🔹برای اینکه رانتخور حرفهای باشید و از سفرهی مردم، جیبتان پر شود باید؛
خودکفایی گندم و تولید بنزین را مسخره کنید...
به مخالفانِ واردات، فحش کاسبِ تحریم بدهید...
از لزوم ارتباط با جهان حرف بزنید...
و با عملههایتان در رسانه و شبکههای اجتماعی، حجاب و کنسرت و استادیوم را به مسئلهی جامعه تبدیل کنید!
💬دانشطلب
🔸کمر خصوصیسازی را آن یکی شکست!
کمر پوشاک را دختر آن یکی شکست!
کمر بنزین را شوهر آن یکی شکست!
کمر دارو را دختر آن یکی شکست!
کمر مسکن را هم آن یکی شکست!
کمر ارز را برادر آن یکی شکست!
و...
کمر خودکفایی گندم را هم حجاریان شکست!
بنویسید اصلاح طلبان، بخوانید ویرانگران ایران!
💬علیرضا گرائی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۹ خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ... هوای صبح و دیدن درختهای تنو
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۱۳۰
_منم نمی دونم ! تا صحبت نهار شد همشون فلنگو بستن ...فقط دارم به این فکر می کنم که چجوری هماهنگ بودن
سه سوت غیبشون زد !جوون قدیمن دیگه !
خندم گرفت راست می گفت اینجور وقتها بابا و عمو خوب بلد بودن جا خالی بدن !
_خوب من که هستم کمکت می کنم
_این کارا مردونست مگه تو بلدی ؟
_وا ! آشپزی که کار خانوماست
_کباب درست کردن چی ؟
_این که کباب نیست جوجه کبابه !
_چه فرقی داره ؟
_خوب اینو فقط میزنی به سیخ میذاری رو آتیش دیگه راحته
_خوب حالا که راحته پس بفرما
_چیکار کنم ؟
_سیخشون کن تا من بپزم
_باشه
معلوم بود امروز روی دنده ی شوخیه چون رفته بود رو اعصاب من .. مدام می گفت این سیخ سنگینه .. اینو سبک
زدی
چرا انقدر فاصله میذاری مگه تا حالا سیخ جوجه ندیدی؟!
اعصاب نداشتم اینجوری نمیشد .. سیخ رو گذاشتم سرجاش و گفتم :
_اصلا من بلد نیستم خودت درست کن !
_ای بابا چه زود جا زدی ... چای چی بلدی بریزی؟
_به لطف احسان اینو خوب بلدم.. میخوای ؟
_اگه بیاری که شرمندمون میکنی !
_الان میام
رفتم از توی سبد دو تا لیوان برداشتم و گذاشتم توی سینی کوچیک با یه قندون قند و فلاسک چای رفتم پیش حسام
.
چند دقیقه ای بود که توی سکوت من چای می خوردم و اونم داشت کارشو می کرد
داشتم به این فکر می کردم که الان مامان منو ببینه اینجا چیکار میکنه ؟
کلا روی رفتارام با حسام حساس بود نمی دونم چرا ... شاید بخاطر سخت گیریهای حاج کاظم بود !
با صدای حسام از فکر اومدم بیرون ...
_الهام دوست داری بری سرکار ؟
با تعجب نگاهش کردم ..!وقتی دید ساکتم گفت :
_البته کار با کار فرق داره ! اینجایی که من برات پیدا کردم همه جوره مطمئنه
❣ @Mattla_eshgh
#چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۱
مطمئن ! من دیگه حتی به خودمم اطمینان نداشتم ... از جام بلند شدم و گفتم :
_خیلی ممنون ولی من دیگه نمی خوام کار کنم ... هیچ وقت !
با آرامش گفت :
_چرا ؟ چون یه بار اشتباه کردی و به غلط به یکی اطمینان کردی حالا فکر می کنی همه جا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه و با پرخاش گفتم :
_چون یه بار یه غلطی کردم که فکر نمی کنم حالا حالا ها بتونم فراموشش کنم ... حاضرم همه عمرمو بشینم تو خونه
و پامو بیرون نذارم !
_خوب کاری میکنی که فراموش نمی کنی . آدم نباید خطاهاش رو یادش بره چون هر بریدگی اشتباهی که توی
مسیر بری
باعث میشه تا دفعه بعد حواست شش دانگ جمع باشه که یه وقت جاده اصلی رو با فرعی های الکی اشتباه نگیری
ولی خطا برای همه هست نه فقط تو ... نمی خوام چیزی بگم در مورد اون شرکت نحس ولی اینجا رو خیلی وقته که
برات زیر نظر دارم
از هر لحاظی هم خوبه هم مطمئنه هم به رشته تحصیلیت می خوره
فکراتو بکن ... اگر دوست داشتی بهم بگو تا رفتیم تهران توی اولین فرصت بریم ببینی ... خیلیها هستن که منتظرن
تو کنار بکشی و برن برای کار
دیگه خود دانی .. از ما گفتن بود !
بلند شد و سینی جوجه ها رو برداشت که بره ....
من واقعا وظیفه داشتم برای همه لطف هایی که این چند وقته در حقم کرده بود ازش تشکر کنم ...
از دعوایی که با پارسا بخاطر من کرده بود تا خرید سیم کارت و پیدا کردن یه کار جدید و ...
قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم
_حسام ؟
برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم
با نگاه نافذش گفت :
_همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه !
این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی
دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده
یعنی چی ؟!
اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش برای
کار جدید شدیدا ذهنم رو درگیر کرده بود .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۲
سفر خوبی بود ولی زود 2 روز تموم شد و با کلی خاطرات خوش برگشتیم سر زندگی هامون .
با ساناز مشورت کرده بودم و به این نتیجه رسیدیم که ایندفعه هم به حسام اعتماد کنم و حداقل برم ببینم چه کاریه
که برام پیدا کرده !
یعنی بیشتر حس کنکجاویم بود که ترغیبم کرد تا بهش زنگ بزنم و بگم که موافقم !
قرار بود یکشنبه خودش بیاد دنبالم و با هم بریم .. مامان اولش مخالف بود می گفت تازه از افسردگی بعد از مرگ
همکارت اومدی بیرون
دوست ندارم دوباره بری و یه مشکل جدید پیدا کنی ... اما خوب طبق معمول وقتی اسم حسام اومد وسط بی چون و چرا قبول کرد و گفت خودش با بابا صحبت میکنه .
ساعت 3 بعدازظهر بود که حسام اومد دنبالم ... بر عکس دفعه قبل خیلی ساده لباس پوشیدم و تصمیم گرفتم
برخورد خشکی داشته باشم
حتی نمیدونستم چه جایی قراره بریم ! یه اخلاق مزخرف حسام همین بود که بعضی وقتها زیادی سکوت میکرد
و اصلا اطلاعات زیاد نمی داد ... وقتی هم ازش چیزی می پرسیدی می گفت :
_من دوست ندارم یه پیش فرضی بدم که ممکنه با واقعیت متفاوت باشه ...
هر آدمی ذهنیت و درک متفاوتی داره . بنابراین خودش باید توی شرایط قرار بگیره ، تصمیم بگیره و انتخاب کنه !
توی سکوت کامل جلوی یه پارک نگه داشت ... با تعجب به اطراف نگاه کردم !
حتما توقع داره نگهبان پارک بشم از اینا که نمیذارن بچه ها بشینن توی چمن ! از این فکر خندم گرفت و گفتم :
_اینجاست ؟ پیاده بشیم ؟
_آره همینجاست .. بیا پایین
کیفم رو انداختم روی شونه ام و پیاده شدم ... چه پارک قشنگ و خلوتی بود .
_حسام اینجا نزدیک محل کار خودت نیست ؟
_چرا اتفاقا خیلی نزدیکه ...شاید ۳۰ دقیقه فاصله باشه
_قراره من تو پارک کار کنم ؟
_چقدر تو عجولی ! بفرمایید .. اینجا اونجاست که شما می خوای کار کنی
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم .. کتابخونه ! وای چقدر من خنگم گفته بود که به رشته تحصیلیت می خوره ها بازم
من نفهمیدم که کتابداری منظورشه !
_حسام کدوم کتابخونه ای اینجوری نیرو می گیره آخه ؟ اینها همه باید از سازمان استخدام کنند
_دیگه منو دست کم نگیر دختر دایی ! ما همه جا آشنا داریم حالا بیا بریم که دیر شد
از محیط آروم کتابخونه همیشه خوشم میومد ... از در که رفتیم تو یه سالن نسبتا وسیع بود با چند تا صندلی و یه میز
بزرگ ...
_تو بشین من الان میام
_باشه
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۳
نشستم و یکم دید زدم .. می تونستم بگم محیطش واقعا عالیه ... از اون جاهایی بود که بهت انرژی مثبت میده
حداقل من که اینجوری حس کردم
چند دقیقه ای نشسته بودم که حسام با یه خانوم چادری اومدن پیشم . به احترام خانومه وایستادم و سلام و احوالپرسی کردیم
نشستیم پشت میز
_من کتایون فروزان هستم عزیزم .. مدیر اینجا
_خوشبختم خانوم فروزان
_منم همینطور
خانوم فروزان زودتر از اونی که فکر می کردم به دلم نشست ! از چهره اش معلوم بود که مهربونه ... فکر کنم بالای
23 سال بود
یکم از تحصیلاتم و دوره های کارآموزیم و چیزای دیگه پرسید بعدم کلی با هام حرف زد و توضیح داد بخاطر اطمینانی که به حسام داره رو من حساب میکنه
شماره ام رو همراه با مدارکی که حسام قبال بهم گفته بود ببرم ازم گرفت و گفت منتظر تماسش باشم
از کتابخونه اش خیلی خوشم اومده بود .. یه جورایی انگار زیادی آرامش داشت . مخصوصا که کارمند مردی نداشت
و کل کتابخونه دست دو تا کتابدار بود
یعنی فروزان و احتمالا در آینده نزدیک من !
روم نشد که بلند بشم و برم تو مخزن یا اتاق مرجع و سالن مطالعه یه دوری بزنم و فضولی کنم ... ترجیح دادم بذارم
برای وقتی که اومدم اینجا رسما برای کار !
توی ماشین از حسام پرسیدم
_این خانومه رو از کجا می شناسی حسام ؟
_با شوهرش مجید دوستم .. البته هم دوست ِ هم همکار .
_یعنی ازدواج کرده !؟
_پس نه مجید قراره در آینده شوهرش بشه !
_آخه بهش نمی خورد
_حالا ! فکر کنم همین امروز فردا بهت زنگ بزنه ... چون چند وقتی هست دنبال یه نیروی کار جدیده اینو مجید بهم
گفته بود
توام که همه جوره شرایطش رو داری
_اوهوم ! از محیطش خیلی خوشم اومد ...
_فقط ساعت کاریش بده ها ! از کار قبلیت بیشتره
_مهم نیست . اما مسیرش یکم بده ها
_اشکالی نداره .یاد میگیری چجوری بیای
_امیدوارم !
❣ @Mattla_eshgh
هوا انقدر گرمه به خانوادم سپردم اگه خوابم برد
با کفگیر زیرو روم کنن که یه وقت ته نگیرم😂
#طنز
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
یه زمانی شونصدتا خشاب توی سینهی آمیتا باچان خالی میشد و آخ نمیگفت ولی الان کرونا گرفته.
دوستان ماسک بزنید که قضیه جدیه
😂
#طنز
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
وقتی از این ماسکای پارچهای خوشگل و رنگارنگ میزنید احتمال ابتلاتون میره بالا. چون بچهویروسای کرونا با دست نشونتون میدن و به بابا ننهشون میگن توروخدا اینو میخوام اینو😂
#طنز
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc