eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حذف حیاط بدترین انتخابِ ما بود برای ادامه‌ی حیات ...
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت پرده برگشت به ایران😂😂😂😂
مطلع عشق
نرگس پقی زد زیر خنده و در جواب هم ، سه چشم غره از طرف نیما و مهتا و نگار نثارش شد. همانطور سر به ز
هفدهم 🍃مهتا : اره شربتو ولش ! بگو ببینم دیشب چی شد ؟! نرگس رفت و روی صندلی پست میز تحریرش نشست و با لحن مهربانی به نگار گفت : من که جز خوبی چیزی ازت ندیدم نگاری ... إن شاء الله به سلامتی بری و برگردی ! نگار : ممنونم عزیزم ! مهتا : نرگس جواب سؤال منو میدی یا بیام به زور ازت بگیرم ؟! نرگس : هیچ کاری نکردیم بابا ... ساق دوش چی کار میکنه مگه ؟! پشت سر عروس میمونه دیگه ! نگار با لحن شیطنت آمیزی گفت : ساق دوش دوماد چی کار میکنه ؟! نرگس خودکاری از روی میزش برداشت و به سمت مهتا پرت کرد و معترض گفت: آلو توو دهنت خیس نمیخوره دیگه نه ؟! مهتا با مظلومیت خاصی گفت : به جانه تو فقط به نگار گفتم ! نگارم که از خودمونه بابا ! نگار : شاید نرگس فکر میکنه من غریبه م ! نرگس : نه بابا این چه حرفیه نگاری ؟! فقط چون فعال قطعی نشده نمیخواستم کسی بدونه ! هنوز خواستگاریَم نیومدن ! اول قراره منو اون با هم حرف بزنیم و اگه به توافقات اولیه رسیدیم بیان خواستگاری ! نگار جیغ خفیفی زد و گفت : عزیزم ایشالا که همین آدم مناسبت باشه و به سلامتی شیرینیه عروسیتو به همین زودیا بخوریم ! نرگس خجالت زده گفت : بابا گفتم فعال خبری نیست ! مهتا : حالا چه خبری هست چه نیست تو فعلا یه پله از ما جلوتری ! دست راستت زیر سره ما دو تا نرگسی ! و هر سه خندیدند . نگار میخواست تا زودتر برود و آماده ی سفر فردایش شود. کمی حرف زدند و از اتاق بیرون آمدند. سعید هم بیدار شده بود و درون پذیرایی نشسته و مشغول صحبت با نیما بود. با دیدن آن ها نیما و سعید از جا بلند شدند. سعید : سلام خانوما !
مهتا و نگار سربه زیر و زیر لب جواب سلام او را دادند. نرگس : خب سعیدم که بیدار شده ! پس لازم شد یه شربت بیارم برای همگی ! این را گفت و به آشپزخانه رفت. مهتا و نگار هم پشت سر او وارد آشپزخانه شدند. مهتا : حالا توو این شرایط حتما باید این شربته رو به خوردمون بدی ؟! داشتیم میرفتیما ! نرگس خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد با سینی ای که در آن پنج لیوان شربت خاکشیر بود به همراه نگار و مهتا به پذیرایی برگشت. سعید : دستت درد نکنه دخترم ! نگار با تعجب پرسید : دخترم ؟! نرگس خندید و گفت : سعید عادت داره به همه بگه دخترم یا پسرم ! نگار : آها سعید : البته به همه نمیگما ! فقط به اهل فامیل و دوستان میگم ! بقیه رو به فرزندی قبول نمیکنم ! همه خندیدند و به خوردن شربت مشغول شدند. بعد از خوردن شربت ها سعید و مهتا و نگار خداحافظی کردند و رفتند و نیما هم به خانه ی بابا عبدالحسین رفت تا مادرش را به خانه برگرداند. نرگس هم به آشپزخانه رفت تا برای ناهار چیزی بپزد. یک ساعت به اذان مانده بود. نرگس دوش خنکی گرفته بود و آماده ی رفتن بود. دلهره و هیجان دست از سرش برنمیداشت و بعد از ظهر هم نتوانسته بود حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارد. مانتوی کرمِ بلند ، شلوار سرمه ای کتان و شال آبی کمرنگی پوشیده بود و چادر هم سر کرده بود. روی تختش نشسته بود و مستأصل و کلافه به زمین خیره شده بود. این همه هیجان و دلهره آزارش میداد و نای بیرون رفتن را از او میگرفت ! خون توی صورتش دویده بود و نفس های آرام و کوتاهش خبر از سرِ درونش میداد ! صدای در آمد. عفت خانوم : نرگس جان حاضر نشدی ؟! نرگس آرام و با تلاش زیاد گفت : حاضرم مامان !
عفت خانوم وارد اتاق شد و وقتی نرگس را در آن حال دید، فهمید که چه در دل دخترش میگذرد. به آرامی آمد و کنارش نشست. با لحنی که حتی دریای خروشان را هم آرام میکرد گفت : دلهره داری ؟! نرگس که سرش از خجالت پائین بود به نشانه ی "بله" سری تکان داد. عفت خانوم دستی به پشت نرگس کشید و گفت : آروم باش نرگس جان ! آروم که نباشی نمیتونی درست بشنوی و درست حرف بزنی و درست فکر کنی ! خودتو بسپار دست خدا ! " خودتو بسپار دست خدا " ! این جمله ی آخر مادرش مدام توی مغزش تکرار شد و تکرار شد و نتیجه اش شد یک لبخند عمیق ! لبخند عمیق و آرامی زد و مادرش را در آغوش گرفت. واقعاً چه چیزی بهتر از اینکه خودش را دست خدا بسپارد ؟! مادرش را بوسید و گفت : وای ! مامانی خیلی به این جمله ی آخرت نیاز داشتم ! عفت خانوم خندید و بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، گفت: میدونم مامان جان! حالا پاشو که نیما حتماً تا الان حسابی غر زده و به زمین و زمان بد و بیراه گفته ! نرگس خندید و سریع بلند شد و با لحنی که نشان میداد تازه متوجه نیما و معطلی او شده است، گفت : وای ! الان حتماً کلمه مو میکَنه ! با این حرف خندان از اتاق بیرون رفت. نیما داخل خانه نبود و این یعنی بدتر شدن اوضاع ! عفت خانوم و عیسی خان با آغوش گرم و آرامشان و دعای خیر او را بدرقه کردند. از دروازه که بیرون آمد دید که نیما درون ماشین منتظر نشسته و از همان فاصله هم میشد تشخیص داد که چه قدر از این معطلی کلافه و عصبی است ! آرام سوار ماشین شد. -به به ! بالاخره عروس خانوم تشریف فرما شدن ! عزیزم واسه نماز صبح قرار ندارینا که دو ساعت معطل میکنی ! داداش گلم میشه ترمز کنی یه لحظه ؟ بابا چقدر غر میزنی ببخشید دیگه ! نیما سرش را به نشانه ی تأسف و کلافگی به چپ و راست چرخاند. ماشین که حرکت کرد دوبارهخون به صورت نرگس دوید ! اما این بار دلهره نداشت ! خدا را درون قلبش بیشتر از همیشه حس میکرد پس نیازی به دلهره نبود ! فقط کمی هیجان داشت و کمی هم خجالت میکشید : خدایا ! خودت
خودت و بازم خودت ! من که فراموشت نکردم تو هم که به عهدت از همه وفادارتری پس منو فراموش نمیکنی ! خب پس کمکم کن و عاقبتمو خیر رقم بزن ! قربون بزرگیت که یه لحظه یادت کافیه که آدم همه ی اضطراباشو فراموش کنه ! نفس عمیقش را که سرشار از شادی و آرامش بود بیرون داد و با لبخند به بیرون خیره شد. آسمان از ارغوانی تغییر رنگ داده بود و گرگ و میش شده بود ! تا بیست دقیقه ی دیگر این گرگ و میش هم جایش را به تاریکی میداد و صدای اذان بلند میشد. چون هوا خنک شده بود جمعیت بیشتری در خیابان بودند و گویا کل مردم شهر تازه از خواب بیدار شده و میخواهند به سر کار هایشان بروند ! لامپ های خیابان، چراغ ماشین ها، لامپ های مغازه ها و نور لامپ های تزئینی و بیلبورد ها همه جا را روشن نگه داشته بودند اما نور این ها کجا و نور خورشید کجا ؟! به مسجد رسیدند. قلبش محمکتر در سینه اش میکوبید اما هنوز هم آرام بود ! نیما که ماشین را پارک کرد، با هم پیاده شدند و وارد مسجد شدند . گنبد و گلدسته ی برنجی که با لامپ های تزئینی آذین بسته شده بود زودتر از همه چیز به چشم می آمد ! خانه اش هم مانند خودش زیباست ! کف حیاط تمام از سرامیک های ساده پوشیده شده بود ! بنای مسجد بزرگ بود و دو در ورودی یکی مخصوص خانوم ها و یکی مخصوص آقایان داشت ! گوشه ی سمت راست حیاط هم سرویس های بهداشتی قرار داشتند ! نرگس به سرویس بهداشتی بانوان رفت و وضو گرفت و دوباره به حیاط مسجد برگشت. چشم چرخاند و نیما را دید که به طرف او می آید. با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر کدام از یک ورودی وارد مسجد شدند. جلوی هر دو ورودی پر از کفش بود ! خدا را شکر هنوز مردمی هستند که برای نماز به مسجد بیایند! نرگس وبال را نمیتوانست دربیاورد ولی در پای چپش برای حفظ احترام مسجد دمپایی نپوشید و به همین دلیل بیشتر میلنگید ! چشم چرخاند و چند خانوم را با چادر گلدار دید که داشتند آماده ی نماز میشدند. هنوز دو دقیقه ای تا اذان باقی مانده بود. کف مسجد را با موکت و فرش پوشانده بودند و چند قالیچه کوچک دستباف هم در کناره های مسجد بود! میشد حدس زد که آن ها جزو هدایای مردم به مسجد هستند ! سقف مسجد بلند بود و لوستر تقریباً بزرگی وسط آن به همه جا نور میپاشید ! دیواره های مسجد هم کاشی کاری شده بودند ! در کنار دیوار سمت راست یک قفسه قرار داشت که بر روی آن قرآن های کوچک و بزرگ ، مفاتیح الجنان ، صحیفه ی سجادیه ، نهج البلاغه و مهر های بیشماری بودند ! جلوتر از قفسه هم دو میز و صندلی مخصوص افرادی که باید نشسته نماز بخوانند قرار داشتند ! نرگس ابتدا یک مهر و یک قرآن کوچک از درون قفسه برداشت و سپس روی یکی از صندلی ها نشست. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. هنوز تا جمع شدن جمعیت و قامت بستن برای نماز فرصت داشت؛ پس
قرآن کوچک را باز کرد و اولین آیه ای که به چشمش خورد را خواند : الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ ألاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب ُ! و چه قدر این آیه مناسب حالش بود ! لبخند زد و از همان آیه به خواندن ادامه داد. نماز تمام شده بود و حالا آن دو روی سکوی بلوکی کنار حصار مسجد نشسته بودند تا از خودشان، عقایدشان و آینده شان بگویند. هر دو بر خلاف ساعات گذشته کاملاً آرام و بر خودشان مسلط بودند ! - خب از کجا شروع کنیم ؟! نرگس : از اسمتون ! من اسم شما رو نمیدونم آقای صالحی ! صالحی خندید و گفت : جدی؟!... مسعود هستم ! مسعود صالحی ! خب اقا مسعود یه کم بیشتر از خودتون بگین - 25 ساله ، مدرس و مترجم زبان انگلیسی ، دانشجوی حقوق ، سربازیَم رفتم ! ینی اولین بارکنکور دادم و اون چیزی که میخواستم قبول نشدم رفتم سربازی! واسه همینه دو سال از بچه های کلاسمون بزرگترم ! ( خندید ) .... اوووم ! لازمه از خونواده مم بگم ؟! - هر طور مایلید ! ولی ما قراره درباره ی خودمون حرف بزنیم نه خونواده هامون ! - اوهوم ! درست میگید ! خب سؤالی باشه درخدمتم ! چرا دانشگاه ازاد نرفتین ؟! وضعیت مالیتونم یه کم شرح بدین مسعود خندید و گفت : بابام کشاورزه اونقدرا نداره که شهریه ی دانشگاه آزاد بده... وضعیت مالیمم...خب بد نیست !... خونه دارم ! ینی چون خواهر کوچیکم به خاطر دانشگاهش با من زندگی میکنه بابا سهم الارث منو بهم داد و منم با فروشش خونه گرفتم و خرج و مخارج دانشگاه خواهرمم تا الان دادم !... حقوقمم اونقدری هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم ! - خب خدا رو شکر ! حالا شما اگه سؤالی دارین بفرمائین ! - این پابند چرا همش به پاتون بسته س ؟! - پای راستم مادرزادی فلجه...این وبالم بسته م تا بتونم راحت راه برم! ادامه دارد ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ موضع نظام اسلامی ایران در برابر کسانی که امنیتش را تهدید کنند، همیشه همین‌طور بوده با این تفاوت که ◀️دولت غرب‌گرا با عملیات هماهنگ نمی‌شد ◀️اما دولت انقلابی کاملا هماهنگ عمل میکند فرق میکنه دولت دست کی باشه