مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۸۵ خودم رو روی مبل خالی که نزدیکم بود پرت کردم . نمیتونستم از دست بی عقلی که کر
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۸۶
از کنایه ای که توی صداش بود ترسیدم ... رد نگاهش رو گرفتم و از چیزی که دیدم کپ کردم !....
اون طرف سالن که تقریبا تاریک بود پارسا با یه تیپی فشن تر از همیشه نشسته بود و داشت با یه دختر که از اینجا
صورتش معلوم نمیشد حرف میزد و بلند بلند میخندید ... فاصلشون انقدر کم بود که میتونستم بگم چسبیدن بهم !
پارسا که شیراز بود ! مگه میشه .... اینجا .... کنار یه دختر دیگه ... اونم اینجوری! باورم نمیشد.
_شرط میبندم هنوز نمیدونه تو اینجایی
به اشکان نگاه کردم . یه لحظه حس کردم از پارسا خیلی ساده تره ... حالم خیلی خراب بود . هنوز ده دقیقه هم از
ورودم نگذشته بود که اینهمه ضد حال خورده بودم
گوشیم رو درآوردم و بی توجه به اشکان به پارسا پیام دادم کجایی ؟ میخواستم ببینم از قصد بهم نگفته که نمیاد یا
ناگهانی اومده و دعوتش کردن
دیدمش که گوشیش رو نگاه کرد و شروع کرد به جواب دادن . با اسی که فرستاد مطمئن شدم نمیدونه ستاره منو
دعوت کرده و الان اینجام چون نوشته بود
_ میخواستی کجا باشم قشنگم . فعلا سرم شلوغه آخر شب تماس میگیرم . فدات بای
معلومه که سرت شلوغه ! نمیتونستم بشینم و ببینم انقدر راحت سعی داره سرم کلاه بذاره ! بلند شدم برم پیشش که
باز ستاره مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد
_وای خدا مرگم بده ! تو که هنوز با مانتویی .... اصلا یادم رفت بهت بگم کجا لباستو عوض کنی عزیزم . بیا بریم
اتاقم رو نشونت بدم
همینم مونده بود ! اینو چجوری بپیچونم ؟
_مرسی پیدا میکنم خودم تو به مهمونات برس خیالت راحت من غریبی نمیکنم
_مطمئن باشم الی جون ؟
_آره گلم
نگاهی به اشکان کرد چشمکی زد و رفت پیش ایمان ....نفس عمیقی کشیدم و اومدم که برم اما با صدای اشکان
دوباره وایستادم
_الهام خانوم ...
منتظر نگاهش کردم که یعنی بنال !
_متاسفم اما باید بگم پارسا نصفه عمرشو تو این مهمونیا گذرونده ! اون از دیدن تو اینجا ضربه نمیخوره ... حواست
به خودت باشه !
اون لحظه واقعا نمیتونستم خیلی روی حرفاش تمرکز کنم ! دوباره راه افتادم .... هر چی بهشون نزدیکتر میشدم
حالم بدتر میشد ... صدای خنده های دختره خیلی آشنا بود ...
اگه چاره داشت خودش رو پرت میکرد بغل پارسا !
ندیده بودم پارسا اینجوری از ته دل بخنده و این شکلی سیگار بکشه و تو این مهمونیها باشه ! تقریبا یه هاله از دود
جلوی صورتش رو گرفته بود !
برای خودم متاسف بودم ... حتی نفهمید من نزدیکش وایستادم ! برق زنجیری که به گردنش بود و حالا با توجه به
اینکه نصف دکمه های پیراهنش باز بود به راحتی خودنمایی میکرد چشممو زد !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۷
نفس عمیقی کشیدم ... همه جونم رو ریختم توی صدام ولی مطمئن نبودم تو اون شلوغی بشنوه
_پارسا ؟
فکرم اشتباه بود چون صدام رو شنید ... یعنی شنیدن ! هم خودش و هم دختری که پیشش بود . در کسری از ثانیه
هر دو روشون رو به طرفم برگردوندند .
نمیدونم با دیدن قیافه هاشون شوک چندم بهم وارد شد ولی اینو فهمیدم که ضربه شدیدا کاری بود چون حتی نفس
کشیدنم سخت شد !
شاید اگر هر دختری رو کنار پارسا با این وضع میدیدم میتونستم بگم به درک ... ولی اون لحظه به جای خیره شدن
به پارسا چشمام روی لبخند پیروزمندانه بابایی زوم کرده بود !
صدای پر از بهت پارسا خورد به گوشم
_الهام !؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
تنها جوابی که براش داشتم زهرخندی بود که به زور زدم ! تقریبا بابایی رو پرت کرد و اومد جلوم وایستاد ... از بوی
گند سیگارش حالم بد شد یه قدم رفتم عقب ..
به اطرافم نگاه کردم و حدس زدم جز اشکان کسی تماشاگر این نمایش مزخرف نیست !
_عزیزم ... چرا ... چرا بهم نگفتی توام دعوتی اینجا ؟
دستاش رو آورد طرفم که دستم رو بگیره که با صدای لرزونم گفتم :
_به من دست نزن ! ... متاسفم که جواب اعتمادم رو اینجوری دادی
بابایی که موقعیت رو برای مبارزه مناسب دیده بود سریع بلند شد و خودش رو آویزون بازوی پارسا کرد ... با
تعجب ساختگی گفت :
_چه اعتمادی !؟
پارسا خیلی جدی بهش نگاه کردی و گفت :
_تو دخالت نکن نازی !
_چرا دخالت نکنم ؟
_چون من میگم !
_ چرا بهش نمیگی خیلی وقته که منو ...
_خفه شو نازی !
معلوم بود که بابایی میخواد تیر آخرو بزنه چون بر خلاف برخورد تند پارسا خیره شد توی چشممو گفت :
_از چی تعجب کردی ؟ اینکه من قدرت بیشتری داشتم !؟ تو انقدر احمقی که هنوز نمیدونی چجوری باید یه مرد رو
به دست آورد ... هه ! چه توقعی از پارسا داری ؟ اینکه اونم عین تو مثل عصر حجر بترسه که حتی بهت دست بده !؟
تعجب میکنم از اینکه اینجا میبینمت ... ولی خوب تعجب زیادی هم نداره ... چون هنوزم داهاتی بودنت رو حفظ
کردی با این تیپ!
قبل از اینکه پارسا چیزی بگه با همه نفرتی که داشتم سعی کردم خونسردیم رو حفظ بکنم و به بابایی گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۸
_ بهت تبریک میگم که تونستی مرد رویاهاتو به دست بیاری ! وقت کردی برو تو گینس ثبتش کن ... فقط یه
تاریخم بزن که بعدا ببینی دستات چقدر قدرت داشته که عشقت رو نگه داره ! ... الانم محمکتر بچسبش که از کفت
نره خانوم متجدد !
_الهام ...
_خفه شو پارسا نمیخوام صداتو بشنوم ! لیاقت تو و امثال تو آشغاالیی مثل همین نازی جونته !
با قدمهایی تند رفتم سمت مبلی که کیفم روش بود .... زیپ کیفم رو باز کردم و کادوی ستاره رو دادم به اشکان که
اونجا وایستاده بود و گفتم :
_میشه اینو بدید به ستاره ؟ من دارم میرم
_حتما . اجازه میدی برسونمت ؟
چشم غره ای بهش رفتم که فکر کنم حساب کار دستش اومد ... قبل از اینکه ستاره ببینم و بازم گیر بده از در خونه
زدم بیرون ... حس کردم پارسا داره دنبالم میاد حتما فکر میکنه با آسانسور میرم ... به سرعت رفتم توی راه پله و
بی صدا وایستادم .
صداش رو شنیدم که با دست کوبید به جایی و گفت : لعنتی !
یکم منتظر آسانسور شد و به محض وایستادن سوار شد و رفت پایین . نشستم روی پله و گوشیم رو آوردم بیرون .
مطمئن بودم نمیتونم تنهایی با این وضع داغونم تا خونه برم . به کی زنگ بزنم که بیاد دنبالم ! صدای حسام توی
گوشم زنگ زد ... مواظب خودت باش ... زنگ بزنی میام دنبالت
واقعا فکرم از کار افتاده بود .... هر چه باداباد ! شمارشو گرفتم ... چه آهنگ انتظار آرومی داشت ! دلم بیشتر گرفت
_الو ؟
شاید اشتباه کردم . نباید به حسام زنگ میزدم ! اگه چیزی بفهمه چی ؟ آبروم میره !
_الو ؟ الهام ؟
خدایا خودت کمکم کن ....
_الو
_سلام ... خوبی ؟ چیزی شده ؟
_نه ...میشه ... میای دنبالم ؟
با شک دوباره پرسید :
-چیزی شده ؟ خوبی؟
_چیزی نشده میای ؟
_آره حتما . خیلی دور نیستم الان دور میزنم
_منتظرم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۹
قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور نفهمیدم بین پارسا و بابایی
چیزی هست !؟ چرا ستاره دعوتم کرد ! اشکان چرا با پارسا لج بود ؟
یعنی اینهمه مدت هر روز هر لحظه پارسا داشت گولم میزد و من نفهمیدم !؟ یعنی بابایی میدونست من و پارسا با هم
دوستیم ؟ چطور دلش اومد !
خاک تو سرت الهام ! به کی دل دادی ؟ با کی وقتتو گذروندی ؟ تو چه مجلس گناهی پا گذاشتی ؟! خدایا !
گوشیم زنگ خورد پارسا بود ... رد تماس زدم . میخواستم خاموش کنم ولی گفتم شاید حسام زنگ بزنه . البته اگه
این پارسای احمق میذاشت . پشت سر هم زنگ میزد و من رد میکردم !
بلند شدم و کنار پنجره وایستادم ... ماشین حسام با سرعت وارد کوچه شد . انگار با دیدنش قلبم آروم شد
رفتم پایین ... داشت پیاده میشد که گفتم :
_پیاده نشو حسام بریم
همین که نشستم و در رو بستم چشمم افتاد به پارسا که کنار ماشینش وایستاده بود و داشت با گوشی حرف میزد ...
به حسام نگاه کردم و گفتم :
_پس چرا نمیری ؟؟
وای ! داشت به پارسا نگاه میکرد ... حتما ماشینو شناخته !
_حسام اگه نمیری پیاده شم !
پاش رو گذاشت روی گاز و بی حرف با سرعت راه افتاد ... نفهمیدم که پارسا دیدم یا نه ! یعنی دیگه برام مهم نبود ..
گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم ...
_نمیخوای بگی چی شده الهام ؟ هنوز نیم ساعتم نگذشته که رسوندمت اینجا
باید یه چیزی میگفتم که شک نکنه ... یکم فکرمو متمرکز کردم و یهو گفتم :
_راستش ... نمیدونستم که ...
_ که چی؟
_میشه بین خودمون بمونه ؟؟
_حرفتو بزن
_خوب ... من فکر نمیکردم که ...که ... جشنشون مختلط بود ... من بخدا همون اول که فهمیدم حتی نتونستم به
دوستم تبریک بگم ... کادوش رو گذاشتم و به تو زنگ زدم ...
دیگه ادامه ندادم ... نفس عمیقی کشید و دست مشت شده اش رو کوبید روی فرمون ... وای اگه مامان بفهمه که
آبروم پیش حسام رفته زنده ام نمیذاره !
_ همین ؟
تپش قلبم دوباره رفت بالا ! نکنه قضیه پارسا رو هم فهمیده باشه ! با ترس گقتم :
_خوب آره ! مگه این چیز کمی بود ؟
با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_نه چیز کمی نبود !!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#یک_حبه_قند #حدیث_عشق❤ . . . 💛پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله):💛 . . زن بگیرید؛ . زیرا که ازدواج💍 ک
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
✳️نرم افزارِ آموزشی #دختران_بهشتی، هدیه ای ارزشمند به مناسبت هفته #عفاف_و_حجاب به #دختران
🔷نرم افزار آموزشي دختران بهشتي برنامه اي آموزش محور جهت ترويج مفهوم #حجاب از سنين پايه است كه سعی شده است اصول #روانشناختی آموزش به کودک در آن رعایت شود.
🔷محور اصلي اين نرم افزار، علاوه بر آموزش آسان و مبتني بر تشويقِ مفاهيمي نظير #محرم و #نامحرم و #پوشش در برابر نامحرم، بصورت مصداقي همراه با مثال و بازي، تصوير سازي مثبت ذهني از حجاب در ذهن و فكر كودك طي كار با بخش هاي مختلف نرم افزار از رنگ آميزي گرفته تا پازل و بازي و داستان و... مي باشد.
🔷يكي ديگر از مهمترين امتيازات اين نرم افزار، صداگذاري بخش هاي مختلف برنامه توسط كودكان 3 و 7 و 9 ساله است. اين موضوع باعث مي شود كه كودك حين كار با اين نرم افزار ارتباط عميق تري با بخش هاي مختلف خصوصاً قسمت آموزش و داستان، برقرار نموده و ميزان اثربخشي آموزش حجاب افزايش يابد.
🔷از ديگر امتيازات اين برنامه آن است كه آموزش ها در بستري كاملاً تعاملي با كودك و مبتني بر تشويق صورت مي پذيرد. اين روش، اثربخشي آموزش را چند برابر مي نمايد.
💢این نرم افزار برای ترویج و تفهیم مفهوم حجاب در سنین پایین است و سعی دارد در عین #سادگی و #جذابیت، نکات ارزشمندی را به #کودکان آموزش دهد.
📲دانلود از کافه بازار👇
https://cafebazaar.ir/app/com.allbaloo.kids.HijabGirls
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 28 ☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناه
#رهایی_از_رابطه_حرام 29
🔵 به طور کلی مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار سختی هست البته اگه آدم بخواد بدون برنامه و بدون کمک گرفتن از خداوند متعال و اهل بیت انجامش بده.
✅ مبارزه با نفس باید توی بغل خدا باشه تا هم شیرین بشه و هم انسان رو همیشه با انرژی نگه داره.
☢️ مثلا تا فکر طرف مقابل توی ذهنت اومد سریع به خدا پناه ببر. مثل بچه ای که از ترس غریبه ها سریع توی بغل مامانش میره.
سریع توی قلبت با خدا ارتباط برقرار کن و بگو خدایا منو که میشناسی ولم کنی میرم گناه میکنم... به حق امام زمان کمکم کن و دستمو بگیر...😢😥
🔸 بعد موقعیتت رو عوض کن و یه مسافرتی چیزی برو. یا حداقل برو بیرون از خونه یه چرخی بزن که این افکار از سرت بیفته.
✅ هر روز صبح دعای عهد رو با این نیت که با امام زمان تجدید عهد کنی بخون...
🌷 اون لحظه هایی که آدم از ترس گناه میره توی بغل خدا، قشنگ ترین و موثر ترین لحظات زندگی انسان خواهد بود...
✅ بعد از یه مدت که این مدلی با خدا و امام زمان ارواحنا فداه انس گرفتی احساس میکنی که اصلا لذت رابطه حرام یه لذت مسخره بوده و به همه دلتنگی های بچگانه ای که قبلا داشتی میخندی!
کلا زندگیت یه مدل دیگه ای میشه و کم کم سطح بالاتر و برتر از حیات رو تجربه خواهی کرد...☺️😊💕
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
#عفت_در_پوشش
#مصاحبه_با_دختران_محجبه_غیرایرانی
📛سؤال: اگر بعد از #ازدواج، #همسرتان از شما بخواهد که #حجاب خود را کنار بگذارید، آیا این کار را انجام می دهید؟
🌿اگر می خواستم حجابم را بردارم که هیچگاه نمی گذاشتم.
🌿به خاطر او باحجاب نشدم، که به خاطر او آن را کنار بگذارم.
🌿با چنین مردی ازدواج نمیکنم.
🌿همان لحظه شوهرم را ترک میکنم.
🌿دستور خداوند از حرف همسر برای من اهمیت بیشتری دارد.
🌿اگر #خداترس باشم این کار را انجام نمی دهم. آیا همسرم شریک گناه من می شود؟
🌿هرگز... چون حجاب #فریضه_الهی است.
❣ @Mattla_eshgh
دوستی اجتماعی؟!
┄━••━┄ ┄━•√
اول تکلیف "معنای دوست اجتماعی" رو بلحاظ #علمی روشن کنیم:
[دوستی اجتماعی شکلی از دوستی است که بهواسطهی فعالیتهای اجتماعی و در بستر اون شکل میگیره. مثلا یک نوع صمیمیت میان کسانی که با هم کوه میرن، دوست خانوادگی یا همکلاسی.]
⁉️اما دو تا همکار چه وقت اسم دوستی رو حمل می کنن؟
وقتی که یمقدار از همکار بالاتر،
و از روابط عاطفی پایین تر باشه،
میشه دوستی اجتماعی.
🌀مثال بزنم؟
ممکنه توی دوستی های خانوادگی دو نفر جنس مخالف یا موافق بشینن یه چایی بخورن، یه گپی هم بزنن. یا مثلا هم دانشگاهیمون مریض بشه و ما به عیادتش بریم. یا به استاد دانشگاهمون میگیم خیلی دلمون برای شما و کلاس ها تنگ میشه. یعنی یسری روابط اجتماعی با بعضی ها برامون نوعی محبت رو ایجاد کنه که میشه گفت با #احترام و #متانت همراه هست و همچنین از جنس روابط عاطفی نیست.
خب پس تا اینجا #جنس دوستی اجتماعی رو فهمیدیم و حدودش رو باید خوب درک کرده باشیم. لطفا در جامعه امروز و با مثال هایی که زدم، واقعی فکر کنید بدون بالا زدن رگ تعصب!
پس یه دست بندی کوچولو:
●روابط اجتماعی
●صمیمت اجتماعی
●روابط عاطفی
🛑خب
توی ایران چه اتفاقی می افته؟
🔻دوستی اجتماعی بصورت منطقی معنا نمیشه در نتیجه؛ توی لفافه از این لفظ، خیلی سواستفاده شده. مثلا کسی متاهل هست، به یه خانم ایکس همکاری، یمقدار حس هم داره یا مثلا خوشش اومده بعد میشینه ساعت ها باهاش گپ و گفت میکنه و.. تهش هم خودشو گول میزنه که آره این خانم دوست اجتماعیمه یا مگه چیکار کردم؟ فقط نشستیم حرف زدیم! همکارمه!
🔺در ایران، توی شبکه های اجتماعی این لفظ بیشتر جا افتاده که گاهی بی هیچ روابط منطقی هست⚠️ روابط منطقی مثل کاری، همکلاسی که افراد دلیل موجه دارن برای ارتباط و در واقع بخاطر الزامات روابط کاری یا دانشجویی بوجود میاد.
فردی میاد بدون هیچ الزام اجتماعی، با جنس مخالف بحثو باز میکنه و هرشب چت درد و دل و.. بعدم با برچسب دوستی اجتماعی سرپوش میذاره. نتیجش میشه؟ یا روابط عاطفی یا روابط بیخودی! چون از اول دوست اجتماعی نبودن!
✅پس اول از همه "دوستی اجتماعی" رو به خوبی تعریف کنیم و مهمتر؛ خودمون رو #گول نزنیم. به همین سادگی.
⁉️اگر حدود صمیمت اجتماعی رعایت نشه، نزول میکنه به روابط عاطفی. از قضا #زیاد هم اتفاق افتاده متاسفانه! چکار کنیم توی همون صمیمیت اجتماعی بمونیم؟ کلا صورت مسئله رو پاک کنیم؟
نه. مدیریتش کنیم. مثلا بدونم این چای خوردنه توی خونه همکلاسیمون دیگه معنا نداره!
یا سوال شخصی از زندگی همکارمون ارتباطی به ما نداره.
یا ساعت بشناسم و هر دقیقه زنگ نزنم. یا انقدر راحت نباشم که هر حرفی رو بزنم و هر شوخی رو بکنم( #متانت اولیه رو حذف نکنم) یا بعدی رو شما بگو... هرکسی خودش به خوبی تشخیص میده. ما باید یاد بگیریم #مراقبت کنیم از دوستی های اجتماعیمون. چون بلاخره ما در این جامعه زندگی می کنیم و این شکل روابط وجود داره.
🤞خلاصشو بگم؟
با خودت آنِست (صادق) باش!
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۸۹ قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۹۰
بر خلاف تصورم که فکر میکردم الان یا زیادی نصیحت میکنه یا دعوام میکنه یا غیرتی میشه و هزار جور چیز دیگه
حسام فقط سکوت کرد ! مثل من ...
چشمام به بیرون خیره شده بود اما در واقع هیچ چیزی نمیدید ... تمام ذهنم پر بود از صدای خنده های بابایی و
پارسا ...
نمیتونستم اتفاقات امروز رو هضم کنم ... قلبم سنگین شده بود ! چرا پارسا با من این کارو کرد ؟ یعنی انقدر احمق
بودم که فکر کرده بود بازیچه خوبی براش میشم !؟ یکی مثل بابایی !
چه آسون داشتم زندگیمو میباختم !
_پیاده شو الهام رسیدیم!
با تعجب به بیرون نگاه کردم ... جلوی خونه بودیم . اگه انقدر زود میرفتم خونه که مامان میکشتم با هزار تا سوال بی
سر و ته ! با ناله گفتم :
_اگه برم بالا به مامان چی بگم ؟
بدون حرف پیاده شد و زنگ خونه رو زد ... اومد کنار ماشین دستش رو گذاشت روی سقف و کمی دولا شد گفت :
_بیا میریم خونه ما
تصمیم بدی نبود ... حداقل اون موقع !با جون کندن پیاده شدم و رفتیم بالا ... اگه به خاطر مامان نبود الان تو اتاقم
خودم رو مینداختم روی تخت و میزدم زیر گریه تا یکم سبک بشم!
رفتیم بالا... عمه در رو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
_خدا مرگم بده .الهام این چه رنگ و روییه !؟
_چیزی نیست مامان . بذار بیایم تو
عمه دستش رو انداخت دور شونه ام و رفتیم تو روی مبل نشوندم .
_بشین الان برات آب قند میارم عزیزم
سریع رفت تو آشپزخونه . انگار کسی خونه نبود. سرم رو تکیه دادم به مبل و چشمام رو بستم .... صدای هم زدن
آب قند تنها چیزی بود که میشنیدم!
_بیا عزیزم اینو بخور فشارت افتاده ... چی شده حسام ؟
نصف لیوانو خوردم و با دست پس زدم که یعنی دیگه نمیخورم
_بخور تا یکم بهتر بشی . حسام چرا نمیگی چی شده ؟ جون به لب شدم
_چیزی نیست مامان ... یکی از دوستاش تصادف کرده الهام باخبر شده حالش بد شده !
_آره الهام راست میگه ؟
سرم رو تکون دادم . بیچاره حسام مجبور بود بخاطر من دروغم بگه !
_ایشالا که چیزی نیست غصه نخور خوشگلم ... براش دعا کن که خوب بشه دیگه خودتم داغون نکن که آخه ! حالا
هم بلند شو بریم تو اتاق حامد دراز بکش یکم حالت جا میاد ...
_راستی مامان زندایی نمیدونه بعدا بهش زنگ بزن بگو الهام اومده اینجا کمکت کنه . منم دارم میرم بیرون کاری
داشتی زنگ بزن ...
_باشه برو به سلامت . مواظب باش
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۱
میدونستم بخاطر اینکه من راحت باشم میره بیرون . وقتی دراز کشیدم و عمه رفت بیرون و مطمئن شدم در بسته
شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . سرم رو توی بالش فرو بردم و زدم زیر گریه ....
و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
_الهام جونم نصفه شب شده نمیخوای بیدار بشی ؟ والابخدا من اینجا درخت شدم !پاشو دیگـــه
با شنیدن صدای سانی و اونهمه شلوغی که انگار از توی سالن میومد چشمام رو باز کردم . یه لحظه یادم رفته بود
کجام و چی شده ... ولی با حس سنگینی که توی سرم بود و دردی که داشت دوباره یاد بدبختیام افتادم !
چشمهام پر از اشک شد و تصویر صورت ساناز رو تار دیدم ..
_خوبی ؟
چیزی نگفتم . خودش دوباره ادامه داد
_نمیگی بهم چی شده ؟ مامانت رو با حسام پیچوندیم ! الان فکر میکنه تو فقط اعصابت خراب بوده که با خیال راحت
تو آشپزخونه نشسته پیش عمه ! ولی منو که نمیتونی بپیچونی ... از زیر زبون حسامم که یه کلمه حرف نمیشه بیرون
کشید !
_ولم کن ساناز حوصله ندارم
_مگه چسبیدمت ؟ پاشو صورتت رو یه آب بزن بریم بیرون . الان تابلو میشی ها !
_به درک . حوصله هیچی رو ندارم . برو بگو الهام مرده
_الهی لال بشی تو با این حرف زدنت ! خدا نصفت کنه که انقدر مرگ و میر رو میکشی وسط !
میدونستم باز میخواد دو ساعت چرت و پرت بگه که منو بخندونه ..
_حسام بهت نگفت چی شده ؟
_نه والا ! هر کاری کردم فقط گفت از خودش بپرس من در جریان نیستم ! توام که تا بیای حرف بزنی من دق کردم
!
چیزی نگفتم ... چشمم بی هدف توی اتاق چرخ میخورد .... چه چراغ خواب بامزه ای داشت حامد . چرا تا حالا ندیده
بودمش .... خوشگل بودا !
_الهام ! باباتو صدا کنم بریم درمونگاه ؟
_چرا؟
_آخه مثل دیوونه ها به در و دیوار نگاه میکنی !
_ساناز
_جانم ؟
_پیشم میمونی ؟
_ معلومه که میمونم دیوونه !
محکم بغلم کرد ... بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... چقدر خوبه که یکی باشه و تو همچین وقتایی بهش تکیه کنی .
نتونستم بیشتر از این بریزم توی خودم و هر چی که امروز اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم .
❣ @Mattla_eshgh