eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
دیروز خیلی خوشحال بودم ماه رمضان داره میاد ولی امروز ، غم عجیبی تو دلم اومد ، بغض رهام نمیکنه ، غم دوری و غم از دست دادن نمیدونم چرا استرس دارم از الان غصه ی روزیو میخورم که آخرین روز ماه رمضانه و شبش ، شب جداییه دلم میخواد بشینم و فقط گریه کنم چشم به هم بذاریم ، سی روز به سرعت برق و باد میگذره از همین الان دلم تنگ میشه برای ماه رمضان 😔
میترسم با دست خالی ، برم (البته اگر عمری باشه و تا آخر ماه رمضان زنده باشم ، نمیدونم که خدا چقدر برام مقدر کرده ) ولی حسرت خیلی بده خییلی بد ، حسرت از دست دادن فرصت ها
حسرت اینکه میتونستم خدا رو داشته باشم ولی کم کاری کردم حسرت اینکه گناه کردم و عشق خدا رو از قلبم بیرون کردم و دیگه هرچی تلاش کردی برنگشته به دنبال محمل چنان زار گریم که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند خلد گر به پا خاری آسان بر آرم چه سازم به خاری که در دل نشیند پی ناقه‌اش رفتم آهسته ترسم غباری به دامان محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی 👈ز بامی که برخاست مشکل نشیند👌 حسرت اینکه میتونستم کنار خدا باشم و نیستم حسرت اینکه میتونستم آدم خوبی باشم ولی نیستم حسرت واقعا زجر آوره 😭
خدایا خودت میدونی که بنده ی ضعیف و ناتوان تواییم ، اونقدر توان نداریم که همانند ائمه ی اطهار و خاصان و خالصان درگاهت تو را عبادت کنیم و بنده ی مخلص تو باشیم ما ضعیفیم توان مقابله با وسوسه های شیاطین را نداریم تو از لطف و کرمت مارا غرق در نعمت کن و آنچه را که در آرزوی آنیم بما عطا کن تو را به اسم اعظمت میخوانم و قسم میدهم ، این ماه رمضان را برای ما پر از خیر و برکت و خوبی قرار بدی برای ما امضا کنی همجواری و همنشینی با خودت را
خدایا دستهای خالی ما را رها نکن😭
به هیچ عنوان ، تکرار میکنم به هیچ عنوان حتی به ذهنتون خطور نکنه ، ادمین چ ادم خوبیه چ حرفایی میزنه من فقط بلدم حرفای قشنگ بزنم اونم از خودم نیست ، از امامان یاد گرفتم ، از دعاهایی که از بزرگواران بما رسیده و میخونیمشون من هیچی نیستم ، هیییییچ فقط یه " عبد الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین " هستم ، همین التماس دعا از همه ی شما عزیزان دارم دعاتون میکنم شما هم منت بذارید رو سرم و دعام کنین🌸🙏
مطلع عشق
یهو سالن پر رفت و آمد رو سکوت فرا گرفت و با ذکر صلوات محمدی پسند همگی آروم گرفتن و روی صندلی های لوک
📚 آقای پیکارجو که حالا نه در قامت سروان مملکت، که در قالبِ کت شلواری شوهرخاله روبروی خانم مقدم ایستاده بود نیشخندی زد و گفت : - حامد کوچولو رو نمی بینم ...! راستش رو بگو؟ بابات کجا قایمش کرده ...؟‌ خانم مقدم لبخند تلخی زد و به نسخه ی اصلیش برگشت، خیلی رک و بدون هیچ تعارفی رو کرد به عموعماد و جواب داد : - فرستاده همونجایی که شما آرمین و دوست دختر تایلندیش رو فرستادین👍 عمو عماد قیافه ی خندانش به جناب سروان خشمگین و جدی تغییر حالت داد. بدون هیچ خداحافظی راهش رو کج کرد و رفت. چقدر دلم میخواست مثل باقی نامزد ها رو به خانم مقدم بگم : - کیه اون داداش حامدت که من نمیدونم کیه و کجاست ...؟ ما میدونستم نه ربطی بهم داشت و نه قراره بود بپرسم و چه بسا جوابی بشنوم. جمعیت با عادت خسته کننده ی تبریک و کادو دهی که من باهاش آشنا نبودم بالاخره تصمیم گرفتن که برن. همگی خسته سر جامون نشسته بودیم. کارگرها همچنان در حال رفت و آمد و سر و سامون دادن به اوضاع بودن. آقای مقدم لبخندی به بابام زد و گفت : - ولی باید یه آفرین بگم بهت حاجی جان که خوب پسرایی رو تربیت کردی. یکی از یکی پاکتر و سر به زیرتر ... خدا میدونه اگه ۲ تا دیگه دختر داشتم خودم از پسرات خواستگاری میکردم. جوون های امروزی نمیشه اصلاً باهاشون حرف زد از بس که پررو و گستاخن. مهری خانم که چندان صوری بودن نامزدی رو قبول نداشت و همه ی رسم و رسومات رو به نحو احسن به جا آورده بود ، با لبخند رو به ما گفت : - ماشاالله مثل نگین تو این جمع می درخشیدن این پسرا ... مخصوصاً داماد گل خودم البته! در حالی که نمیدونستم باید چی بگم سعی کردم لبخند کج و کوله ای تحویل بدم. مامان رو به خانم مقدم گفت : - عروس گلم مهمون ها که رفتن، نمیخوای چادر قشنگت رو در بیاری؟ خانم مقدم که انگار از قفس آزاد شده بود و باورش نمیشد تایم نقشش تموم شده، با عجله از جاش پاشد و گفت : - ای وای خوب شد گفتن ... من برم صورتم رو بشورم ! گندیدم زیر این بتونه کاری های مسخره. بدون اینکه جوابی از بقیه بشنوه چادرش رو روی صندلی گذاشت و با عجله از پله های مارپیچ بالا رفت. مامان که انگار از حرفش پشیمون شده بود گفت : - ای بابا عروس خانم چه زودم به حرف مادرشوهر گوش داد ...! بابا میذاشتی حداقل پسر گلم رخ چون ماهت رو می دید. مهری خانم با لبخند گفت : - ببخشید تو رو خدا! هُدی کلاً میونه ی خوبی با آرایش و این ماجراها نداره ... راستی شما هم حسابی خسته شدین بفرمایید بالا استراحت کنید. مامان رو به مهری خانم گفت : - آخه این همه کار مونده چطور من برم؟ حداقل یه کمکی چیزی ...؟ آقای مقدم رو به مامان و بابا گفت : - کارگرها خودشون همه چیز رو راست و ریست میکنن. من و خانم هم میمونیم که چیزی از قلم نیفته ... همه تون بفرمایید بالا استراحت کنید. داشتیم به سمت بالا میرفتیم که یهو مامانم رو به من گفت : - خاک به سرم تو دیگه کجا میای؟ بمون یه کم کمک کن مثلاً داماد این خانواده ای ... مهمون که نیستی همش یه گوشه نشستی ...! اونقدر خسته بودم که در شرف غش کردن بودم اما بخاطر حفظ ماجرا از پله ها پایین اومدم. رو به مهری خانم گفتم : - اگه کاری هست بگین من کمک کنم؟ مهری خانم که خیلی در نقش مادر زنی فرو رفته بود رو به من گفت : - ای وای پسرم آقا عطا این آشغال ها رو یادش رفت ببره میشه کیسه رو براش ببری؟ با اکراه کیسه ی بزرگ زباله رو به دست گرفتم. به سمت آقا عطا رفتم. یهو در خونه با ریموت باز شد. ماشین مدل بالایی وارد شد. کیسه رو کنار بقیه آشغال ها گذاشتم. ماشین ایستاد و دختر جوونی که از قضا آرایش خیلی غلیظ داشت از ماشین پیاده شد. با لحن مشمئز کننده ای که حس میکردم اصلاً این صدا و ادا مال خودش نیست رو به آقا عطا کرد و گفت : - اِ وا بقیه ی ماشین ها کجان پس؟ همه ی مهمون ها رفتن ...؟ آقا عطا سلام کرد و گفت : - آقا و خانم طبقه ی پایین هستن. دخترجوون کیفش رو زیر بغل گرفت و با غرغرهای مخصوص زنا به سمت در اصلی حرکت کرد. همچنان در عجب بودم با اون کفش های پاشنه بلند چطوری تونست پله ها رو بالا بره ... رو به آقا عطا گفتم : - این دیگه کی بود؟ آقا عطا سرش رو پایین انداخت و گفت : - برو خودت میفهمی. از سر کنجکاوی خودم رو به سالن رسوندم. صدای آقای مقدم که تلاش میکرد آروم صحبت کنه کاملاً واضح شنیده میشد : - اومدی اینجا چه غلطی بکنی ها؟ اومدی‌ که آبروی من و خواهرت رو ببری یالا گورت رو گم کن و برو همون جهنمی که ازش اومدی. همونجا کنار در ایستادم و وارد نشدم. دخترجوون گفت : - من باید از استوری های دخترعموها بفهمم هُدی داره نامزدی میکنه؟ حتی اگه وصله ی ناجورِ خاندان مقدم من باشم اما بازم حق دارم که نامزدی خواهرم دعوتم کنید ...! 👇
آقای مقدم با عصبانیت گفت : - انقدر بیشتر از این به آبروی ما چوب حراج نزن ... خانواده ی اون پسر اینجان نمیخوام قیافه ی‌ منحوست رو ببینن. چی از جونم میخوای؟ خونه و ماشین و پولت که به راهه ...؟ برگشتی که چی بشه؟ اومدی نامزدی خواهرت ...؟ با این قیافه و سر و ریخت؟ دخترجوون صداش بغض گرفت و گفت : - اومدم که منو همون جوری که هستم بپذیرین و معرفی کنید!‌ حتی اگه شما منو نخواین من همیشه بچه ی این خونه می مونم. حتی اگه بچه ی آخر و ناخلفی باشم که برعکس هادی و هدی مهندس نشد و هنر خوند. حتی اگه اون‌ پسری باشم که همیشه آرزو میکرد دختر باشه ... من حکم قضایی و پزشکیم رو گرفتم شما چه بخواین چه نخواین باید بپذیرین ...! آقای مقدم با صدایی که مشخص بود بغض توشه جواب داد : - حامد تو چیکار کردی با خودت؟ با ما؟ با زندگی مون ...؟ چی کم داشتی تو پسر؟ از خوشی زیاده آره؟ راس میگن که نباید به بچه رو داد! توی این همه سال هیچ چیزی از دختر بودن نگفتی. این دانشگاه وامونده باهات چیکار کرد که یهو از این رو به اون رو شدی؟ دختری که حالا فهمیده بودم همون حامد کوچولوئه که سروان میگفت ، در جواب پدرش با گریه گفت : - کدوم یکی از ما جرات داشتیم اون چیزی رو ابراز کنیم که دلخواهمون بود ...؟ مگه هُدی فقط بابت اینکه نمیخواست چادر بپوشه بارها و بارها از شما کتک نخورد ...؟ اما مرغ شما همیشه یه پا داره تنها چیزی که همیشه دیدین علاقه تون به جاه و پست و مقامه ...! الانم نیومدم شما رو ببینم فقط خواستم هُدی رو ببینم و بهش تبریک بگم.‌ شما باید قبول کنید که " حامد " برای همیشه مُرده ... اون بچه ای که از خونه تون بیرونش کردین اسمش " حورا " ست! حامد یا همون حورا در رو باز کرد و در حالی که به شدت گریه میکرد به ماشین رفت و پاش رو روی گاز گذاشت و رفت ...! ادامه دارد ...
پسرها بعد 10 دقیقه به تفاهم میرسند که روز جمعه برای تفریح کجا برن . . . دخترها بعد 4 ساعت بحث ،تفریحشون لغو میشه چون الهه به نسترن گفت :خیلی بدی 😂😂😂
‏هیچوقت نفهمیدم چرا جواب دورت بگردم، خدا نکنه س ‏حالا یه دوری میخواد بزنه دیگه چرا انقدر گارد میگیریم؟😂😂
اونایی که پارسال زحمت کشیدن و برامون آرزوی سال خوبی کردن لطف کنن امسال دیگ برامون دعا نکنن 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌