eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃آرامش روحی یه دختر به حجابشه… آرامشم ربطی به خنده نداره…خیلی ها میخندن.. ولی وقتی میرن خونه شبا خوا
🍃چند وقت پیش شنیدم خیلی از دخترای سایت سال ۱۳۹۹ رو میخوان با حجاب چادر شروع کنن… خیلی خوشحال شددم. به نظرم دختری که از لحاظ روحی سالم باشه و اهل لجبازی نباشه…به راحتی به حقیقت حجاب و چادر میرسه… ولی کسی که کلا خودشم با خودش درگیری داره…خب …واقعا نمیتونه سمت چادر بره…چون نفس امارش قویه… چون نمیتونه خودش به خودش نگاه کنه و توجه کنه…به ناچار این کمبود رو از اینو اون میگیره… یه جورایی خوشش میاد دیده بشه… وگرنه دختری که کمبود نداره…با افتخار سمت چادر میره… اینا حقیقته… شاید بعضی دختر ها چادری باشن که واقعا نشاط نداشته باشن و بازم احساس کمبود کنن…اره…همیشه استثنا و مثال نقص وجود داره…اما اینو در نظر داشته باش که کل قانون زیر سوال نمیره. شاید بگی داداش رضا ؟ اگه سمت چادر برم…خب مسئولیتم بیشتر میشه…میترسم چادری بشم بعدش اشتباه کنم و اسم چادر بد در بره … داداش رضا ؟ اگه ظاهرم مذهبی بشه ولی از درون کثیف باشم چی ؟ اگه یه خطایی کنم و ابروی چادر بره چی ؟ جواب : ببین… اولا تحول یه دختر با حجابش صورت میگیره… کلا قدم اول تحول هر دختری از حجابشه… چون به شدت رو با خدا بودن یه دختر تاثیر میذاره… کلا پاکی روح یه دختر از حجابش میاد. حجاب روح لطیف یک دختر رو سالم میکنه. بخاطر همینه هر دختری متحول میشه اول سمت حجاب میره… اینی که میگم رو با دلیل میگم. خیلی از دخترای لاک جیغی منو میشناسن و پای حرفاشون نشستم. همشون میگفتن حجاب قدم اوله با خدا بودنه… ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
نمی دانستم (کتاب نوجوان) کتاب «نمی‌دانستم در سایه حجاب زیبایی ام پایدار تر است»،به بیان زیبایی‌های حجاب و عفاف و شبهه زدایی در قالب داستانی خواندنی با تمثیلاتی بسیار شیوا می‌پردازد و نقش آفرینان داستان نیز خود نوجوانان و دانش آموز می‌باشند. این کتاب پاسخ به شبهات حجاب، در قالب داستانی جذاب، ویژه نوجوانان. این کتاب که به قلم حسن محمودی از سوی مرکز تحقیقات و طرح‌های کاربردی حجاب ریحانه النبی(س) به چاپ رسیده ، به بیان زیبایی‌های حجاب و عفاف و شبهه زدایی در قالب داستانی خواندنی با تمثیلاتی بسیار شیوا می‌پردازد و نقش آفرینان داستان نیز خود نوجوانان و دانش آموز می‌باشند. مؤلف، مباحث خویش را ضمن دو داستان زیبا و یک واقعه تاریخی، در موضوعات ذیل تنظیم نموده است: تار مو، سختی چادر، چرا در نماز، چرا در کلاس، عوامل بد حجابی، مردان حریص،حجاب مانع کار، حداقل حجاب، امام زمان و جنازه زنی خوش حجاب، سلامی‌دوباره به گلها، طلا، میوه بی پوست، حراجی، حصار عفت، مروارید، گردو بازی،… لازم به ذکر است مؤلف ، جهت محفوظ ماندن مطالب در ذهن مخاطبان، در پایان کتاب، سؤالاتی تستی و تشریحی از متن کتاب آماده نموده ، که نهادهای فرهنگی نیز می‌توانند جهت بر گزاری مسابقه، از آن استفاده کنند. مناسب برای دختران ۱۰ تا ۱۴ یا ۱۵ سال ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_هشتم به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد نهم مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد . ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! . مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟ ـ آرامش قبل از طوفان ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد . ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟ ـ من ناهار خوردم تا کی باید منتظر باشیم ؟ ـ صبر داشته باشید خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت : ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟ امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت : چه خبر آقا مهرداد گل ؟ امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد . ـ چیه داداش تعجب کردی ؟ ـ ایشون آقا یاسین هستن با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد : منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ... صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ، چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ... با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟ ـ آره ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_دهم یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ، البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده اما هنوز دارن جولان میدن ـ متوجهم ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ، ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ... خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟ ـ بله ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ... با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون ! سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_یازدهم ثمین بعد از باغ سوار تاکسی شد و راه افتاد مهدا دویست و ششی که یاسین کلیدش را در اختیارش گذاشته بود ، پیدا کرد و دنبال ثمین راه افتاد . ثمین جلوی یک پاساژ ایستاد . به مانتو فروشی رفت و با لباس معقولی همراه با چادر از مغازه خارج شد ، به فروشگاهی رفت و با چند پلاستیک مواد غذایی با تاکسی دیگری بسمت مقصدی نا معلوم راه افتاد . به محله ی قدیمی شیراز رسید جایی که معمولا افراد فقیر نشین و با درآمدی متوسط زندگی می کردند . سر کوچه ای پیاده شد و با دیدن دختر نوجوان دست فروش که لباس های کهنه بر تن داشت ، پلاستیک لباس های قدیمیش را با مهربانی به او داد . مهدا این صحنه را که دید به افراد پشت خط گفت : سرگرد ؟ ـ دیدم ، کاری به اون دختر نداشته باش ، شما عقربو دنبال کن ـ باشه ـ موفق باشید ـ متشکرم مهدا طبق نظر سرگرد ثمین را دنبال کرد ، بسمت خانه ای فرسوده و کلنگی رفت و در زد . زنی میان سال در را باز کرد و بعد از مکالمه چند دقیقه ای پلاستیک خرید ها را از ثمین گرفت و او را به داخل دعوت کرد . مهدا رو به سرگرد گفت : سرگرد ؟ برم از پشت بام حیاطو ببینم ؟ ـ اگر حس میکنید خطر داره نه ـ مشکلی نیست مهدا از پایه برق استفاده کرد ، خیز برداشت و روی دیوار نشست و به حیاط نگاه کرد . حیاطی حدودا ۳۰ متری با حوض متوسط و کثیف ، تختی چوبی و شکسته و .... ثمین روی تخت نشسته بود ، حیاط و خانه را میکاوید که دختر جوانی با چای به حیاط آمد و بعد از گفت و گوی کوتاه بسته ای از ثمین گرفت . ثمین توضیحاتی به دختر داد و بعد از خداحافظی از اهالی خانه بسمت در رفت که مهدا قبل از خروج ثمین از دیوار پایین پرید . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_دوازدهم مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟ ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل . مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد ـ بله ، قبل از هتل میام خونه ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید ـ مراقبم قربان نگران نباشید . اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد . پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد . مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد . خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟ ـ میخوام برم مسجد ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟ ـ سجاد محسنی با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت : چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟ ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟ ـ بله مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟ ـ بابام مرده ـ اخی خدا رحمتش کنه به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت : من باید برم مردونه ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ ـ خدافظ مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت : حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟ ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟ مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛ اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟ ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ... ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟ ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟ ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه ـ صحیح ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ... ادامه دارد ...
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۹ ❣یار،بس نازک مزاج است وغیور..... امام زمان درمقام نازه! وزمان غیبت فقط يه فرصته که ماخودمونو به امام نزدیک کنیم! خیلی بده اگه به دنیامشغول باشیم،و راهمون ندن👇 @ostad_shojae