eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 محیطی سخیفی که هیچ نظارتی بر آنها نیست ... 💢چگونه می‌شود که کوچکترین سخنرانی در را در کسری از ثانیه می‌شنوند ولی اینگونه تبلیغاتی که با نیت نوشته می‌شود را جلوگیری نمی‌کنند ...! ❓آیا نمیتوان گفت که برنامه ای برای دیده شدن اینها وجود دارد؟ 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ مجموعه موضوعی بیانات مقام معظم رهبری در مورد سبک زندگی زنان 📚 ‌❣ @Mattla_eshgh
📌فضه سادات حسینی گوینده خبر   ⁉️چی شد که وارد بخش گویندگی خبر شدید؟ 🔰از بچگی اجرا را دوست داشتم. در تمام طول تحصیل کارهای اجرا انجام می دادم، اولین عکس اجرایم از مهد کودک هم هست، زمان دانشگاه هم به من پیشنهاد می شد، بعد هم در شبکه های 2 و سحر به من پیشنهاد اجرا دادند که به دلایلی نپذیرفتم، تا اینکه گفتند شبکه خبر تست می گیرد. رفتم و قبول شدم و کارم را با خبر 20 شروع کردم. مدتی هم در شبکه خبر گوینده، دبیر خبر و مترجم بودم. بعد از مدتی تست گفت وگوی ویژه خبری را دادم و قبول شدم. قرار بود اجرا کنم که گفتند تستی هم برای خبر 14 بده پذیرفته شدم و به این بخش خبری آمدم. ⁉️حضور در این بخش خبری مهم بازخوردی نداشت؟ ✳️اتفاقاً برای بقیه عجیب بود که یک خانم جوان و چادری در این بخش فعالیت کند، اولش سخت بود، اما کم کم هم مردم بهتر پذیرفتند و هم خودم راحت تر شدم. ⁉️چرا این بخش حساس تر است؟ ✳️اولین بخش خبری مشروح سراسری است که از شبکه اول پخش می شود. سال هاست این بخش وجود دارد و قدیمی است. اغلب اتفاقات در این زمان می افتد و بخش عمده ای از اخبار برای اولین بار از این بخش پخش می شوند. ⁉️فقط کار خبری می کنید؟ ✳️این طور نیست که خودم را محدود به خبر کنم، هرچند ما خبری ها محدودیت هایی داریم و من به آنها احترام می گذارم و پایبندم ولی کارهای جانبی خودم را هم دنبال می کنم مثل درس خواندن، درس دادن و فعالیت های اجتماعی. ⁉️با چادر در استودیو خبر سخت نیست؟ ✳️نه الحمدلله مشکلی ندارم. در یک خانواده مذهبی و معتقد بزرگ شدم و از هفت سالگی چادر سرمی کردم تا الان هم یک بار بدون چادر نبوده ام. در محل کار هم مقید هستم. ظاهر و باطنم همیشه یکی بوده و مراقبم تا حجابم کمرنگ نشود چون این پوشش محافظ من است. افرادی که حریم ها را رعایت نمی کنند من را آزار می دهند. نکته ای که هست اغلب خانواده های مذهبی به راحتی به فرزندانشان اجازه ورود به صداوسیما را نمی دهند. خیلی ها ورود به صدا وسیما را نوعی خط قرمز می دانند به همین خاطر وارد نمی شوند، اما رسانه ملی منتسب به حضرت آقاست و کسی که به آن وارد می شود باید خط قرمزها و چارچوب ها را رعایت کند. ⁉️گاهی مجریانی هستند که با پوشش چادر به تلویزیون وارد می شوند ولی بعد از مدتی تصاویری با حجاب ناجور از آنها روی جلد نشریات چاپ می شود. علت این تناقض ها چیست؟ ✳️افرادی که با ظاهرسازی وارد صداوسیما می شوند نمی توانند دوام بیاورند و بالاخره یکجا چهره اصلی خود را رو می کنند. انسان باید همیشه و تحت هر شرایطی خودش باشد، فیلم بازی نکند. متأسفانه گاهی سوءاستفاده هایی می شود مثل این که طرف تصور کند با داشتن چادر پذیرفته می شود و می تواند کارش را آغاز کند، اما بعد که جا افتاد ماهیت واقعی خودش را نشان می دهد. ⁉️ولی این موقع برچسب رسانه ملی را دارد! ✳️همین طور است. این افراد کار را برای بقیه سخت تر می کنند. مثلاً بعضی ها از من که چادری و مذهبی هستم می پرسیدند بیرون هم همین پوشش را داری؟! طول کشید تا بفهمند همیشه حجابم را رعایت می کنم حتی به دلیل استاندارد تصویربرداری تلویزیون گاهی مجبورم روسری خودم را عقب تر هم بگذارم. از بس برخی بازی کردند باورش سخت می شود که طرف خودش است برای همین زمان می برد تا جا بیفتد. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺نقش ستاره‌های مسلمان در جذب جوانان به ورزش مشاور اتحادیه فوتبال انگلیس، افزایش تعداد الگوهای مسلمان در فوتبال این کشور را عامل اقبال جوانان مسلمان به این رشته ورزشی دانست. ▫️به نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی ابوت اسلام؛ «رمله اختر»، عضو شورای اتحادیه فوتبال انگلیس، حضور فوتبالیست‌های مسلمان همچون «محمد صلاح» و «سادیو مانه» در لیگ این کشور را عامل گرایش جوانان مسلمان به ورزش دانست و گفت: من نقش ستاره‌هایی مانند صلاح و مانه را در جامعه مسلمانان انگلیس دیده‌ام. ▫️وی که رئیس پیشین بنیاد ورزش زنان مسلمان انگلیس است،‌ افزود: هنگامی که بازی فوتبال را به صورت محجبه شروع کردم هم تیمی‌هایم توجه بیشتری به مهارت‌های بازی من کردند. یکی از افتخاراتم تلاش برای لغو ممنوعیت حجاب در فوتبال انگلیس از سال ۲۰۰۷ است. با آنکه عملی شدن این امر یک دهه به طول انجامید اما این کار پیام دلگرم کننده‌ای برای دختران مسلمان داشت. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت م
📖 رمان 🖋 هفتم 🍃از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!» نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ‌❣ @Mattla_eshgh
📖 جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت هشتم 🍃بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم.» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. ‌❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت نهم نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتماً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی‌شنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر می‌کرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمی‌دونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا (علیه‌السلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی می‌بُرد، برایش دعای خیر کرد: «ان شاء الله همیشه به شادی!» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه‌ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می‌داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی‌ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره می‌خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.» مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخم‌هاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی‌هایش آنچنان مجلسی، اما باید می‌پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی‌روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! داستان هرشب ، بحز جمعه ها ‌❣ @Mattla_eshgh
🌹 سلام من به مهدی و به قلب آسمانی اش سلام من به پاکی و به لطف و مهربانی اش سلام من به لحظه ای که می رسد ظهور او سلام من به لحظه ای که می رسد عبور او 💞•💞•💞 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨یکی از سخت ترین بحث هایی که تو دین میتونیم برا بچه مذهبی ها جا بندازیم👇 🔸 بحث ولایت مطلقه 🔸 بچه
🍃چرا باید اساسی ترین بحث دینی ما که« ولایت» هست ✨اینقدر مهجور باشه اینقدر ✨ تعارفی باهاش برخورد کنیم؟ 🔸بعضی ها تا صبح سینه می زنن علی ولی الله می گن🙄 اما نمیفهمه مفهوم ولایت رو😞 🔶خود علی ابن ابیطالب نمیپذیره ✨میگه حالا اینم باشه دیگه بزار سینشو بزنه 🔸نمی گیم بده ها 🔸سینه زنی برای امام حسین برای امیرالمومنین 🔸 هیچ وقت بد نیست 🔺ولی وقتی پذیرفته میشه که .... بفهمی ✨حسن ختام ما یک سخن از امیرالمومنین حضرت فرمودن :«میدونید من چرا اینقدر مالک اشتر رو دوست دارم؟» ✨چون مالک اشتر اگر علی هم بالای سرش نباشه اینقدر خوب میفهمه 🔸که هر موقع خودش بنشینه به یک نتیجه فکری برسه 🍃 اون دقیقا حرف من علی هست، اگه میخواستم بهش بزنم☺️ 🔸شما دوست ندارید مثل مالک اشتر باشید😊 🔸محمد ابن ابی بکر رو که می فرمود بگید :محمد پسر منه نه پسر ابوبکر 🔸محمد وقتی شهید شد اینقدر امام علی گریه کرد ،چون اون رو فرزند خودش میدونست 🔸 محمد ابن ابی بکر رو عزل کرد مالک اشتر رو جاش گذاشت. ✨گفتن آقا محمد ابن ابی بکر ناراحت شد 🍃 آقا فرمودن ایشان آدم خوبیه ولی چیکار کنم مالک اشتر بیشتر میفهمه ✨دوست دارین مالک اشتر علی باشین😊 ✨ یا محمدابن ابی بکر 🍃ان شاء الله خداوند متعال همه ما رو مالک اشتر های امام زمان (ع) قرار بده. 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد🌷 شنبه سه شنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 فوووووری 💢 استاد : فرعون زمانه‌ات را بشناس! 🔻دوقطبی‌سازی روش فراعنه برای تسلط بر جامعه 🚨 برای هردو گروه اصولگرا و اصلاح‌طلب متاسفم که زمینه تسلط فراعنه بر جامعه را فراهم کردند!😒 💥 انتشار عمومی 🚩 @IslamLifeStyles