eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 الجریده کویت: چین به دنبال خرید ۳۰ هزار پهپاد از ایران است/تمایل ۳۵ کشور جهان برای سفارش پهپادهای ایرانی 🔹‌ خبری که لابه‌لای تحولات و اخبار دیگر گم شد 🔹‌ روزنامه کویتی «الجریده» به‌نقل از آنچه یک منبع آگاه در وزارت دفاع ایران عنوان کرد نوشت: 🔹‌ تقاضای جهانی پهپادهای ایرانی افزایش داشته و مستشاران نظامی ۳۵ کشور تمایل خود برای سفارش این پهپادها را نشان داده‌اند. 🔹‌ چین برای خرید ۱۵ هزار پهپاد ایرانی قراردادی با تهران بسته بود و به تازگی قراداد دیگری با تعداد مشابه امضا کرده است. 🔹‌ تهران همچنین در حال بررسی درخواست پکن برای خرید قایق‌های تندرو بدون سرنشین ایرانی است که از جمله سلاح‌های راهبردی هستند که ایران آن‌ها را یک غافلگیری در انواع حملات احتمالی می‌داند. ✅ ایران، به ابرقدرتی سلام کن✌️
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 این کلیپ حضرت آقا را خوب ببینید 💠 در 18 تیر سال 90 ، حضرت آقا در جمع اساتید مرکز تخصصی مهدویت ، شاخصی در بحث های به ما دادند که متاسفانه نیروهای عزیز انقلابی در خیلی از مواقع آن را فراموش می کنند و پای حرفهای هرکسی که کمی هیجانی و جذاب حرف می زند می نشینند ، بدون اینکه تحقیق کنند آن شخص این شاخصه ها را دارد یا نه ! 🔰 آقا صریحا می فرمایند اولا خیلی از این مواردی که به عنوان علائم ظهور هست ، قطعی نیست ، ثانیا به همین راحتی هم نمی شود آن معتبرها را تطبیق داد . 👈👈👈 سپس شاخص معرفی می کنند و می گویند کار بررسی این گونه روایات مهدوی کار کسی هست که " علم رجال ، علم حدیث ، سند شناسی و.... " را بلد باشد . 👉👉👉 ❌ حال بنده سوالم از عزیزان این است ، چرا قبل توجه یا نشر مطالب مهدوی یک فرد ، نمی رویم و از او چند سوال علوم حدیثی و رجالی نمی پرسیم تا ببینیم این شاخص های رهبری را دارد یا نه ⁉️ چرا همینطور بدون تحقیق به حرفهای یک نفر اعتماد می کنیم ⁉️ برای خرید یک موبایل از صد نفر مشورت می گیریم ، اما در بحث مهم مهدویت چرا نمی رویم تا چند سوال طبق این شاخصه ها از آن فرد بپرسیم تا ببینم آنها را دارد یا نه ⁉️ 💠💠 بارها شده شما افرادی را نام بردید و از ما خواستید بگوییم مورد تائید مرکز مهدویت هست یا نه ، ما مستقیم چیزی نگفتیم تا کسی فکر نکند دشمنی داریم با کسی ، چند سوال علوم حدیثی تخصصی دادیم به شما و شما هم رفتید و پرسیدید و برای شما ثابت شد که آن فرد این مباحث را نمی داند و خودتان قانع شدید و به نتیجه رسیدید. چرا همیشه این کار را نمی کنیم!!! ❌ پایان ، خلص و تمت ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ثانیه رو ببینید و از خودتون این سوال رو بپرسید🧐 توی زندگی چقدر امکانات داشتید و چقدر تلاش کردید؟
مطلع عشق
قسمت ۱۱۱ کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند: - من نمی
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۱۱۲ حسین با صدای خش‌خورده و خسته‌اش زمزمه کرد: - یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن! کمیل از جا پرید: - چی؟ چطوری؟ - از روبه‌رو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچه‌ش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم. حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید: - ببینم، کسی سراغ حسام رو نمی‌گیره؟ حسین خنده تلخی کرد: - چرا، بخاطر اونم دارم فحش می‌خورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح می‌خوان. - چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمی‌دین همه چیز رو؟ حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاه‌هایی که باعث می‌شد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید: - خب الان باید چکار کنیم؟ - نمی‌دونم. کم‌کم داریم به یه جاهایی می‌رسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه. و خواست بلند شود که کمیل پرسید: - حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟ حسین در را باز کرد: - نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمه‌ش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر می‌دم. و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود: - حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم. - خیلی خب، بمون همون‌جا تا بیام. کمتر از یک ربع طول کشید ، تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمی‌دانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ، که می‌خورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت: - سلام حاج خانم. - سلام جناب سرهنگ. حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو: - بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۱۱۳ خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوته‌ها و درخت‌هایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند. حسین پله‌های ایوان را بالا رفت، کفش‌هایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید: - سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟ - ما هم هنوز دقیقاً نمی‌دونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم می‌شه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش. زن زیر لب غر زد: - خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچه‌ش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ میان غر زدن‌هایش، حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند. حسین با دست اشاره کرد: - بفرمایید حاج آقا. چهره پیرمرد شکسته‌تر به نظر می‌آمد. چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه می‌خندید. پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید: - آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟ حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت: - نگران نباشید. ان‌شاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح می‌دیم. فقط...اگه می‌شه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید. مرد که مستاصل شده بود، در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چاره‌ای جز تسلیم ندید و سر تکان داد: - چشم. و از اتاق خارج شد. حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمی‌فهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست می‌کشید و آن را فشار می‌داد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد. لبخند کمرنگی زد ، و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن می‌گردد؛ اما نمی‌دانست چه چیزی و چرا. حسین دستش را در بدن پنبه‌ای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیق‌تر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید. عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمی‌دید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت. عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید: - من واقعاً سر درنمیارم حاجی! می‌شه یه توضیحی بدین برام؟ حسین به طرف در اتاق رفت: - بیا بریم، کم‌کم می‌فهمی. عباس می‌دانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمی‌زند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود، حسین صدایش زد: - عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من میرم اداره، تو هم این‌جا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی! عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت: - چشم آقا!
قسمت ۱۱۴ حسین سوار ماشینش شد ، و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را می‌سنجید؛ می‌خواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسی‌هایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجه‌ای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک می‌انداخت. تا از او هم مطمئن نمی‌شد، نمی‌توانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت: - امید جان، اون نفوذی‌ای که می‌خواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاه‌زید. یه هماهنگی با بچه‌های اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه. امید چند لحظه مکث کرد: - چشم آقا. الان انجامش می‌دم. - فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه‌ ها! - چشم آقا. تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت: - عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاه‌زید. - چشم حاجی. - فقط...مسلحی دیگه؟ عباس جا خورد: -بله قربان. چطور؟ حسین دو انگشتش را بر پیشانی‌اش گذاشت: - ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش. - چشم. عذاب وجدان داشت ، از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار می‌دهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیت‌الکرسی خواندن. از ته دل آرزو می‌کرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه‌زید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بی‌سیمش شنید: - قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت. - دستت درد نکنه امیدجان. مراحل ورود را طی کرد ، و پا به خانه گذاشت. پله‌های آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خس‌خس می‌کرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفه‌های خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد. حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچ‌وقت دنبال کارت جانبازی‌اش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازی‌اش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریت‌های حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه می‌کردی، می‌توانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمی‌توانست زخم‌های یادگار از جنگش را بشمرد.
قسمت ۱۱۵ لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت ، و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت: - گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن این‌جا. به بچه‌هات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن. - چشم. خیالتون راحت. ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس می‌زد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید: - مطمئنید جواب می‌‌ده؟ حسین به چهره محکم و بی‌روح ابراهیمی نگاه کرد: - اینا برای این که لو نرن هرکاری می‌کنن. حالا اون مهم نیست... . فلشی را از جیبش درآورد و گفت: - لپ‌تاپ کجاست؟ ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپ‌تاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپ‌تاپ زد و درحالی که رمز فلش را می‌زد تا فایل‌هایش را باز کند، به ابراهیمی گفت: - ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیم‌هایی که کشف شده توی این فلش هست. می‌خوام فعلا تحت‌نظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیم‌های دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اون‌جایی که میلاد تونست دوتا از تیم‌ها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته. ابراهیمی روی صندلی نشست: - حاجی جان، بچه‌های تیم من تازه از مرخصی اومدن. خسته‌ن. - می‌دونم؛ ولی فعلا چاره‌ای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمی‌دونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه. ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید: - راستی، اون یارو حرفی نزد؟ - نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده. همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد: - جانم عباس جان؟ - حاج آقا من همون‌جایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل. نور امیدی در دل حسین تابید: - ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟ - نه. اصلاً. حسین نفس راحتی کشید؛ اما می‌خواست خیالش کاملاً راحت شود: - عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. عباس دلیل این خواسته‌های عجیب را نمی‌فهمید؛ اما اعتراض نکرد: - چشم. ابراهیمی دستش را زیر چانه‌‌اش زد و پرسید: - یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟
قسمت ۱۱۶ حسین فلش را از لپ‌تاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت: - اگه می‌خواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه. و به فلش اشاره کرد: - خوب بررسی‌ش کن، برید تحت‌نظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیم‌ها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاه‌مهره مهمه. بهزاد. صدای عباس از بی‌سیم درآمد: - قربان، من ده دقیقه‌س اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟ - برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. چشم ازشون برندار. عباس نمی‌دانست باید کجا برود ، و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی می‌دانست حتماً حسین برای این نگفتن‌ها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد: - خب...حالا اون داداش نفوذی‌مون کجاست؟ ابراهیمی هم از جا بلند شد: - هنوز به هوش نیومده که! حسین پوزخند زد: - بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی! ابراهیمی حسین را به یکی از اتاق‌های آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک می‌داد. حسین از نگهبان خواست خارج شود ، و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش می‌خواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار می‌کند؛ اما حدس می‌زد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت: - وایسا پسر! وایسا یاد بگیر. ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانه‌تر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید می‌خواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند. حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت: - اخوی! هیچ عکس‌العملی دریافت نکرد. دوباره گفت: - جناب! نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی می‌رفت و می‌آمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید: - ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب می‌دونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمی‌خواد نیروهام رو این‌جا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمی‌دونم جواب زن و بچه‌ش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ 🤗 آغوش درمانی، فقط مختص انسانهای غمگین و رنج دیده نیست. آغوش درمانی موجب افزایش سلامت ، شادمانی و امنیت همه انسانها میگردد😃 و 🧓🏼برای عموم افراد، مفید و سودمند است. ‌❣ @Mattla_eshgh
❤️نکات مهم در وساطت❤️ در واسطه‌گری برای ازدواج، مسائلی را باید در نظر گرفت که باعث اثرگذاری و مانع از آسیب می‌شود. 1⃣ اخلاص وساطت در ازدواج را باید به‌عنوان یک عبادت و تنها برای خدا انجام داد. 2⃣ معرفی بر اساس شناخت معیارها برای معرفی دو نفر به هم حداقل باید از معیارهای درجه‌یک آن دو مطلع بود. 3⃣ ایجاد نکردن آسوده‌خاطری نباید طوری حرف زد که دو طرف خیال کنند دیگر نیازی به شناخت از راه گفت‌وگو، تحقیق یا مشاوره ندارند. پس از معرفی، تأکید کنید که طرفین بدون در نظر گرفتن معرف، خودشان برای شناخت یکدیگر تلاش کنند. 4⃣ بیان همهٔ ویژگی‌های مثبت و منفی برخی از ترس اینکه مبادا ازدواج سر نگیرد، هنگام معرفی فقط از ویژگی‌های مثبت سخن می‌گویند. در حالی که وظیفهٔ اصلی معرف، شناساندن کامل دو طرف به یکدیگر است. ‌❣ @Mattla_eshgh