مطلع عشق
نرگس پقی زد زیر خنده و در جواب هم ، سه چشم غره از طرف نیما و مهتا و نگار نثارش شد. همانطور سر به ز
#شبیه_نرگس
#قسمت هفدهم
🍃مهتا : اره شربتو ولش ! بگو ببینم دیشب چی شد ؟!
نرگس رفت و روی صندلی پست میز تحریرش نشست و با لحن مهربانی به نگار گفت : من که جز
خوبی چیزی ازت ندیدم نگاری ... إن شاء الله به سلامتی بری و برگردی !
نگار : ممنونم عزیزم !
مهتا : نرگس جواب سؤال منو میدی یا بیام به زور ازت بگیرم ؟!
نرگس : هیچ کاری نکردیم بابا ... ساق دوش چی کار میکنه مگه ؟! پشت سر عروس میمونه دیگه !
نگار با لحن شیطنت آمیزی گفت : ساق دوش دوماد چی کار میکنه ؟!
نرگس خودکاری از روی میزش برداشت و به سمت مهتا پرت کرد و معترض گفت: آلو توو دهنت
خیس نمیخوره دیگه نه ؟!
مهتا با مظلومیت خاصی گفت : به جانه تو فقط به نگار گفتم ! نگارم که از خودمونه بابا !
نگار : شاید نرگس فکر میکنه من غریبه م !
نرگس : نه بابا این چه حرفیه نگاری ؟! فقط چون فعال قطعی نشده نمیخواستم کسی بدونه ! هنوز
خواستگاریَم نیومدن ! اول قراره منو اون با هم حرف بزنیم و اگه به توافقات اولیه رسیدیم بیان
خواستگاری !
نگار جیغ خفیفی زد و گفت : عزیزم ایشالا که همین آدم مناسبت باشه و به سلامتی شیرینیه
عروسیتو به همین زودیا بخوریم !
نرگس خجالت زده گفت : بابا گفتم فعال خبری نیست !
مهتا : حالا چه خبری هست چه نیست تو فعلا یه پله از ما جلوتری ! دست راستت زیر سره ما دو تا
نرگسی !
و هر سه خندیدند . نگار میخواست تا زودتر برود و آماده ی سفر فردایش شود. کمی حرف زدند و
از اتاق بیرون آمدند. سعید هم بیدار شده بود و درون پذیرایی نشسته و مشغول صحبت با نیما
بود. با دیدن آن ها نیما و سعید از جا بلند شدند.
سعید : سلام خانوما !
مهتا و نگار سربه زیر و زیر لب جواب سلام او را دادند.
نرگس : خب سعیدم که بیدار شده ! پس لازم شد یه شربت بیارم برای همگی !
این را گفت و به آشپزخانه رفت. مهتا و نگار هم پشت سر او وارد آشپزخانه شدند.
مهتا : حالا توو این شرایط حتما باید این شربته رو به خوردمون بدی ؟! داشتیم میرفتیما !
نرگس خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد با سینی ای که در آن پنج لیوان شربت خاکشیر بود
به همراه نگار و مهتا به پذیرایی برگشت.
سعید : دستت درد نکنه دخترم !
نگار با تعجب پرسید : دخترم ؟!
نرگس خندید و گفت : سعید عادت داره به همه بگه دخترم یا پسرم !
نگار : آها
سعید : البته به همه نمیگما ! فقط به اهل فامیل و دوستان میگم ! بقیه رو به فرزندی قبول نمیکنم !
همه خندیدند و به خوردن شربت مشغول شدند. بعد از خوردن شربت ها سعید و مهتا و نگار
خداحافظی کردند و رفتند و نیما هم به خانه ی بابا عبدالحسین رفت تا مادرش را به خانه
برگرداند. نرگس هم به آشپزخانه رفت تا برای ناهار چیزی بپزد.
یک ساعت به اذان مانده بود. نرگس دوش خنکی گرفته بود و آماده ی رفتن بود. دلهره و هیجان
دست از سرش برنمیداشت و بعد از ظهر هم نتوانسته بود حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارد.
مانتوی کرمِ بلند ، شلوار سرمه ای کتان و شال آبی کمرنگی پوشیده بود و چادر هم سر کرده بود.
روی تختش نشسته بود و مستأصل و کلافه به زمین خیره شده بود. این همه هیجان و دلهره
آزارش میداد و نای بیرون رفتن را از او میگرفت ! خون توی صورتش دویده بود و نفس های آرام و
کوتاهش خبر از سرِ درونش میداد ! صدای در آمد.
عفت خانوم : نرگس جان حاضر نشدی ؟!
نرگس آرام و با تلاش زیاد گفت : حاضرم مامان !
عفت خانوم وارد اتاق شد و وقتی نرگس را در آن حال دید، فهمید که چه در دل دخترش میگذرد.
به آرامی آمد و کنارش نشست.
با لحنی که حتی دریای خروشان را هم آرام میکرد گفت : دلهره داری ؟!
نرگس که سرش از خجالت پائین بود به نشانه ی "بله" سری تکان داد.
عفت خانوم دستی به پشت نرگس کشید و گفت : آروم باش نرگس جان ! آروم که نباشی نمیتونی
درست بشنوی و درست حرف بزنی و درست فکر کنی ! خودتو بسپار دست خدا !
" خودتو بسپار دست خدا " ! این جمله ی آخر مادرش مدام توی مغزش تکرار شد و تکرار شد و
نتیجه اش شد یک لبخند عمیق ! لبخند عمیق و آرامی زد و مادرش را در آغوش گرفت. واقعاً چه
چیزی بهتر از اینکه خودش را دست خدا بسپارد ؟!
مادرش را بوسید و گفت : وای ! مامانی خیلی به این جمله ی آخرت نیاز داشتم !
عفت خانوم خندید و بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، گفت: میدونم مامان جان! حالا
پاشو که نیما حتماً تا الان حسابی غر زده و به زمین و زمان بد و بیراه گفته !
نرگس خندید و سریع بلند شد و با لحنی که نشان میداد تازه متوجه نیما و معطلی او شده است،
گفت : وای ! الان حتماً کلمه مو میکَنه !
با این حرف خندان از اتاق بیرون رفت. نیما داخل خانه نبود و این یعنی بدتر شدن اوضاع ! عفت
خانوم و عیسی خان با آغوش گرم و آرامشان و دعای خیر او را بدرقه کردند. از دروازه که بیرون
آمد دید که نیما درون ماشین منتظر نشسته و از همان فاصله هم میشد تشخیص داد که چه قدر از
این معطلی کلافه و عصبی است ! آرام سوار ماشین شد.
-به به ! بالاخره عروس خانوم تشریف فرما شدن ! عزیزم واسه نماز صبح قرار ندارینا که دو ساعت
معطل میکنی !
داداش گلم میشه ترمز کنی یه لحظه ؟ بابا چقدر غر میزنی ببخشید دیگه !
نیما سرش را به نشانه ی تأسف و کلافگی به چپ و راست چرخاند. ماشین که حرکت کرد دوبارهخون به صورت نرگس دوید ! اما این بار دلهره نداشت ! خدا را درون قلبش بیشتر از همیشه حس
میکرد پس نیازی به دلهره نبود ! فقط کمی هیجان داشت و کمی هم خجالت میکشید : خدایا ! خودت
خودت و بازم خودت ! من که فراموشت نکردم تو هم که به عهدت از همه وفادارتری پس منو
فراموش نمیکنی ! خب پس کمکم کن و عاقبتمو خیر رقم بزن ! قربون بزرگیت که یه لحظه یادت
کافیه که آدم همه ی اضطراباشو فراموش کنه !
نفس عمیقش را که سرشار از شادی و آرامش بود بیرون داد و با لبخند به بیرون خیره شد. آسمان
از ارغوانی تغییر رنگ داده بود و گرگ و میش شده بود ! تا بیست دقیقه ی دیگر این گرگ و میش
هم جایش را به تاریکی میداد و صدای اذان بلند میشد. چون هوا خنک شده بود جمعیت بیشتری
در خیابان بودند و گویا کل مردم شهر تازه از خواب بیدار شده و میخواهند به سر کار هایشان
بروند ! لامپ های خیابان، چراغ ماشین ها، لامپ های مغازه ها و نور لامپ های تزئینی و بیلبورد
ها همه جا را روشن نگه داشته بودند اما نور این ها کجا و نور خورشید کجا ؟! به مسجد رسیدند.
قلبش محمکتر در سینه اش میکوبید اما هنوز هم آرام بود ! نیما که ماشین را پارک کرد، با هم پیاده
شدند و وارد مسجد شدند . گنبد و گلدسته ی برنجی که با لامپ های تزئینی آذین بسته شده بود
زودتر از همه چیز به چشم می آمد ! خانه اش هم مانند خودش زیباست ! کف حیاط تمام از سرامیک
های ساده پوشیده شده بود ! بنای مسجد بزرگ بود و دو در ورودی یکی مخصوص خانوم ها و یکی
مخصوص آقایان داشت ! گوشه ی سمت راست حیاط هم سرویس های بهداشتی قرار داشتند !
نرگس به سرویس بهداشتی بانوان رفت و وضو گرفت و دوباره به حیاط مسجد برگشت. چشم
چرخاند و نیما را دید که به طرف او می آید. با هم تا دم ورودی ها رفتند و از هم جدا شدند و هر
کدام از یک ورودی وارد مسجد شدند. جلوی هر دو ورودی پر از کفش بود ! خدا را شکر هنوز
مردمی هستند که برای نماز به مسجد بیایند! نرگس وبال را نمیتوانست دربیاورد ولی در پای چپش
برای حفظ احترام مسجد دمپایی نپوشید و به همین دلیل بیشتر میلنگید ! چشم چرخاند و چند
خانوم را با چادر گلدار دید که داشتند آماده ی نماز میشدند. هنوز دو دقیقه ای تا اذان باقی مانده
بود. کف مسجد را با موکت و فرش پوشانده بودند و چند قالیچه کوچک دستباف هم در کناره های
مسجد بود! میشد حدس زد که آن ها جزو هدایای مردم به مسجد هستند ! سقف مسجد بلند بود و
لوستر تقریباً بزرگی وسط آن به همه جا نور میپاشید ! دیواره های مسجد هم کاشی کاری شده
بودند ! در کنار دیوار سمت راست یک قفسه قرار داشت که بر روی آن قرآن های کوچک و بزرگ ،
مفاتیح الجنان ، صحیفه ی سجادیه ، نهج البلاغه و مهر های بیشماری بودند ! جلوتر از قفسه هم دو
میز و صندلی مخصوص افرادی که باید نشسته نماز بخوانند قرار داشتند ! نرگس ابتدا یک مهر و
یک قرآن کوچک از درون قفسه برداشت و سپس روی یکی از صندلی ها نشست. صدای اذان از
بلندگوی مسجد بلند شد. هنوز تا جمع شدن جمعیت و قامت بستن برای نماز فرصت داشت؛ پس
قرآن کوچک را باز کرد و اولین آیه ای که به چشمش خورد را خواند : الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم
بِذِکْرِ اللّهِ ألاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب ُ!
و چه قدر این آیه مناسب حالش بود ! لبخند زد و از همان آیه به خواندن ادامه داد.
نماز تمام شده بود و حالا آن دو روی سکوی بلوکی کنار حصار مسجد نشسته بودند تا از خودشان،
عقایدشان و آینده شان بگویند. هر دو بر خلاف ساعات گذشته کاملاً آرام و بر خودشان مسلط
بودند !
- خب از کجا شروع کنیم ؟!
نرگس : از اسمتون ! من اسم شما رو نمیدونم آقای صالحی !
صالحی خندید و گفت : جدی؟!... مسعود هستم ! مسعود صالحی !
خب اقا مسعود یه کم بیشتر از خودتون بگین
- 25 ساله ، مدرس و مترجم زبان انگلیسی ، دانشجوی حقوق ، سربازیَم رفتم !
ینی اولین بارکنکور دادم و اون چیزی که میخواستم قبول نشدم رفتم سربازی! واسه همینه دو سال از بچه های
کلاسمون بزرگترم ! ( خندید ) .... اوووم ! لازمه از خونواده مم بگم ؟!
- هر طور مایلید ! ولی ما قراره درباره ی خودمون حرف بزنیم نه خونواده هامون !
- اوهوم ! درست میگید ! خب سؤالی باشه درخدمتم !
چرا دانشگاه ازاد نرفتین ؟! وضعیت مالیتونم یه کم شرح بدین
مسعود خندید و گفت : بابام کشاورزه اونقدرا نداره که شهریه ی دانشگاه آزاد بده... وضعیت مالیمم...خب بد نیست !... خونه دارم ! ینی چون خواهر کوچیکم به خاطر دانشگاهش با من زندگی
میکنه بابا سهم الارث منو بهم داد و منم با فروشش خونه گرفتم و خرج و مخارج دانشگاه
خواهرمم تا الان دادم !... حقوقمم اونقدری هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم !
- خب خدا رو شکر ! حالا شما اگه سؤالی دارین بفرمائین !
- این پابند چرا همش به پاتون بسته س ؟!
- پای راستم مادرزادی فلجه...این وبالم بسته م تا بتونم راحت راه برم!
ادامه دارد ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ موضع نظام اسلامی ایران در برابر کسانی که امنیتش را تهدید کنند، همیشه همینطور #بی_تعارف بوده
با این تفاوت که
◀️دولت غربگرا با عملیات هماهنگ نمیشد
◀️اما دولت انقلابی کاملا هماهنگ عمل میکند
فرق میکنه دولت دست کی باشه
#حدادپور_جهرمی