eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
دهم 🌾فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند. هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود. همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود. حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله. من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم. علیرضا گفت: - با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟ جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت... قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت. آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط. همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار. بالا پایین چپ راست. مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد. توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد. فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود. انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟ چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت. حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که... آرشام گفت: - چیزی نخورده خیالتون راحت! لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد. به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت: - خونشون بوده، جایی خلاف نکرده! باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه. عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد. مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود. بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند. اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟ بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛ - "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند. - "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند." جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت: - خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو ! گوش کن! یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد: - کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!! ‌❣ @Mattla_eshgh
❣صبح.... پر است از امداد دستان شما. ❣ما... هر صبح مان را به امید درآغوش کشیدن شماست، که آغاز می کنیم... ❣خوش بحال ما...که شما را داریم😊 ... آخرین تجلی غدیر . ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 پیوند پدرانه با امام زمان ارواحنا‌فداه 🔻 ارتباط با آقا بقية الله خوب زمينه اي است و اگر عشقش را حس کني و درک بکني، کمک هايش را هم مي بيني. نگاه او و دعاي او را حس مي کني، آنقدر کمک و تاييد مي رسد؛ منبع رحمت است، منبع قدرت است، 🔸 فقط کافي است شما يک پيوندي را در دلت ايجاد کني، و يک چراغي را روشن کني و همه جا، در رفت، در آمدن يک يادي از حضرت بکني؛ آن وقت يک «ياصاحب الزمان» دلت را روشن مي کند، دلت را بيدار مي کند. 🔹 ما ها اصلا براي گناه نکردن هم بايد به حضرت متوسل شويم، بخاطر اينکه گاهی رغبت هايي درون ما را مي گيرد، که يک کمک مي خواهيم، و اين کمک از ناحيه امام زمان عليه السلام اجرائي و عملي مي شود. خوب آقاي مهربان و پدر مهرباني داريم. 🔸 اهل بيت از پدر و مادر مهربان تر هستند. امام زمان عليه السلام مثل اجدادشان هستند اگر مهربانيشان بيشتر نباشد. پدر ما امام زمان عليه السلام است بايد اين حالت را حس کنيد، مدام با امام زمان، احساس فاصله خيالي نکنيد؛ احساس کنيد با حضرت نزديک هستيد، احساس کنيد با حضرت رفيق هستيد، احساس کنيد وقتي سلام مي دهيد، حضرت مي شنوند.‌ ‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما   رمان زایو یک رمان خیالی نیست یک واقعیتی است از زمانه ای که داریم در آن زندگی می کنیم و آینده ای که به سوی آن در حرکتیم؛ آنچه که دارد در مقابل چشمانمان رخ می دهد پیشرفت و توسعه ی سخت افزاری و نرم افزاری است و برعکس سقوط سردمداران دنیا به مدیریت آمریکایی که در کشورهای مختلف بر مسند نشسته اند و شرافت و مردانگی را زیر پاگذاشته اند و مردمان کشورهایشان را مثل حیوانات اهلی اداره می کنند، خلاصه داستان: در دوره ای که با رویکرد به آینده ی نزدیک ترسیم شده، ابَر نکبت های عالم ویروسی درست می‌کنند که به جان مردم می افتد که هر کس آن ویروس را بگیرد قطعا می‌میرد. نیمی از مردم دنیا را کشته اند، خودشان به کره ی ماه گریخته اند و هم مسلکان شان را هم دارند می برند. تنها یک دانشمند ایرانی می‌ماند که می‌تواند پادزهر آن را بیابد اما به شرط آن که جان خودش را فدا کند و … ادامه نقد👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما #نقد_کتاب #زایو  #مصطفی_رضایی_کلورزی #انتشارات_ک
رمان زایو بقیه رمان را بخوانید، اما در چشم اندازی که این رمان مقابل چشمان خواننده قرار می‌دهد، و و حرکت آزادگان جهان جلوه گر است. پیام اصلی داستان: در هر زمانی حق پیروز است البته به شرطی که یاران حق در راهی که شروع کرده اند به خرج بدهند و به آن امید دارند. پیام های فرعی اش، خباثت دشمنان انسانیت است، اگرچه ظاهرا را فراهم کرده اند اما این رفاه برای بستن دهان آن هاست تا آسایش شان مانع بزرگ بیداری دل ها و فکرشان و حرکت شان شود. و دیگر اینکه اگر اهل حق با هم شوند می توانند تمام بدی ها را از بین ببرند و پیروز می شوند هر چند که در سختی قرار بگیرند، ایران پرچمدار اسلامی و نجات دهنده ی بشریت است زیر سایه ی خداوند متعال و با تکیه بر البته اگر جوانانش همچنان بیدار بمانند، دل از آسایش و رفاه ببرند و تن به سختی مبارزه با استکبار در سراسر جهان بدهند. بهر حال این رمان گام بلندی در رویکرد نگاه به آینده ی روشن است و قطعا نابود شدنی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻کسی فکرش را نمی‌کرد که حمله‌ ایران به عین الاسد، گره‌ دیپلماسی انرژی را در اوج تحریم‌ها باز کند. نفتکش‌های ایرانی در بنادر پهلو می‌گیرند و حیاط‌خلوت آمریکا را شلوغ می‌کنند. دنیای امروز دنیای گفتمان نیست، دنیای موشک است. تا دیروز نه، اما امروز همه شیرفهم شده‌اند که امریکا را تنها با موشک می‌توان شیرفهم کرد نه با قدم زدن. امروز معیشت ما به موشک گره خورده است. خط ترانزیت صادرات بنزین ایرانی تحت بیمه‌ موشک‌های و ذوالفقار و زلزال است. مهم نیست که برد موشک‌ها به دریای کارائیب می‌رسد یا نه، به آنجا که باید برسد، می‌رسد. پرچم ایران قبل از بام نفتکش‌ها بر روی موشک‌ها به اهتزاز درآمد. خط و نشانِ آن پاسدار برای شناورهای آمریکایی در خلیج فارس، اثر پروانه‌ای خود را در جایی نزدیکی خلیج خوک‌ها گذاشته است تا دزدان دریای کارائیب، شجاعت را از ناخداهای باخدای نفتکش‌های ایرانی بیاموزند. زبان بدنِ آن پاسدار به ما آموخت که می‌توان بجای چند سال مذاکره، چند هفته ای به معامله رسید. کشف بزرگ، راز قوی شدن بود که سلیمانی‌ها و طهرانی مقدم‌ها به ما آموختند نه سرزمینی که کریستوف کلمب در آن لنگر انداخت. غلط‌ اضافه‌ آمریکا در این ماجرا،‌ خاطره ضربات مغزی ملایم را در ذهن سربازان آنها در خلیج فارس و غرب آسیا زنده خواهد کرد تا همواره نگاهشان به آسمان دوخته باشد. 🔺️موازنه قدرت یعنی در ذهن دشمنت جابیندازی که توقیف مساوی است با توقیف ناو جنگی. معامله برد-برد را فراموش کنید، بازی دو سر بُرد برای ایران تازه شروع شده. ✍ زهرا محسنی فر ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 📝 "پرداخت خُمس" 🔹 از وظایف ادای حقوق مالی امام زمان است از جمله خمس که از واجبات شرعی و از فروعات اسلام است و باید توجه داشت تصرّف در مالی که خمس آن داده نشده، جایز نیست و است. ❤️ امام صادق می‌فرمایند: شدیدترین و سخت‌ترین حالاتی که مردم در روز قیامت در آن به سر می‌برند، وقتی است که مستحقّین خمس برمی‌خیزند و می‌گویند: پروردگارا خمس ما چه شد؟ خمس ما را به ما ندادند.*۱ 🌸 امام زمان صراحتا فرموده اند: لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر کسی که از مال ما (خمس) درهمی را بدون اجازه ما بخورد... به درستی پیامبر فرمودند کسی که نسبت به خاندانم آنچه را خداوند حرام دانسته، حلال بشمارد، به زبان من و زبان هر پیامبری که دعایش مستجاب است، ملعون است.*۲ 📚 ۱. عوالی اللئالی ج۳ ص۱۲۷ ۲. کمال الدین ص۵۲۲؛ الاحتجاج ص۴۷۹ ۳۶ ✅ کانال مهدویت مهدیاران @Mahdiaran
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت دهم 🌾فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و
یازدهم 🌾حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت. تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد... ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند. علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم. کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان. نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و... صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد. اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد. فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند. فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود. دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود. جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا. منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند... مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش. البته بچه ها بیشتر می گفتند: - شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند. دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و... اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را. دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات وفضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم... ‌❣ @Mattla_eshgh
دوازدهم 🌾باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم. همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم. همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود. بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد. مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند. هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود. حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟ عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است. صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند. صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که... کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند. تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و... پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما... بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت. حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم. ‌❣ @Mattla_eshgh
سیزدهم 🌾آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند. در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند: - خوبی! نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد: - خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم! شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟ از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست. - کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟ ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید: - باهاشون به مشکل خوردی؟ بدم می آید از سؤالش و تند می گویم: شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی شانه بالا می اندازد و می گوید: تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست. اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم: - من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم. لبخندی می زند و می گوید: - شما آقایید! من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید. - حالا چی شده وحید جان! - یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده! بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید: - دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند. حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود... ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❣صبح.... پر است از امداد دستان شما. ❣ما... هر صبح مان را به امید درآغوش کشیدن شماست،
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇