📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.»
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم.
باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#السلامعلیڪیاصاحبالزمان امیـــد غـــریـبــان تنـــ💔ـــها کجـــایـی..؟! 🌤•☀️•🌤 ❣ @Mattla_esh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#باهم_بسازیم ۱۳
✌️ برای به دست آوردن موفقیت ، از جملات تلقین آمیز استفاده کنیم.....
🔸من از زندگی خود راضی ام
🔹به لطف خدا میتوانم پیشرفت نمایم.
🔸از اینکه همسرم در مسیر بالندگی است ، خوشحالم.
🔹از اینکه جسمی سلامت و توانی برای کار کردن دارم ، از خداوند سپاسگذارم...
❣ @Mattla_eshgh
میخوام در مورد #فراموشی حرف بزنم
#فراموشی در حوزه #خانواده
آره
چی میشه زوجین همدیگر رو فراموش می کنند؟؟
کنار هم هستند اما به همدیگه دل نمیدن؟؟؟
کنار همدیگه هستند اما یادشون میره ابراز علاقه کنند
اصلا در حوزه #تربیت_فرزند بچه هاشو فراموش میکنه
به پدرِ گفتم که آخرین باری که به دخترت گفتی #دوست_دارم کی بود؟
باور می کنید ، تو چشمام نگاه میکنه و میگه نمیدونم😔
چی میشه زوجین همدیگر رو فراموش می کنند؟؟
آهاااا
#غلبه_بلغم
#غلبه_بلغم و افزایش سردی بدن باعث می شود زوجین اگر ده روز هم همدیگر رو نبینند اصلا دلتنگ هم نشوند
مدیون هستید اگر فکر کنید فقط #غذای_خوراکی باعث این قضیه میشه
نه اصلا
❤ابراز علاقه نکردن(#غذای_گفتاری_و_شنیداری)
💙از هم غافل شدن و خود رو مشغول کردن به امور غیر ضروری(#غذای_انسی)
💚بی محلی و خبر نگرفتن در زمان هایی که از هم دور هستند(#غذای_انسی_و_پنداری)
❤خدا رو اصل قرار ندادن در زندگی(#غذای_پنداری)
💘بی محلی جنسی ، مثلا نیاز مزاجی و بدنی یک زوج هفته ای سه الی پنج بار رابطه است اما سرکوب کنند و هفته ای یکبار آن هم بدون مقدمه و مؤخره (#غذای_جنسی)
💗بی توجهی چشمی و بهمدیگر نگاه نکردن(#غذای_دیداری)
💕حرف های دو نفری رو تعطیل کردن(#غذای_شنیداری_و_گفتاری)
و.................
و #غذای_خوراکی
خب کسی که دائما سردی خواری میکنه مثل برنج و مرغ ماشینی و سیب زمینی و ماکارونی و.........معلومه #یخ میشه ، معلومه میگه عاشقتم و بعد از چند مدت میزنه تو فاز غم و غصه و بعد فاز بی محلی و فراموشی
خب اینا رو گفتم که بدونید چه اهمیتی #مزاج_شناسی در تربیت داره و هم بگم راه #عاشق_شدن و #صمیمیت در #زندگی_مشترک خیلی آسونه
کافیه تو بخواهی
کافیه اراده کنی که پنجره دلتو رو به #نسیمُ_باغُ_آفتابْ_خدا بسازی.
کافیه بخوای
آره
#بخواه
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔻اما درمان های عمومی غلبه بلغم
:
مصرف سویق گندم ناشتا دو قاشق غذاخوری
مصرف داروی هاضوم برای مشکلات گوارشی از قبیل نفخ ، آروغ و ریفلاکس و.....
نکته:
هاضوم اگر عسلی باشد بعد از غذا یک قاشق مرباخوری مصرف شود.
مصرف داروی بلغم زدای امام صادق علیه السلام
مصرف داروی حافظه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام برای مشکلات حافظه، فراموشی ، سفیدی موها .....یک بسته الی دو بسته بقیه طول درمان تحت نظر طبیب حاذق
پشت به آفتاب زدن روزی یک ربع ۱۴ الی ۴۰ روز
پیاده روی روزانه روی سنگلاخ یا زمین خاکی
بوئیدن گلاب شبانگاه
خواندن قرآن و شنیدن صوت قرآن
نیکی به همسر ، والدین و صله رحم
مصرف خوراک های گرم
روغن مالی بدن با روغن های گرمی چون کنجد ، سیاهدانه
و........
🖌 استاد #سعید_مهدوی
#طب_اسلامی
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_و_خانواده
❣ @Mattla_eshgh
#تلخنده
مشکل اصلی در #فرهنگ خواستگاری،
#قیافه شده دروازه ورود به شخصیت طرف مقابل!
یعنی اولش مادر وخواهر یا بقیه خانواده پسر،میرن دختررو میبینن اگه قیافه دخترتأییدشد،خواستگاری ادامه داره
❣ @Mattla_eshgh
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#مهارتهای_انتخاب_همسر
🔴 درجهبندی #معیارها، متناسب با انتخاب خویش
✅ معیارهای ما باید #دو درجه داشته باشد؛ معیارهای درجه یک و معیارهای درجه دو.
❤️معیارهای درجه یک❤️
معیارهایی است که حتّی اگر یکی از آنها در #طرف مقابلم نبود، به راحتی و خیلی محکم میگویم: «نه» و از خیر ازدواج با او میگذرم.
👈 مثلاً یکی از معیارهای درجه یک دخترها این است که همسر آیندهشان #معتاد نباشد. حالا اگر کسی به خواستگاری او آمده که معتاد است، امّا باقی #معیارهای او را دارد، میگوید: «نه».
💜معیارهای درجه دو💜
معیارهایی است که میشود در آنها #تساهل و تسامح کرد؛ یعنی اگر یک یا چند تا از آنها در طرف مقابل نبود، #اشکالی ایجاد نمیشود. نام دیگر این معیارها را میتوان «#معیارهای ترجیحی» گذاشت.
👈 مثلاً برخی دوست ندارند همسرشان دارای یک #خانوادۀ شلوغ باشد؛ امّا این طور نیست که به هیچ وجه، #طاقت چنین خانوادهای را نداشته باشند. به این میگویند، معیار درجه دو.
📚 نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۴۹
🔻🔻🔻🔻
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#محسن_عباس_ولدی
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۸
🛶 آقای خونه؛
برای همسرتون، فرصتی برای خلوت فراهم کنید...
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ #سونوگرافی های زود هنگام به وسیله دستگاههای تقریباً مستعمل و معیوب و توسط افراد فاقد تبحّر، دعوی تشکیل نشدن #قلب جنین زیر دو ماه را بر سر زبانها انداخته اند و اضطراب بسیار شدیدی را برای مادران جوان به ارمغان آورده اند و زنان را عملاً مجبور به #سقط جنین می کنند.
⭕️ بعد از یکبار سونوگرافی با این ادعا که ضربان قلب جنین ثبت نشده است، به مادر می گویند که این جنین قلب ندارد پس دستور می دهند به طرفۀ العینی بستری شود و جنین بی گناه را سقط کند و می گویند اگر در اقدام به سقط کوتاهی کنی، چنان و چنین می شود….
⭕️ اینجانب دکتر روازاده، با تجربه چندین ساله خود در امر طبابت سوگند یاد می کنم که این بار حتماً و حتماً عجله کار شیطان است. بسیاری از این جنین هایی که توصیه به سقط مظلومانه شان می شود اگر سقط نشوند، بعد از گذشت یک ماه در سونوگرافی بعدی از قلب سالم و رشد طبیعی برخوردار خواهند بود و همه کودکانی که توصیه به کشتنشان در دوره جنینی کرده اند همگی در آینده افرادی #تیزهوش و سالم و #نخبه خواهند شد.
↩️ ادامه مطلب:
🌐 bit.ly/2Iof20m
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت چهارم
🍃آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
❣ @Mattla_eshgh
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟» و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود.» که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.» سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :«می دونستی مجید شیعه اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.» نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد: «حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!» ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.» سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!» در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟» و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.» که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!» اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.» و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
❣ @Mattla_eshgh