نمی خواستم بفهمه که چقدر امروز حس خورد شدن داشتم وقتی که انگشتری رو دستم کردم که می دونستم قراره کجا بره و کی بشه صاحب عشق حسام ...
چیزی که ممکن بود متعلق به من باشه ! گرچه هنوزم از هیچی مطمئن نبودم ...
خیلی با خودم کلنجار رفتم ، در نهایت به این رسیدم که حسام سهم من از زندگی نیست ... فقط یه رویای کوتاه مدت بود که افتاد تو سرم
تا خیلی بزرگ نشده باید ازش دل بکنم ، اون فقط پسر عمه مریمه همین و بس !
انقدر اینو تکرار کردم و کردم تا خوابم برد ... شاید بعضی وقتها خودت رو مجبور می کنی که بخوابی به امید اینکه یه روز خسته کننده تموم بشه
غافل از اینکه نمی دونی امروزت از فردایی که در انتظارته خیلی بهتر بوده و تو قدرش رو ندونستی !
منم وقتی صبح مثل هر روز چشم هام رو باز کردم خبر نداشتم که چه اتفاقات غیر منتظره ای تا شب در انتظارمه ...
اتفاقاتی که باعث شد یه برگ جدید توی زندگیم باز بشه ... که خودمم نفهمیدم خوبه یا بد !
همین که رسیدم سرکار و نشستم پشت کامپیوتر مزاحم سحرخیز تر از خودم اس ام اس فرستاد ... نوشته بود
بلاخره می فهمی چه دردی داره وقتی به جرم دوست داشتن تحقیرت کنند ...
بازم تهدید ! یعنی چی تو فکرشه !؟ براش فرستادم
دوست داشتن کی !؟
جوابی نداد ... لعنت به من با این شانس مزخرفی که دارم .
کم بدبختی داشتم اینم شده قوز بالا قوز ... گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و انداختمش تو کشو تا چشمم بهش نیفته .
تا ظهر نرفتم سراغ موبایلم نمی خواستم گیج تر از این بشم . صدای اذان که بلند شد وضو گرفتم و مثل هر روز پشت پارتیشنی که یه تیکه از مخزن رو جدا می کرد وایستادم به نماز سلام رو که دادم به عادت همیشه رفتم سجده شکر ، هنوز داشتم ذکر می گفتم که دوباره نشستم و حسام رو رو به روم دیدم .
دلم شور افتاد ... سریع گفتم :
_تو اینجا چیکار میکنی ؟!
با لبخند گفت :
_علیک سلام !
_سلام . چیزی شده ؟
_نمازت تموم شد ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۶۹
-آره
_خوبه ... قبول باشه
جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم
_نمیگی چی شده ؟
همونجوری که می رفت بیرون گفت :
_خودمم نمی دونم ، بلند شو وسایلت رو جمع کن باید بریم جایی ، به کتایون هم گفتم که برات مرخصی رد کنه
_کجا ؟
انقدر تند رقت که ماتم برد ! کیفم رو برداشتم با کتی خداحافظی کردم که یهو یاد گوشیم افتادم
برگشتم از کشو پیداش کردم که کتی گفت :
_الهام غلط نکنم موضوع مهمیه که حسام اینجوری آتیشش تنده ، جون من هر چی بود خبرشو بدیا ، می دونی که من فضولم !
_باشه کتی جون فعال .
تا خود ماشین دویدم ، به نفس نفس افتاده بودم که سوار شدم .
_چه خبرته ؟
نفس بریده گفتم :
_تقصیره تواه دیگه ... دل آدمو شور میندازی
_معذرت می خوام
_حالا کجا میریم ؟
همونجوری که دور میزد گفت :
_بنکداری
_وا ! بنکداری ؟ خوب چرا اومدی دنبال من ؟
_خوب لازمه که توام باشی
یه لحظه ترس برم داشت ، با جیغ گفتم :
_وای حسام بابام چیزیش شده ؟!
_ خدا نکنه
_عمو ؟!
_چرا انقدر بدبینی تو ، هم بابات هم دایی محمد هر دوشون حالشون خوبه ، یک ساعت پیش بابا زنگ زد به گوشیم
یه جوری بود صداش ، می دونی که زیاد توضیح نمیده هیچ وقت ، خیلی بی مقدمه گفت خودت پا میشی الان با دخترداییت میای اینجا پیش من
منم گفتم کدوم دخترداییم ؟ چیزی شده ؟!
اونم فقط گفت با الهام بیا ، قبل از اینکه دایی هات از بازار بیان ، اینجا باش
بعدم فرصت نداد که حرفی بزنم ، منم سریع جمع و جور کردم اومدم اینجا ... همین !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🔆 یوسف فاطمه زندانی بی مهری ماست / ابر را پس بزن ای منتظر! از ماه بپرس 🌄 #عاشقانه_مهد
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
با برطرف کردن نیازهای اولیه خانواده مخصوصاً همسر خویش دل او را به وجود خود گرم نگه دارید زیرا او در برطرف کردن نیازهای خودش جز شما از کسی توقعی ندارد، پس با این کار محبت او را هم جلب کنید و با عشق زندگی کنید.
پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم:
حق زن بر شوهرش این است که شکمش را سیر کند، بدنش را بپوشاند و برای او روی دَرهم نکشد. (1)
پینوشت:
1) میزان الحکمه 5، صفحه 98
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰آیا داشتن سابقه #ازدواج قبلی مهم است⁉️ ❇️یکی از مواردی که در #پ
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰وظیفه و #نقش شما در پیش از ازدواج تنها #مشاهده گری و شناخت خود واقعی طرف مقابل است و بس
👈مثلا طرف مقابل شما آقايی است كه در #خيابان چشم از خانم های ديگر برنمی دارد . #نگاه خيره ای دارد. چند بار هم صحبت كرده ايد اما فايده ای ندارد ...
#نگاهت مقابل شما خانمی است كه بصورت #افراطی نياز به جلب توجه دارد و توجه كافی از سوی شما هم اين ظرف را پر نمی كند. برای ديده شدن هر كاری می كند از #نحوه صحبت اغواگرانه گرفته تا پوشيدن #لباس های خيره كننده ...
👈در دوران آشنایی چندين بار متوجه #خيانت همراه تان شده ايد اما هر بار با توجيه و #زبان بازی ماجرا را #فيصله می دهد . دو روز نيست كه با يكديگر قهر هستيد با فرد ديگری #قرار ملاقات می گذارد . و ...
👈تمام اين اتفاقات نشانه اين است كه اين آقا ، خانم در حال #حاضر آمادگی شروع يک رابطه بالغانه و متعهدانه را ندارد و با #صحبت ، خواهش و دعوا هم اين آمادگی بدست نمی آيد و بعد از ازدواج در اون زمینه ها و #اشکالات بدتر هم می شود!
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1_290260431.ogg
514.9K
سوال : اطرافیان به من میگویند طلسم شدی و بختت بسته شده !!😕
#خواستگاری
#پرسش_پاسخ
کارشناس : استاد یزدی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۶۹ -آره _خوبه ... قبول باشه جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم _نمیگی
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۷۰
_یا خدا ! بی سابقست حسام ، کاش می گفتی بهم ، من نمیام
_چرا ؟ کنجکاو نشدی بریم ببینیم چه خبره ؟
لبمو گاز گرفتم و به بیرون نگاه کردم بعدم با صدای آروم گفتم :
_نه اصلا ! من از حاج کاظم می ترسم ، به دلم بد اومده
_مگه بابای من ترس داره ؟
_خوب ترس که نه ولی ...
عجب گندی زدم ! بیچاره حسام هیچی نگفت ، کلافه گفتم :
_آخه خودت یه لحظه فکر کن ...تا حالا حاج کاظم ما رو با اسم هامون صدا نکرده درست و حسابی
همیشه میگه دخترم ! فکر نکنم اصلا اسم هامونو بلد باشه ، بعد یهو به تو میگه با الهام بیا بنکداری ، حتما خواب نما شده دیگه
_چی بگم ! منم مثل تو ... یکم دندون رو جیگر بذار الان می رسیم
دلم هزار راه رفت و برگشت ! هیچ حدسی نمی تونستم بزنم ، بلاخره رسیدیم
حسام پیاده شد ، ولی من همچنان نشسته بودم ، اومد کنار پنجره و گفت :
_پس چرا نمیای پایین ؟
_من می ترسم ، کاش حداقل بابام یا عمو بود
_خجالت بکش ، پاشو بیا ، هر چیزیم شد تو اصلا نه حرف بزن نه دخالت کن من هستم
شایدم هیچی نباشه فقط یه کار جزئی داره ، بیا پایین
به خدا توکل کردم و پیاده شدم ، چند سالی بود که این طرفا نیومده بودم ، همه چیز عوض شده بود
انگار کلی پیشرفت داشتن ، حتی دفترشون هم جابه جا شده بود ... وقتی رسیدیم پشت در شیشه ای دفتر قلبم تو حلقم بود
حسام آروم گفت :
_من تضمین می کنم بابام نخورت
لبخندی زدم و رفتیم تو ... حاجی پشت میز بزرگش نشسته بود ،
یه اخم غلیظ روی پیشونیه چین دارش بود که باعث شد حدس بزنم هر چی هست ناجور رفته رو اعصابش !
داشت با تسبیح دونه درشت یاقوتی رنگش ذکر می گفت ، اول حسام سلام کرد بعدم من با صدایی که خودمم به زور شنیدم !
سرش رو تکون داد و گفت :
_علیک سلام
به من نگاهی کرد و گفت :
_خوبی دخترم ؟
سعی کردم با یه لبخند جواب بدم
_ممنون الحمدلله
با دست به صندلی ها اشاره کرد ، نشستیم رو به روی هم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۷۱
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت ، بلاخره حسام پرسید :
_خدایی نکرده چیزی شده اقا جون ؟
قشنگ معلوم بود که از چیزی عذاب میکشه ، حتی از گفتنش هم کراهت داشت ! تسبیح رو گذاشت روی میز و دستاش رو گره کرد
رو به حسام گفت :
_تو بگو بابا ، چیزی شده و من ازش بی خبرم ؟
متوجه شدم که یه لحظه چهره حسام منقبض شد ، ولی خیلی عادی گفت :
_نه آقا جون ! هیچ خبر تازه ای نیست
_نگفتم خبر ... خبر یعنی حرفی که بیفته سر زبون ! من میگم حرفی هست که تا خبر نشده باید به من می گفتی و نگفتی ؟
_شما که منو خوب می شناسید ، هر چی باشه اول همیشه به خودتون میگم
حاج کاظم استغفرالهی گفت و بلند شد ، کشوی میزش رو باز کرد و یه پاکت درآورد ... اومد روی صندلی نزدیک ما نشست و پاکت رو پرت کرد روی میز
_نشسته بودم تو دفتر که حسین اومد و این پاکت دستش بود ، گفت یه پسر بچه ، ۱۰ -۱۱ ساله داده دستش و گفته برسون به دست حاج کاظم
بی هیچ نام و نشونی ... دایی هات رفته بودن پی جنس ، بازش کردم ببینم چیه که برام بی آدرس فرستادن
از وقتی بازش کردم حالم حالیه که به زمین و زمان بند نیستم ، خواستم خودت بیای و دخترداییت رو هم بیاری که یه وقت خدایی نکرده بهتونی زده نشه
خواستم اول حرفاتُ بشنوم بعد قضاوت کنم
_مگه چی توی این پاکته آقا جون ؟
_بازش کن
خوشم اومد که حسام بدون اینکه شک کنه سریع پاکت رو برداشت و درش رو باز کرد ...
یه کاغذ رو کشید بیرون و شروع کرد به خوندن ، دست هام انقدر یخ کرده بود که بی حس شده بود .
خیره شده بودم به صورت حسام تا شاید بفهمم چی داره می خونه که هر لحظه اخمش بیشتر میشه
حاج کاظم گفت :
_بلند بخون حسام
_آخه آقاجون اینها همش ...
حاجی با تحکم گفت :
_این دخترم حق داره بدونه اینجا چی نوشته ، گفتم بلند بخون
حسام لب هاش رو روی هم فشار داد و به سختی شروع کرد به خوندن :
سلام حاج اقا ، امیدوارم که این پاکت به دست خودتون رسیده باشه
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۷۲
دوست نداشتم که روزگار خوشتون رو ناخوش کنم و بشم زهر میون خانواده ی به ظاهر همه چی تمومتون !
اما با شناختی که من از شما دارم و با چیزایی که در موردتون از این و اون شنیدم وظیفه شرعی خودم دونستم که بهتون خبری رو بدم
چند وقتی هست که سر و گوش پسری که یه عمر با افتخار سعی کردین مثل خودتون بار بیاریدش داره می جنبه
میگن آدمیزاد جایزالخطاست ، پا که کج گذاشتی بلاخره می تونی چنگ بزنی به دامن خدا و پیغمبر و برگردی به راه راست
ولی حاج کاظم شما بگو آبروی ریخته رو میشه جمع کرد !؟
اگر آدم از غریبه ها ضربه بخوره سخته ولی میگه غریبه است یه زخمی زد و رفت ... نیاد اون روزی که مار تو آستین
پرورش بدی ....
به اینجا که رسید حسام دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :
_آقا جون ...
_بخون !!
نمی دونم چی نوشته بود که انقدر دست دست می کرد برای خوندنش ... ولی بازم ادامه داد به حرمت حاجی
شما که این همه ادعای مذهب و با اعتقاد بودن و با خدا بودن داری دیگه چرا بی خبری از اینهمه اتفاقاتی که زیر گوشتون میفته ؟
که دختر برادر خانومتون که اونم شکر خدا بی خبر تر از شماست راه افتاده تو شهر و دست تو دست پسرتون طبل رسوایی شما رو می کوبند !
حاجی من یکیم از جنس خودت ، بخاطر همین نتونستم ببینم آبروتو می ریزند و هیچی نگم
می دونم که حرفام شاید باورش براتون سخت باشه مجبور شدم که مدرکی بفرستم تا سندی بشه به گفته هام
درسته دوره ی نامه فرستادن و عکس انداختن تموم شده ، ولی نه واسه ما که قدیمیه روزگاریم هنوز .
قضاوت با خودتون .... والسلام .
سکوت وحشتناکی شد ، نمی تونستم درک کنم کی بوده که اینجوری در حق ما دشمنی کرده ....
حسام یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه خم شد و پاکت رو برگردوند روی میز ، چند تا عکس افتاد که از دیدنشون کپ کردم !
من و حسام توی ماشین ، جلوی در کتابخونه ، توی پارک ، چهره خندونمون
و بلاخره جعبه انگشتری که حسام به سمت من گرفته بود پشت میز کافی شاپ ....
هر کس دیگه ای هم جای حاج کاظم بود با دیدن این ها شکش به یقین تبدیل میشد
حاجی وایستاد جلوی حسام و گفت :
_بهم بگو ، بگو که این عکس ها هم دروغه و تو نیستی ، من منتظرم
حسام انگار که می دونست نتیجه ی حرفش چیه اول به من نگاه کرد و آروم چشم هاش رو بست بعدم بلند شد و
مردونه گفت:
_من به شما دروغ نمیگم آقاجون ... این عکس ها هم دروغ نیست !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۷۳
به ثانیه نرسید که صدای سیلی محکمی که به گوش حسام خورد فضای دفتر رو پر کرد ....
به سرعت بلند شدم و خواستم چیزی بگم که دوباره نگاه حسام چرخید طرفم .
می فهمیدم که ازم توقع سکوت داره ، بلاخره پدرشو بهتر از من می شناخت ، سخت بود ولی نشستم و فقط اشک ریختم
حداقل طاقت آوردن در برابر سیلی که به نا حق اونم جلوی من خورد خیلی دردناک بود
حتی شاید از آبروی خودم مهم تر بود ! نمی دونم چرا !؟
حاجی رو برگردوند و رفت سمت پنجره دفتر ... دستاش رو گره زد پشتش و با عصبانیت گفت :
_اگر راستش رو نمی گفتی ... لا اله الا الله !
یکم سکوت کرد ... صدای هق هق من فقط شنیده میشد ، انگار حرف زدن براش حکم جون کندن رو داشت ...
دوباره ادامه داد
_جمعشون کن و ببر از اینجا ، نمی خوام چشم داییت بهشون بیفته ، هر چی بود همینجا خاکش می کنیم
حسام سخت می گذرم ازت ، خودت می دونی چرا !
حسام دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت :
_آقاجون اونی که این چیزا رو برای شما فرستاده به فکر آبروتون نبوده ، گرگ بوده تو لباس میش ، خواسته منو خورد کنه تا ...
حاج کاظم دستش رو آورد بالا و گفت :
_تو نمی خواد به من درس بدی ، من ریشمو تو این بازار سفید کردم ، اونی که امروز به خودم عکس فرستاده
فردا هزار غلط دیگه میکنه و هزار چیز دیگه جور میکنه و می فرسته برای داییت !
می دونی چرا ؟ چون تو سرش چیزیه که ختم میشه به بی آبرویی تو و این دختر
نه من ! برای من آبروی این دختر مهم تر از هر چیزیه .
انقدر با قاطعیت حرف می زد که من دست از گریه کردن برداشته بودم و فقط گوش می کردم ، باور حرف هاش اصلا سخت نبود
حسام دوباره گفت :
_تکلیف چیه ؟
ترسم از چیزی بود که می دونستم شنیدنش ممکنه خوشایند نباشه ! حاج کاظم نشست پشت میز و تسبیحش رو
انداخت دور دستش و گفت :
_شب جمعه همین هفته قرار می ذاریم که بریم خونه داییت ... برای خواستگاری
میخکوب شدم، به گوش هام اعتماد نداشتم
! حسام رفت کنار میز و آروم گفت :
_ولی پدرِ من نمیشه انقدر زود ..
حاج کاظم چنان کوبید روی میز که من از ترس وایستادم و حسام یه قدم کشید عقب
_نمیشه که چی ؟ نذار حرمت بشکنم حسام ، تو پسر منی ! مرد باش و پای همه چی وایسا
❣ @Mattla_eshgh