مطلع عشق
آنجا متوجه میشونـد که مهـدي به عنوان فرمانده اکیپ خنثی سازي مینهاي باقیمانده ازجنگ به شـلمچه
#سایه_شوم
#قسمت بیست و ششم
داداش گفت: اصـلا تو چه آشـنائی با او داشتی؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمـد میکردي؟ گفتم مگر آنها چکار کردند؟ مگر کی هسـتند؟ و به مامان نگاه کردم که ببینم به آنها چه گفته. مامان گفت: مگر
همان خانواده نیستند که میگفتی براي مرگ امام گریه کردند؟ گفتم خوب مگر گناه میکردند؟ یکی دیگر از اعضاءگفت: این جماعت همان کسانی هسـتند که عزیزان ما را با شـکنجه به شـهادت رساندنـد حالا تقاص پس میدهنـد. حالا تو براي
آنهـا گریه میکنی؟ زیر رگبار حرفهاي بی اساس و نفرت انگیز آنها عـذاب میکشـیدم. با عصـبانیت از اتاقم خارج شـده و به سـمت
پشت بام رفتم. باخود میگفتم بهائی یعنی شـعار تو خالی. مگر اینها نمیگوینـد دشـمنان خود را هم بایـد دوست بداریم؟! و بعد به
خاطرم رسـید که خود عبدالبهاء هم وقتی به برادرش میرسـید که از دشـمنان او محسوب میشد و به مسـلک بهاء در نیامد و او هم
براي خودش فرقه اي سـاخت به اسم ازلیها ، با او درگیر میشـد و پشت سـر او و خانواده او حرف میزد و به همراهانش شـعرهائی یاد
داده بود که هر وقت از کنـار منزل آنهـا عبور میکننـد بخواننـد و آنها را عـذاب دهنـد دیگر از پیروان او چه انتظاري میرفت؟ روز
چهارم بالأخره شـنیدم که خانواده آقاي محمد صالحی به سـنندج آمده اند و قرار است جسد مهدي تشییع شود قبلا به وسیله دوستان
مهدي و بنیاد شهید اعلامیه تشییع پیکر پاك مهدي به دیوارها زده شده و مردم به این وسیله خبردار شده بودند. با آزیتا به دیدن این
خـانواده داغدیـده رفتیم. وارد کوچه که شـدیم براي لحظه اي فراموش کردم که به چه مناسـبتی به خانه آنها میروم و با خود گفتم
الان مهـدي در را برایمان باز میکنـد و آن لحظه کاملا جلوي چشـمم مجسم شـد. با به خاطر آوردن اینکه مهـدي دیگر نیست و او
براي همیشه رفته است زانوانم قدرت حرکت را از دست داد. لحظه اي ایسـتادم و به سراسـر خیابان و محل زندگی آنها نگاه کردم و
گفتم حس میکنم مهـدي اینجـاست و الان شاهـد این محل و این خانه است.کسانی که به دیـدن خانواده اش میرونـد، کسانی که
برایش اشـک میریزنـد، کسـانی کـه دربـاره اش حرف میزننـد، همـه را میبینـد و روحش چـه آرامشـی دارد. بـه بلنـداي درختـان
روبه روي خانه هـا نگـاه کردم و گـوئی روح او را در بلنـدترین نقطـه آن درختـان میدیـدم بـه اوگفتم از خـدا براي
خانواده ات صبر بخواه. میدانم که جایگاهت در نزد خدا رفیع است. درب حیاط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شدیم همه درختان
و گلهـا بی شـاخ و برگ بود و در بعضـی از گوشه هـاي حیـاط تجمع برفها دیـده میشـد. تعـدادي از اقوام آنها را که همه پیراهن هاي
مشـکی به تن کرده و مشغول کار بودند دیدم. دلم از این میسوخت که در این شهر غریبند و عده زیادي به دیدنشان نخواهند رفت
و مراسم تشییع خیلی خلوت خواهد بود. از بلند گویی که داخل حیاط نصب کرده بودند صداي قرآن پخش میشد و ناخودآگاه دل
انسان میلرزیـد خانم و آقائی به ماخوش آمـد گفته و ما را به سـمت پـذیرائی راهنمائی کردند وارد شدیم وخانم محمد صالحی و
نرجس را در بین خانم هاي زیادي که دور آنها را گرفته بودنـد دیـدم. مادر مهـدي با رنگ و روئی پریـده و سـفید آرام آرام اشـک
میریخت. در اینمدت کوتاه به شدت شکسـته شده بود. چشـمان متورم و سـرخش حکایت ازخون دل داغدیده اش میکرد حس
میکردم دیگر رمق نداشـته باشد که با این و آن احوال پرسـی کند. میدانسـتم که جگر سوخته اي دردمند است میدانستم چه زجري
میکشـد میدانسـتم جسم و روحش آکنـده از غم فراق بهترین فرزنـد دنیـاست و من و آزیتـا هر دوي آنها را در آغوش گرفته و از
صمیم قلب بـاصـداي بلنـد گریه کردیم. بـاصـداي گریه ما همه گریه میکردنـد وقتی منک خود را به آغوش مادر مهـدي انـداختم،
متوجه شدم صداي گریه هاي او بیشتر شدطوري سرم را به سینه میفشرد که گوئی او مرا دلداري میدهد و دائم در بین صحبتهایش
میگفت: الهی فدایت شوم، الهی قربانت گردم. چشـمان بی فروغ و غمگین مادر مهدي جانم را به آتش میکشید، در عمق نگاهش
حکایتهـا بـود، هزاران آرزوي خفتـه و خـاموش، گـوئی هنـوز بـاور نمیکردکه مهـدياش برايهمیشه رفته است و
نمیخواست باور کنـد که دیگر هرگز او را نخواهد دید. من و آزیتا درگوشه اي نشـستیم، مبلها را برداشـته بودند و دور تا دور اتاق
خانمها نشسـته و تکیه به دیوار زده بودنـد. خانم صالحی مثل کسـیکه درچهره من دنبال خاطره اي میگشت به من خیره شده بود،
من اشک میریختم و او با تبسمی در گوشه لبانش و اشکی برگوشه چشمش به من نگاه میکرد. نرجس مرتب به فکر فرو میرفت
و یکباره با فریادي بغض هاي فرو خورده را بیرون میریخت و به صورت سجده روي زمین می افتاد و بر زمین چنگ میزد، دو نفر او
را بلنـد میکردنـد و به دلـداریش میپرداختنـد. مادر شـروع به خوانـدن نموده و باسوز وگـداز میخواند،
مهدي جان توکه طاقت گریه منو نـداشتی دلسوزکم، چرا رفتی؟ چرا کـاري کردي که همیشه اشک بریزم عزیز دلم، مهـدي جان بیا ببین چه کسانی به خانه
ما آمدنـد، بیا ببین چقـدر مهمان داري، تو که اینقدر مهمان نواز بودي بیا نگذار مهمانانت گریه کنند نازنینم، قربان آن دل مهربانت
شوم پسر نجیبم، آرزو داشتم برات عروسیککبگیرم، قربان قدو بالاي قشنگت شوم عزیزکم، خانم صالحی همچنان باسوز میخواند و
همه گریه میکردیم. دقـایقی بعـد دو نفر از آقایـان یکی از عکسـهاي مهـدي را که بزرگ کرده و قاب گرفته بودنـد آوردنـد روي
تاقچه پـذیرائی گذاشـتند. صـداي گریه ها تمام فضاي خانه را پر کرده بود، نرجس و مادرش به اندازه اي گریه کردند و قربان صدقه
عکس مهدي رفتند که از نفس افتادند، آقاي صالحی که وارد شد من و آزیتا به او نزدیک شدیم و تسـلیت گفتیم، دلم میخواسـت
قـدرتی داشـتم تا ذره اي از آن بار مصـیبت را از دوش این شـیرمرد مؤمن بردارم، آقاي صالحی گفت: راضـی به رضاي خدا هستیم،
مهـدي مـال این دنیـا نبود، کمر مرا شـکست ولی خوشا به سـعادتش و درحالیکه به عکس مهـدي نگاه میکرد با
بغض گفت: او زنده است نگاهش کنید او به ما نگاه میکند. این مائیم که او را نمیبینیم و روي صورتش را با دسـتها پوشانده و به
گریه افتـاد. شانه هاي خسـته اش از شـدت گریه میلرزیـد چهره او هم شکسـته تر شـده بود حس میکردم در این سه روز سالها پیرتر
شـده زبـان من از بیان حرفی که بتوانـد این مرد خـدا را آرام کنـد قاصـر بود فقط گفتم خـدا به شـما صبر عنایت کنـد... من و آزیتا
تصمیم گرفتیم در کارها به آنها کمک کنیم دسته دسته همسایه ها و همکاران می آمدند و تسلیت میگفتند و میرفتند و ما پذیرائی
میکردیم، قرار بود روز بعد که روز پنجشـنبه بود پیکر پاك مهدي تشییع شود و به خاك سپرده شود، داخل یکی از اتاقهاي نشیمن
که پنجره هـاي بزرگی رو به حیـاط داشت آقایـان نشسـته بودنـد، یـکنفرشـروع به مـداحی کرد و من تا آنروز به مـداحی گوش
نکرده بودم، مداح جوان از شـهادت امام حسـین(ع) و یارانش در روز عاشورا میگفت، از شـهادت مسن ترین یاران آن حضـرت تا
جوان ترین جنگجوي ایشان حضرت علی اکبر (ع) و بالأخره شیرخواره حضرت که تشنه لب در آغوش مبارك کپدر با اصابت تیري بر
گلویش به شـهادت رسـید. از رنج و ماتم که حضرت زینب (س) و درد التیام ناپذیر حضرت رقیه سه ساله (س) گفت، او با لحن خوش
و صوتی دلنشـین این مصـائب را بر زبـان می آورد و همه میگریسـتند به خاطرم رسـید بهائیان روضه خوانی مسـلمانان را به تمسـخر
گرفته و میگفتنـد هزار و دویست سال پیش اتفاقی افتاده و عده اي همراه امام حسـین(ع) به شـهادت رسـیده اند هنوز هم مردم براي
آنها گریه میکننـد. مسـلمانان مرده پرسـتند و گریه را دوست دارنـد، من که به طور اتفاقی در این مجلس حضور یافته و شاهـد این
روضه خوانی بودم بـا عقـل نـاقص و کوچـک خود حس میکردم که چقـدر خوب است در این روزها و لحظه هاي
سخت که براي پـدر و مادر داغدیـده هیـچ چیزي نمیتوانـد تسـکین باشـد اشاره به مصائب امامان و بهترین یاران آنان میشود این
روضه ها باعث میشود که بازمانـده ها بدانند که مصـیبت و بلا فقط براي آدمهاي معمولی نیست بلکه پیامبران و امامان و کسانیکه
در نزد خـدا ارزش و مقام بیشتري دارنـد از ما بنـدگان عـذاب بیشتري کشـیده و مصـیبت دیده ترند و گریه براي آنها یعنی زنده نگه
داشـتن نـام آنهـا گریه براي آنها یعنی فریاد زدن پیام آنها و گریه براي آنها یعنی ابراز عشق ، تقویت و ایمان و در نتیجه آرامش دل .
درحالیکه بهائیان خارج کشور وقتی صدمین سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامی داشـتند، جشـنی به پا کردند که در باور ما ایرانیها
نمیگنجیـد، از هر قوم و قبیله اي در این جشن شـرکت کرده بودنـد و ما فیلم اینجشن را که ترجمه شده بود دیدیم. هر طایفه اي از
دنیـا با لباسـهاي مخصوص خود می آمدنـد، میخواندنـد و میرقصـیدند و میرفتنـد. زن و مرد در کنار هم به ساز و آواز و رقص و
عیش و نوش مشـغول بودند و این نوع مجلس براي سالگرد فوت پیامبر یک دین از عجیبترین اتفاقات این قرن است که بهائیان نام
آنرا فرهنگ و تمـدن جدیـد می نامیدند!! عمه ها وخاله ها و دخترخاله هاي نرجس در انجام کارها کمک میکردند جعبه هاي میوه
را شسـته و پاك میکردند، شیرینی و خرما میچیدند و وسائل پذیرائی آماده میکردند. چند نفر در تدارك وسائل سفره بودند. در
آشپزخانه همینطور که مشـغول انجام کار بودیم هرکس خاطره اي از مهـدي تعریف میکرد، یکی از خاله ها میگفت: من آدمی به
رقیق القلبی مهـدي ندیـده بودم اگرگدائی یا فقیري را میدید و یا کسـی که معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگین میشد که من او را
سرزنش میکردم و میگفتم مثل کسـی رفتار میکنی که انگار تا به حال چنین کسانی را ندیده اند اما او به شدت ناراحت میشد و میگفت: دیده باشم خاله، وقتی نمیتوانم کاري برایشان بکنم وقتی کاري از دسـتم ساخته نیست دیوانه میشوم
ادامه دارد....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۴
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
🔰 #سریال_شناسی | سریال میسازن، با مضامین آسیب اجتماعی، اما!!
خانم چادری مسجدیش، یه زن تناردیه است!!!!
سید محلهشون یه اوسکوله!!!
خاکستریاشون مردم خوبن!!!
#یاغی
#توئیت 👈 حاج پدرام ٢
https://twitter.com/Pedram_haji/status/1534988137696530432
❣ @Mattla_eshgh
⚠️ خودتی!
لیبرالها شرف ندارند!
⭕️ شرکت دومینو هم راهشو یاد گرفته، تبلیغات مورد دارشو منتشر میکنه، بعد که وایرال شد و خیلیا دیدن، حذف میکنه دقیقا مثل دفعه قبلی، و اینبار جالب اینه که دوتا تبلیغ در فضای غیر رسمی منتشر شده بعد یکیش رو به صورت رسمی منتشر کرده حالا استوری کرده که کلا مورد تأیید شرکت نیست! درسته حذفش کردی اما اسکرینشات تبلیغتو داریم.
⚠️ ببین دومینو! ما پدرسوختگی و دیاثت امثال فروید و ادوارد برنایز (خواهرزاده زیگموند فروید) رو که این شیوه رو پایهگذاریش کردن و تو از روی اونا کپی و اسکی رفتی، برای مردم افشا و کهنه کردیم، تو فکر کردی زرنگی اما خودتی! | #ببینید 🎥
#اینحا_جمهوری_اسلامی_است
#تحریم_دومینو
❣ @Mattla_eshgh
🔴درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
▪️تجارت ابتذال با استثمار کودکان کار لاکچری
🔹اخیراً پستهای یک پسر خردسال در اینستاگرام با بازخوردها و واکنشهای مختلفی مواجه شده است. در پستهای او دو دختر کم سن و سال بهعنوان «ملکههای زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگهایی که میان آنها رد و بدل میشود نشان از این دارد که آنها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شدهای هستند که تیمی بزرگسال برای آنها نوشته است.
🔹فعالیت روزانه و سطح فیلمهای تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفهای با برنامهریزی قبلی برای تولید این پستهای خاص با هزینهکردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاههای آنها هستند.
🔹اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام میشود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، افکار عمومی دوست دارد پاسخ روشنی برای آنها داشته باشد.
🔹آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با تجهیزات حرفهای در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پستهای اینستاگرامی از "فانتزیهای غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر میرسد؟
🔹یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پستهایی برای خودنمایی در شبکههای اجتماعی، انجام میشود و اهداف پسپردهای برای تولید چنین محتواهایی با هزینهکردهای سنگین وجود ندارد؟
🔹به نظر میرسد حداقلیترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای تبلیغ و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطبشده از این طریق باشد.
🔹اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایهدارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب سرمایه و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شدهاند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زبالهگردی که در سطح شهرها دیده میشوند تنها همین نمایش های رنگ و لعابدار و بزک شده از ایشان است.
✍تسنیم👇
tn.ai/2728224
مطلع عشق
🔰 #سریال_شناسی | سریال میسازن، با مضامین آسیب اجتماعی، اما!! خانم چادری مسجدیش، یه زن تناردیه است!!
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
⁉️ سوال شما...
💠 آیا من که فقط صلوات میفرستم و کار آنچنانی نمیکنم، جزء یاران امام مهدی محسوب میشم؟
#پرسش_و_پاسخ_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh