مطلع عشق
💐 ویژگی های دسته گل مناسب در روز خواستگاری 🍃دسته گل خواستگاری یکی از به یادماندنی ترین دسته گل های
#پذیرایی_روز_خواستگاری
🍃یكی از رسوم زیبای مهمانداری، احترام به میهمان و پذیرایی مناسب از آنها است. این رسم در مراسمات خواستگاری رنگ و بوی دیگری می گیرد.
معمولاً خانواده دختر خانم به عنوان اولین میزبانان آشنایی دو خانواده در روز خواستگاری استرس بسیاری دارند به خصوص اگر این مراسم برای اولین دختر یا تك دختر آنها و به عنوان اولین مراسم خواستگاری خانواده شان برگزار گردد.
🍃پذیرایی مناسب از خانواده داماد نشاندهنده ارج و احترام به آن خانواده است. به همین دلیل عروس خانم و خانواده اش در برگزاری آن باید نهایت سعی و تلاش خود را بكنند. در این راستا توجه به برخی نكات حائز اهیت است.
❣میوه و شیرینی
در مراسم خواستگاری بهتر است که خانواده عروس از شیرینی های تر استفاده نکنند؛ ❌چون خوردن آنها سخت است.
شیرینی های خشک و کوچک برای اینگونه مراسمات مناسبتر هستند.✔️
🔸خانواده عروس سعی كنند كه حتما در ادامه مراسم از شیرینی كه خانواده داماد تهیه كرده اند نیز استفاده كرده و حتما خودشان نیز از این شیرینی میل نمایند.
🔸میوه نیز بهتر است چیزهایی شبیه سیب و خیار باشد، نه انار و هندوانه که به سبب آبدار بودنشان ممکن است باعث کثیف شدن دست و صورت و لباس شوند. سعی كنید در این مراسم بیش از دو نوع میوه استفاده نكنید. فراموش نكنید كه رعایت سادگی در این مراسم باعث نزدیكی بیشتر طرفین به هم و گرمی و صمیمیت مجلس می گردد.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از 💖لذت مشاوره💖
1_21416151.mp3
2.39M
مطلع عشق
#قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ...
قسمت هفتاد
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
.
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
.
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و دوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ..
. الحمدلله رب العالمین ...
.
.
.
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
.
.
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃از زمين و نُه فلك آوای احمد ميرسد از همه اركان هستی يا محمد(ص) ميرسد🌹 🍃صادق آل محمد هفده ماه ربيع
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂✧✦•﷽ ✧✦•
🌸
🌹
📌زن مسلمان ایرانی کیست؟
🌹 امام خامــنه ای :
🍃 زنی ڪه در اختلاط و معاشرت، با مرد قاطی نمیشود و خود را وسیلهیی برای جلب چشم مرد نمیداند و خود را بالاتر از این میداند؛ زنی ڪه شأنش را عزیزتر از این می شمارد ڪه خود را عریان ڪند و با صورت و موی و بدن خود، چشم روندگان را به سمت خویش جلب ڪند و هوس آنها را اشباع نماید؛ زنی ڪه خود را در دامنهی قلهیی میداند ڪه در اوج آن، فاطمهی زهرا(س) بزرگترین زن تاریخ بشر - قرار دارد؛ آن زن، زن مسلمان ایرانی است.
🍃 این زن باید دیگر از این بازیچههای فراهم آمدهی تمدن غربی و روشهای توطئهآمیز آن، رو بگرداند و به آن بی اعتنایی کند.
🌹
🌿 🌹🆔 @Mattla_eshgh
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌼
#روابط_همسران #استاد_شجاعي
❤️خانوم وآقای خونه؛
یکی از روش های تربیت صحیح جنسی
و تثبیت حیا در کودکان:
جدا نمودن محل خواب کودک از والدین درحدود سن دو سالگی است.
👌جدی بگیرید لطفا
💓 @Mattla_eshgh
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
#جلسه_اول
تحلیل و تبیین #پاسخ_به_شبهات_و_سوالات پیرامون عملکرد رهبری
#نکته_اول
🔸️از چه سوال کنیم ؟ در چه موضوعاتی باید پرسشگری کنیم ؟
👈 دوشنبه ۵ آذر ؛ ساعت ۲۲
🔸️ دوستان و اطرافیان خود را به این کانال دعوت کنید تا پاسخ پرسشهایشان را دریافت کنند🌷
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e