رفتم داروخانه گفتم: آقا پوویدون آیوداین دارین؟
صاحبش بهم گفت اسکل چجوری اسم به این سختی رو حفظ کردی😁
ما خودمون بهش میگیم بتادین😂😂
مطلع عشق
من وخورشید نشستیم وتوافق ڪردیم صبح را با طپشِ اسمِ توآغازڪنیم... صلّی اللّٰه عَلَیْکَ یٰا
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
📝 #صبح_بخیر_مهدوی
❤️ سلام باران بی پایان! تشنهی جوابِ تو اَم
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
📌 #تلنگر
میخواهم امشب نمک بر زخمت بپاشم. میخواهم امشب بجای گفتن از درد فرق شکافته علی، از درد قلب زخم خورده علی برایت بگویم. از مظلومیتی که علی، امیرالمومنین، اسد الله غالب را خانه نشین کرد.
اگر حرف پیامبر بر زمین نمیماند، اگر زهرا مرضیه در سکوت صحابه رسول الله شهید نمیشد و اگر حکومت الهی بدست نااهلان نمیافتاد، مردم این چنین غافل و دنیا زده نبودند که عدالت علی را تاب نیاورند.
فرق علی شکافته شد، چون مردم عصر علی، علی شناس نبودند.
امشب در کنار گریه بر فرق شکافته و خون دلهای علی، کمی هم به قلب شرحه شرحه از غم و اندوه پسرش مهدی بیندیش!
خدا را چه دیدی! شاید امشب علی واسطه شد و این درد بی درمان غفلت و دنیازدگی ما درمان شد و این مصیبت هزار و صد ساله غربت یوسف زهرا به پایان رسید.
❣ @Mattla_eshgh
کشتار #جوجه_های_یک روزه خیلی چیزها را افشا کرد ولی اگر می خواهید بیشتر بدانید
مستند #جوجه_های_انگلیسی که سال گذشته از برنامه ثریا پخش شد را اینجا ببینید
👇👇
https://www.aparat.com/v/9XGVT
اصالت دادن انسان بر خدا در کابالا ‼️
قسمت (اول)
♦️ از آنجا که بر اندیشههای کابالیستی همواره هاله ای از حلول گرایی سایه افکنده، آموزه انسان حاکم بر طبیعت و تاریخ که نشأتگرفته از این نظام فکری است، بستر بسیار مناسبی برای شکلگیری اومانیسم فراهم آورد.
🔷 این جنبش که در نیمه دوم قرن 14 در ایتالیا شکل گرفت و پسازآن در کشورهای اروپایی گسترش یافت، در حقیقت جنبش فلسفی و ادبی بود که در پی احیاء و شناخت دوبارهشان و منزلت آدمی است تا او را ملاک و میزان همه امور بهحساب آورد.
🔶 اومانیسم در شکل افراطی آن عالم متافیزیک را نفی میکند.[۱] و انسان را بهعنوان یگانه حقیقت جهان آفرینش بهجای خدا مینشاند.
🔷 ارتباط بین اومانیسم و کابالا که مورد تائید منابع مختلف است،[2] با گسترش فعالیت فرقه شهسواران معبد در اروپا و جذب تعدادی از فلاسفه آن دیار وسعت یافت.
🔶 انجمنهای اومانیستی دران هنگام خواستار جایگزین کردن فرهنگ مسیحی اروپا بافرهنگی بودند که در کابالا ریشه داشت.[3]
🔷 از سویی در ایتالیای قرن 14 شمار قابلتوجهی از یهودیان به تدریس در دانشگاههای اروپا مشغول بودند.
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ طی الارض یک زن تا زندان!
✅ روشنگر به نقل از روزنامه خراسان/ زنی که درصدد سوءاستفاده از اعتقادات مذهبی مردم بوده و از طریق یک شبکه سازمان یافته در جلسات خانگی این مهم را صورت میداده با تلاش سربازان گمنام امام زمان(عج) دستگیر شد.
🔻این باند چهارنفره ادعای ارتباط با ائمه(ع) داشتند ضمن سوءاستفاده از اعتقادات مذهبی مردم، با راه اندازی یک تشکیلات سازمان یافته و برگزاری جلسات صدها نفری خانگی در مشهد، #اعتقادات_مذهبی مردم را دستاویزی برای کلاهبرداری های میلیاردی شبکه ای قرار داده بود و مبالغ کلانی را نیز از آنها اخاذی میکردند. معاون دادستان مرکز خراسان رضوی روز گذشته با تایید دستگیری مروجان افکار انحرافی برای زراندوزی با سوءاستفاده از عقاید مذهبی گفت: سرکرده این متهمان که زنی حدود 50 ساله به نام «زهرا-ق» است با ادعاهای حیله گرانه، بسیاری از افراد را فریب داده و مبالغ هنگفتی را کلاهبرداری کرده است.
🔹 قاضی سیدجواد حسینی افزود: ترفندهای فریبکارانه این زن با توجه به اظهارات شاکیان، تا آن جا پیش رفته بود که داماد خود را فرمانده سپاه #امام_زمان(عج) در زمان ظهور آن حضرت معرفی می کرد او نه تنها ادعای ارتباط با امام زمان(عج) و اولیاءا... را داشت بلکه حتی مدعی طی الارض بود. این مقام ارشد قضایی تصریح کرد: او چنان افکار و عقاید خطرناک خود را در میان افراد به اصطلاح مریدش گسترش داده بود که حتی یک زن شهروند، منزل بزرگی را در خیابان ابوذر غفاری منطقه احمدآباد مشهد، وقف سرکرده این باند کرده بود.
❗️قاضی سیدجواد حسینی؛ معاون دادستان مرکز خراسان رضوی در این زمینه اظهار داشت: این زن مدعی ارتباط با امام زمان(عج) و ائمه(ع) بوده و حتی ادعای #طیالارض نیز میکرده و از این طریق دست به انتشار افکار انحرافی زده و مخاطبان خود را سرکیسه میکرده است.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
#شب_قدر
💢 چی میشه که خدا بعضیا رو میخره...
براشون می نویسه؛
فلانی .... #شهید ❤️
www.aparat.com/v/Q9D1g
@ostad_shojae
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت چهل و هفتم 💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #ح
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت چهل و هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزد و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت چهل و نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc