قسمت #هفتاد_وشش
یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید:
- اون با ما بدی نکرده بود...خدا ما رو نمیبخشه... لعنت به من...خدا ما رو نمیبخشه...
بغضم را قورت دادم.
راست میگوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بیگناه، مهربان. همه را اسیر مهربانیاش میکرد.
پس چطور دلشان آمد؟
دوباره همان سوال از دهانم خارج شد:
- چرا؟
متهم سعی کرد خودش را آرام کند.
اشکهایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش میلرزید
و اشک آرام از چشمش سر میخورد:
- منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمیخوابه. یا دعا میخوند، یا نماز. میدونستیم نگهبانا بیهوشن. قفل رو هم یکی از بچهها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد میکنه. رفت برام نباتداغ آورد. داشت میرفت پِی نگهبان که ریختیم سرش...
دستانم مشت شد.
مطهره من را میگفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمیرسید.
نفس عمیق کشیدم.
باید تا آخرش را گوش میکردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود.
با دستمال، بینیاش را پاک کرد اما گریهاش بند نیامد:
- اون کم نمیآورد، میجنگید، حسابی میجنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمیشدیم. فکر نمیکردم انقدر زورش زیاد باشه. میترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی فکر اینجا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمیاومد ولی دست و پا میزد، میخواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون.
دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم ،
که میلرزید. داشتم دیوانه میشدم از تصور مطهره در آن لحظات.
متهم زن مینالید و زار میزد:
-من به ثریا گفتم بیشتر فشار بده خفه میشه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش لگد میزدن...
لبم زیر فشار دندانهایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده.
قسمت #هفتاد_وهفت
صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجهاش تمام اتاق ملاقات را برداشت:
- وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بیحال شده بود... نمیدونستم مُرده...خدا ما رو نمیبخشه...لعنت به ما...لعنت به من...اون با ما بد نکرده بود...
صدای ضجهاش هر لحظه بلندتر میشد؛
انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم.
یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانهوار شروع کردم به رانندگی.
بیهدف رانندگی میکردم و داد میزدم.
کسی نبود که اشکهایم را ببیند، داد میزدم و گریه میکردم.
مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود.
مطهره مهربان و مظلوم من...
انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم.
تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطرهای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم.
خاطراتم یک طرف،
آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف.
مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمیآمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود.
راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد.
آرام شهید شد. بیصدا. مظلوم. بیگناه.
مطهره فقط یک ضابط قضائی بود.
یک ضابط خاص قضائی؛
یک ضابط مسئولیتپذیر که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک باند فساد.
از شهر خارج شده بودم.
واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بیحس شده بودند.
فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه.
دویدم در صحرا. داد زدم.
مثل دیوانهها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛
یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویلتان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم قاتلش مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور عشقتان را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟
داد میزدم؛ با تمام توانم. دیگر گریهام بند آمده بود و فقط داد میزدم:
- خداااااااااا !
قسمت #هفتاد_وهشت
انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد.
رمقی نمانده بود برایم.
خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفسنفس میزدم و گلویم میسوخت.
عصبانی بودم؛
از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛
عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت.
از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش.
آن شب رفته بودم خانهشان،
قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست میکرد.
مطهره چادرش را سرش کرد.
مادرش گفت:
- مطهره خب امشب نمیخواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا.
صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت:
- آخه...امشب حتماً باید برم.
و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم.
من هم فکر کردم این که گفت باید برود،
یعنی نمیتواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را میفهمیدم. کمتر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند.
کاش آن شب اجازه نمیدادم برود. میدانم اگر اجازه نمیدادم نمیرفت.
کاش اصلا سرش داد میزدم؛ ا
ما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه:
- نمیشه حاج خانوم. نمیتونه شیفتش رو جابجا کنه.
مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
من خودم رساندمش به قتلگاهش.
- داریم میرسیم به پلیسراه!
این را مرصاد میگوید و بعد با تعجب نگاهم میکند:
- عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟
به دستانم نگاه میکنم که بخاطر فشاری که به آنها آوردهام رنگشان پریده.
دستم را کمی شلتر میگیرم ،
و تازه متوجه میشوم دندانهایم هم روی هم ساییده میشوند.
دست خودم نیست.
هر موقع یاد آن اتفاق میافتم اینطوری میشوم.
نفس عمیقی میکشم تا برگردم به حالت عادی و میگویم:
- خوبم. گفتی کجاییم؟
چیزی از تعجب مرصاد کم نمیشود:
- مطمئن باشم خوبی؟
قسمت #هفتاد_ونه
سرم را تکان میدهم و به صفحه تبلت نگاه میکنم.
به مرصاد میگویم:
- گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً میخوان برن تا دم مرز!
مرصاد بیسیم را درمیآورد و میگوید:
-مرکز مرکز مرصاد...
- جانم مرصاد بگو.
- ما الان نزدیک پلیسراه شاهینشهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه میدن.
- تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیسراه باهاتون دست میدن.
- دریافت شد. چشم.
دستش را میزند روی زانویش:
- نه مثل این که حالاحالاها باید بریم.
نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه میاندازم و میگویم:
- ببین توی راه رستوران بینراهی داریم یا نه؟
خم میشود و به نقشه دقت میکند:
- وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه.
و زوم میکند روی کاروانسرا.
یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان.
میگویم:
- دعا کن اینجا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت میشه.
به پلیسراه میرسیم. صدای آشنایی را در بیسیم میشنوم:
- سلام عباس جان. ما توی پلیسراهیم، ون سبز تاکسی.
صدای میثم است،
یکی از بچههای خوب عملیات. تعجب میکنم که چطور زودتر از ما رسیدند به اینجا؛
اما حاج رسول است دیگر!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 طریقه و آموزش ساخت اخبار دروغ! 🔹 آیا فهم این رسانه ها نیاز به تخصص ندارد؟؟!!! #سواد_رسانه ❣ @M
👆سواد رسانه
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
✋ #سلام_بر_تو
🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف
ریاضیدانی که عاشق وطنش بود.
💚 فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
☀️ هر روزمان را با سلام بر امامزمان شروع کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
همان عاملی که در منافقین عام و خاص داخلی نبود و باعث شد به #بدنه انقلاب آسیب وارد شود،
در مردم بود، و نگذاشت #ذات انقلاب، مسیرش را گم کند❗️
❣ @Mattla_eshgh
لغزشگاه خطرناک انقلابیون.mp3
8.8M
🌀 لغزشگاه خطرناک برای انقلابیون
✅ این فتنه پر لغزش از سال 98 و حوادث بنزین آغاز شد و متاسفانه در این اغتشاشات اخیر هم قربانی گرفت !
👈👈 کدام انقلابی مشهور در حوادث اخیر لغزش کرد ؟
👈 کدام شبهه و فتنه باعث این لغزش شده است ؟ هر وقت این شبهه سنگین که باعث لغزش خیلی ها شد برای ما پیش آمد ، چه کنیم ؟
🎤 احسان عبادی
👆👆 دقیق و با دقت گوش دهید 👆👆
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
#بهافقفاطمیهࢪسیدهایم 😔
بـو کـن :
بـوی بـغـض
بـوی پـیـࢪاهـن مـشـکـی
بـوی فــࢪیاد یـافاطمه
کـم کـم شـماࢪش ࢪوز هـا بـه اتـمـام میࢪسـد
دیـگࢪ نـزدیک است
خبࢪ از یک زن بیماࢪ شود
میمیࢪم ...
مادࢪی دست به دیواࢪ شود
میمیࢪم ...
با زمین خوࢪدن تو ...
بال و پࢪم میࢪیزد ...
#چادࢪتࢪانتکان ...
عࢪش بهم میࢪیزد ...😭
#ایام_فاطمیه🥀
#صلى_الله_عليك_يافاطمه🥀
@sangarshohada 🕊🕊
اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟
🔺 علی دایی و امثال او اگر برای مبارزه با جمهوری اسلامی سه روز مغازه هایشان را تعطیل کرده اند، چرا از اینکه جمهوری اسلامی مغازه هایشان را پلمپ می کند، ناراحت می شوند؟
🔺 مرد باشید و تا روز سقوط جمهوری اسلامی کاسبی نکنید!
🔺 اگر واقعاً اینقدر سقوط جمهوری اسلامی نزدیک است، هزینه بدهید. اگر هم نزدیک نیست، بیشتر از این خودتان را مسخره نکنید!
🔺 نمیشود در سایه امنیتی که این نظام درست کرده مغازه بزنید و کاسبی کنید؛ بعد در اعتراض به همان نظام، مغازه را تعطیل کنید و وقتی هم که مغازه تان پلمپ شد فریادتان بلند شود. اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟
تا روزی که جمهوری اسلامی وجود دارد اعتصاب کنید تا مشخص شود چه کسی ضرر می کند.
امیرحسین ثابتی
🔴خبـر خـوب 😊🇮🇷✌️
♦️طرح #وزارت_علوم برای اشتغال بیکاران دانشگاهی
🔹وزارت علوم، ۸ کارویـژه در راستای افزایش اشتغال دانش آموختگان در دستور کار دارد که ۴ برنامه آن در حوزه فناوری و ۴ طرح مربوط به حوزه مهارتافزایی و کارآموزی دانشجویان در صنایع میشود
🔹«اشتغال موقت دانش آموختگان» یکی از طرحهای مهم به شمار میرود که با همکاری وزارت علوم، اقتصاد و کار تدوین شده است. این طرح به تازه فارغ التحصیلانی مربوط میشود که بیشتر از ۲ تا ۳ سال از فارغ التحصیلی شان، نگذشته باشد.
🔹براساس طرح «اشتغال موقت دانش آموختگان» به کارفرمایانی که دانش آموختگان را به کار بگیرند، تسهیلات ویژه ای داده شود و هدف این است که کسانی که فارغ التحصیل شدند، همزمان با شروع به کارشان، مهارت آموزی هم داشته باشند تا در نهایت با مهارت مکمل، وارد بازار کار شوند.