قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد
هلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش
گرفته باشد؟ اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟
همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست
یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: قهری؟
آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و
بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه
بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند
جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا
خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت:
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب...
ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه م هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از
دلتون در بیاریم!
آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده
سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از
ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج
یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟
حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند،
جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفره تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع
زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: ما هم میایم دیگه!
صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت
و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج
شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: اهل رفتن نبودی!
آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده،
رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز
سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس
سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید!
آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: از هر دو!
آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر
هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش
افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر ، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود
، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود
مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد:
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین
رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه
شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تک وتوک موهای خرمایی اش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن
م نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم، من با
سیدمهدی
مردم
حالا چی میخوای ؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام
رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسری اش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره
گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده
بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب
گذاشت و فریاد زد:
بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی
شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد...
ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد
دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: سر همین کوچه
محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت
و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و
زینب میلرزید.
ارمیا فریاد زد:
_بچه م از دست رفت محمد!
دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت:
_داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره!
مرد باز مقاومت کرد:
_اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد!
محمد داد زد:
_تو دارو رو بده من نسخه شو مینویسم میدم بهت؛ خدا...
محمد که آمپولها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش
را کنترل کند.
تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت
بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پای زینب
روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده ی
دخترکش بود:
مرد؟!
ارمیا از لای دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را
نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه
زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل
از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو
دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد
درست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شده ت
میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی
آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟
کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت
آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
َ
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که بیاورد. مردم هم
هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم
میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب
ُ
بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب
مرده ،این برای ایه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
َ
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه ی ایه و زینب رو با مهر من بیار که نسخه
ی داروهایی که
گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف
ایه ست
مهر منم که میدونی ، تو کیفمه
ادامه دارد ....
مطلع عشق
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 حرفهای زیادی روی دلم مانده است
میشود با بهار بیایی؟
🌸 السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰بغض نائب الامام برای امام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 14 ✳️✳️ آنان نیز تلاش کردند همه زمینههای لازم را برای شکار آن شب فراهم کنند. اولین
#در_چنگال_عقاب 15
هواپیما با سرعت زیاد روی باند به حرکت درآمد و در یک لحظه درآغوش آسمان جای گرفت. چراغهای هشدار «سیگار نکشید و کمربندها را ببندید» هنوز روشن بود. هواپیما بر فراز حریم فرودگاه به شکل نیمدایره چرخی زد و طرح خروج از ترافیک دبی را برای ورود به کریدور پروازی، همراه با صعودی آرام، اجرا کرد. مهمانداران، با اونیفورمهای مخصوص، در رفت و آمد بودند تا به تدریج مقدمات پذیرایی از مسافران هواپیما را فراهم کنند.
صدایی از بلندگوی هواپیما به گوش رسید: «ضمن سلام و شب به خیر، من به نمایندگی از سوی کاپیتان… به اتفاق همکارانم در پرواز شرکت هواپیمایی Altyn Air به شما خوشامد میگویم. مقصد ما بیشکک و ارتفاع ما ۳۶ هزار پا از سطح دریا خواهد بود و در طول پرواز از آسمان ایران و ترکمنستان خواهیم گذشت. مدت پرواز ما سه ساعت و سی دقیقه خواهد بود. در صورت وضعیت اضطراری و یا تغییر فشار هوای داخل هواپیما، میتوانید از ماسکهای اکسیژن، که در بالای سر شما تعبیه شده است، استفاده کنید. ماسک را به صورتی که همکارانم برای شما نمایش میدهند روی بینی و دهان خود بگذارید و به طور طبیعی تنفس کنید.»
راههای خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش میدهد، قرار دارد … .
مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب رهایش میکرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح میداد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟
از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت …
ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خونگرم جنوب و شرق … صورتهای آفتابسوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین میانداخت احساس ناخوشایندی داشت.
قلب او چگونه میتوانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانههای واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور میکشاند و آنها را سبعانه به رگبار مرگ
در_چنگال_عقاب 16
✳️✳️
راههای خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش میدهد، قرار دارد … .
مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب رهایش میکرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح میداد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟
از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت …
ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خونگرم جنوب و شرق … صورتهای آفتابسوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین میانداخت احساس ناخوشایندی داشت.
قلب او چگونه میتوانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانههای واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور میکشاند و آنها را سبعانه به رگبار مرگ میبست یا با بیرحمی سر آنها را از تن جدا میکرد.
حالا او این بار ـ برای کمینی دیگر و قتل عامی دیگر نه از راه زمین که از راه آسمان برای ملاقات با ریچارد هالبروک، نماینده ویژه رئیس جمهوری آمریکا در منطقه افغانستان و پاکستان، پا به درون ایران میگذاشت. او توانسته بود با ترور و شرارتهایش توجه آمریکاییها را به خود جلب کند. عبدالمالک ریگی اینک برای ایجاد اختلال و آشوب و بینظمی در ایران اسلامی به مرد آرزوهای دشمنان این مرز و بوم تبدیل شده بود.
باند پرواز پایگاه نهم شکاری ـ ساعت ۱ و ۳۴ دقیقه بامداد در تمامی پایگاههای درگیر جنب و جوش خاصی برپا بود. هنوز کسی از هدف نهایی مأموریت اطلاع چندانی نداشت.
در همین لحظات پایانی، برخی مسائل پیشبینی نشده در پایگاه در حال انجام بود:
* تعیین محل استقرار هواپیمای رهگیری شده پس از فرود اجباری در پایگاه؛
* تمرکز عوامل گارد انتظامی و تأمین حفاظتی آنان؛
* پیشبینی چند دستگاه اتوبوس برای انتقال مسافران از هواپیمای هدف به سالن ترانزیت فرودگاه بندرعباس؛
* فراهم کردن امکانات پذیرایی از مسافران؛
* پیشبینی فوریتهای پزشکی و اورژانس (بهداری، آمبولانس و آتشنشانی، باریر و…) در صورت بروز حوادث غیرمترقبه در پایگاه بندرعباس و دیگر یگانهای ذیربط.
در اندک زمانی سایر هواپیماهای خواسته شده، براساس طرحریزی مأموریت نیز توسط کارکنان تعمیر و نگهداری به موشکهای هوا به هوا و مسلسلهای خودکار مجهز گردیدند.
خلبان دنا آلفا درون کابین هواپیمای شکاری با نگاهی دقیق به صفحة علائم و نشاندهندهها، آخرین چکهای پروازی را هم انجام داد. با اعلام آمادگی خلبان و ارسال علامات پروازی، متخصصان خط پرواز، پینهای ایمنی مهمات هوایی را خارج کردند، و پس از برداشتن چوب چرخها، آمادگی جنگنده دنا آلفا را برای اجرای مأموریت اعلام کردند.
آنان نیز میدانستند اتفاق مهمی در شرف وقوع است و حضورشان در این دقایق بامداد و اعلام وضعیت فوقالعاده برای پروازی بسیار
حساس بیدلیل نیست.
***
اینک بار دیگر یک پرواز و دو خلبان، همانند پرواز جاودان و به یادماندنی عباس دوران، آماده بود تا تأثیر یک تدبیر راهبردی در معادلات نیروی هوایی را برای حفظ اقتدار و امنیت میهن اسلامی و دفاع از فضای ایران، با یک هماهنگی زیبا، به نمایش بگذارد.
در این هنگام، از نیمه شب، خلبان هواپیمای آلفا به همراه کابین عقب خود در ابتدای باند ۲۱ چپپروازی با چشمانی بیدار و عزمی راسخ برای برخاستن از باند پروازی پایگاه دهم شکاری لحظهشماری میکرد.
در_چنگال_عقاب 17
✳️✳️
اولین بار نبود که با زنگ اخطار آلرت از باند پروازی برمیخاست، او بارها و بارها برای شناسایی و یا تأمین پوشش هوایی منطقه، به محض نواخته شدن زنگ و درخواست پرواز اسکرامبل، باند پرواز را به قصد اجرای مأموریت ترک کرده بود. با این حال، او، با وجود درک حساسیت موضوع، هرگز تصور نمیکرد که این پرواز ممکن است چه افتخار بزرگ و نتایج ارزشمندی را در تداوم امنیت و اقتدار یک ملت قهرمان به همراه داشته باشد.
حلقههای همدلی دست به دست هم دادند و سرانجام شمارش معکوس برای آغاز و اجرای عملیات هوایی آغاز شد.
سایت ۸ ایستگاه رادار بندرعباس
سایت شماره هشت ایستگاه رادار بندرعباس حال و هوای خاصی داشت. کارشناسان سرگرم بررسی اوضاع منطقه و کنترل ترافیک شدید هوایی بودند. آنان همواره وقت خود را صرف ایجاد آسایش و آرامش ساکنان این سرزمین میکردند و لحظهای چشم از اسکوپ راداری برنمیداشتند، از این رو، به خود میبالیدند. برای آنها هم بامداد چهارم اسفند ۱۳۸۸ با همه روزهای دیگر تفاوت داشت. این افراد، به عنوان پیشقراولان عملیات رهگیری، با چشمانی منتظر، تمامی مسیرهای تردد ورودی به آسمان ایران را رصد میکردند.
بیشک، هواپیمایی با معرف شناسایی «Lyn 454» برای آنها دیگر نه یک پرنده وقت ورودی در مسیر شرق ایران، بلکه هدفی بود که میبایست پس از کشف و شناسایی در یکی از پایگاههای نیروی هوایی به زمین مینشست. بنابراین، برای اجرای مأموریت ابلاغی در فرود اجباری هواپیمای مسافربری هیجان خاصی داشتند و نسبت به این پرواز، به دلیل تأکیدات امنیتی، حساسیت ویژهای داشتند. براساس طرح ابلاغی، قرار بود با ظهور اولین نشانههای راداری از مسیر مورد انتظار (A-419) به ایران و تأیید رادیویی هواپیمای مذکور به مقصد بیشکک، با فشردن زنگ اسکرامبل، هواپیمای فانتوم مستقر در آلرت پایگاه هوایی بندرعباس را به پرواز سریع در منطقه فراخواند.
نقطه ورودی به منطقه اطلاعات پروازی جمهوری اسلامی ایران از دبی به بندرعباس، نقطه تماس اجباری «داراکس» است که در جنوب بندرعباس کمی به سمت غرب روی رادیال ۲۱۰ درجه مسیر هوایی A-419 به فاصله تقریبی ۷۰ مایل از فرودگاه بندرعباس قرار دارد.
این مسیر در ادامه به ایستگاه ناوبری کرمان، طبس از ایران با نقطه خروجی تماس اجباری «ریکدپ» واقع در ۴۰ مایلی شمال شرق بجنورد و از آنجا به عشقآباد ترکمنستان و سپس به بیشکک قرقیزستان منتهی میشود.
مسئول کنترل ترافیک هوایی هواپیمایی کشوری، در اسرع وقت، اطلاعات سه فروند هواپیمای عبوری و در حقیقت سه پرواز جداگانه به مناطق کابل، کیف و بیشکک را به سمت نقطه تماس اجباری «داراکس» اعلام کرد و یادآور شد که این سه فروند به فواصل زمانی دو تا پنج دقیقه (در ساعات ۱ و ۳۴ دقیقه۱ و ۳۶ دقیقه و ۱ و ۳۸ دقیقه بامداد) از فرودگاه بینالمللی دبی برخواهند خاست و دقایقی بعد از نقطه تماس ورودی در منطقه ترمینال هوایی بندرعباس ظاهر شده و سپس به سمت مقاصد خود تغییر مسیر خواهند داد.
مطابق برنامه و طرح پروازی، قرار بر این بود که هواپیمای مسافربری، بعد از تماس با بخش کنترل ترافیک هوایی جنوب ایران (واقع در مرکز کنترل هوایی تهران)، برنامه تغییر ارتفاع از ۳۶ هزار پا به ۲۵ هزار پا را دریافت کند. پس از این تغییر، مجوز تماس با رادار نظامی از طرف این بخش از کنترل هوایی برای او صادر میشد.
و همچنین قرار بود افسر کنترل رادار نیز، پس از تماس خلبان هواپیمای مسافربری، ادامه مسیر او را با حفظ ارتباط با فرکانس رادار مجاز اعلام کند.
اکنون اقدامات اولیه عملیاتی برای شکلگیری رهگیری هوایی با متمایز کردن ترافیک مورد نظر از دیگر ترافیکهای ورودی به فضای کشور جمهوری اسلامی به آرامی در شرف برنامهریزی و اجرا بود.
به موازات مدیریت راداری ترافیک هوایی مورد نظر از سوی قرارگاه پدافند هوایی خاتمالانبیا(ص)، مستقر در پایگاه هوایی بندرعباس، براساس دستور صادر فرمانده پایگاه، کارکنان فنّی و تعمیر و نگهداری، در کوتاهترین زمان ممکن، دو فروند هواپیمای شکاری دیگر را نیز برای پرواز احتمالی در وضع آماده و به کد آلرت شب آماده پرواز کردند.
در_چنگال_عقاب 18
✳️✳️
فرمانده پایگاه هوایی بندرعباس برای اینکه اوضاع را از نزدیک کنترل کند به واحد نظارت باند پروازی یا کاروان مستقر در مجاورت باند پروازی مراجعه کرد تا ضمن هدایت عملیات هوایی، لحظه به لحظه گزارش عملیات رهگیری را از طریق شبکه ارتباطات هوایی به پست فرماندهی ستاد نهاجا ارسال کند تا بدینطریق فرماندهیِ نیرویِ هوایی به طور مستقیم از سیر عملیات مطلع شود.
آغاز اجرای عملیات رهگیری هوایی
اگر چه قبل از آغاز رسمی عملیات رهگیری با صدای زنگ اسکرامبل، تیم هماهنگکننده مرکز فرماندهی نیروی هوایی و فرماندهی پایگاه هوایی بندرعباس خلبانان را برای اجرای امر در جریان مأموریت رهگیری و آمادگی برای شروع یک پرواز حساس قرار داده بودند؛ معهذا با صدای زنگ اسکرامبلِ سایت هشت پدافند هوایی در منطقه بندرعباس، به نشانه ورود یک میهمان هوایی به فضای ایران، عملیات رهگیری هوایی آغاز شد. میهمانی نه ناخوانده که این بار خوانده شده و منتظر استقبال میزبانان خود است.
ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه بامداد، خلبان هواپیمای شکاری رهگیری با معرف شناسایی(دِنای آلفا)، که در مدخل ورودی به باند، آماده برخاستن از زمین بود، با هماهنگی فرماندهی پایگاه مستقر در کاروان باند فرودگاه، دکمه رادیوی UHF خود را فشرد:
از دنای آلفا به برج مراقبت، از دنای آلفا به برج مراقبت، درخواست صدور مجوز جهت بلند شدن.
دنای آلفا… اینجا برج مراقبت … صدای شما را شنیدم، باند مورد استفاده ۲۱ چپ، میتوانید وارد باند شده و برخیزید.
خلبان شکاری به کمک خلبان اطلاع داد تا آماده برخاستن باشد. چشمهایش را لحظهای به آسمان صاف و پُرستاره جنوب دوخت و با یاد و نام خدا و طلب یاری و مساعدت از قادر متعال پاهایش را از روی ترمز هواپیما، که میبایست آخرین چکهای وضعیت موتور را در حداکثر قدرت آن ارزیابی کند، برداشت، هواپیما غرّش کنان، با آخرین سرعت و در وضعیت حداکثر پسسوز، روی باند به حرکت درآمد. آرامآرام دسته فرامین را به سمت عقب کشید و جنگنده فانتوم از زمین کنده شد. لحظاتی بعد پرنده آهنینبال آلفا همچون ابری سبک و آرام در آغوش آسمان جای گرفت.
هواپیمای اف۴ آلفا به قصد گشت هوایی و احراز آمادگی برای عملیات رهگیری در منطقه پروازی ک ـ ۳۴ در ابتدا به سوی شمال غربِ بندرعباس رهسپار شد و پس از پشت سرگذاشتن شعاع هفت مایلی محدوده پروازی برج مراقبت، وارد محدوده شعاع پروازی کنترل ترافیک تقرّب شد.
بلافاصله، پس از تماس با کنترل ترافیک تقرّب، تقاضا کرد که آنها فرکانس را ترک کنند تا او با رادار بندرعباس تماس بگیرد. وی در اوّلین تماس و اطمینان از منبع تماس با کدهای ارتباطی ویژه آن شب، موقعیت ترافیک را از رادار درخواست کرد.
لحظات کوتاهی پس از پرواز، شکاری رهگیرِ دنا آلفا با کمک رادار، در مسیر شصت مایلی هواپیمای مسافربری قرار گرفت که تا دقایقی دیگر وارد حریم هوایی کشور میشد.
داخل هواپیمای مسافربری ۴۵۴
هواپیمای حامل سوژه، در گردشی آرام، برای استقرار در مسیر پروازی آسمان ایران قرار گرفت. عبدالمالک برای خوابی سه ساعته آماده میشد. ولی دلشوره ورود به آسمان ایران هنوز هم رهایش نکرده بود. او از قوانین بینالمللی رهگیری هوایی اطلاعی نداشت، بنابراین، حس دلنشین در آسمان بودن را آن هم درون یک هواپیمای مدرن، نوعی امنیت توأم با فراغت خیال تلقّی میکرد. با این حال، به رغم این آگاهی، به دلیل پرواز برفراز آسمان ایران، احساس مبهمی از تردید بردلش سایه افکنده بود. تلاش کرد تا بخوابد، ولی اضطراب او را محتاج کمی نوشیدن آب کرد. درخواست آب از میهماندار برای او نه فقط فرو نشاندن احساس تشنگی، بلکه کاستنِ دلشوره و اضطراب درونی نیز به شمار میرفت.
ادامه دارد...
📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
مطلع عشق
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دهم
🍃سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا
آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
_یعنی کسی زنگ نزده؟
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما،
وامیایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک
دستش به دستان یخ زده ی آیه ی شکسته اش! "چه بر سرت آمده بانوی
من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟ خدایا... نگاهمان
میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار
بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا
میدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از
فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را در
بدترین شرایط دیده بود ، تن لرزان زینب تنش را می لرزاند. صورت سفید
ِشده و دستان سرِد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاِه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابه جا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه،
افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟
اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش
روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژه ها را گم کند؟ اشکال دارد روز و
سر بخورد؟
سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش ُ
سر بخورد ؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژه ها گشت. صدایش شبیه صدایش
نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود.
این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی
ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر
سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش
بال بال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این
کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیه ی سیدمهدی باشی! من غلط
کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جوا
حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده
شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم
و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛
زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت و قطره ی دیگری اشک از چشمانش
فروریخت. دستی روی شانه اش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را
دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیه ای
نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیه گاه داره! برای اینه که وقت
کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این
زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیازداره... زن برادرم
بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی!
اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که
دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه
میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که
دوستشون داری!
ارمیا: دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه
زینب رو دوست نداشت؟
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانه ی
حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که
به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون
که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو
برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
ِ دخترکش که در خواب بود کشید و گفت:
آیه دستی به سر
دخترکش که در خواب بود ، کشید
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم ، یاد حال زینب که
میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل
میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد
بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی
هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی
سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست
داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و
محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از
کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه
دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده
بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را
میزدند ناله میکرد. محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از
ِ دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت