مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 15 ⭕️ یکی از طبایعی که معمولا خیلی سخت میتونن روابط حرام رو ترک کنند طبع #سودا
#رهایی_از_رابطه_حرام 16
✅ یکی از مسائلی که در مورد رابطه حرام آدم برای خودش جا بندازه اینه که یه عهدی با خودش و خدای خودش داشته باشه.
👈🏼 به خودش بگه: من تا اخر زندگیم دور ارتباط با نامحرم یه خط قرمز بزرگ کشیدم... ⭕️❌
در این زمینه حتی فکرش رو هم نمیکنم که بخوام با نامحرمی ارتباط بر قرار کنم. خدایا من به عنوان بنده حقیرت ازت خاضعانه درخواست میکنم که دستم رو هیچ وقت رها نکنی...😓
❇️ ببینید ما باید نگاهمون رو به ارتباط با نامحرم درست کنیم. خدا چرا برای آدم "زمینه ارتباط با نامحرم" رو فراهم میکنه؟🤔
👈🏼 برای اینکه انسان بتونه رشد کنه و بالا بره.
💢 در واقع مواقعی که فرصت ارتباط با نامحرم پیش میاد یه فرصت برای کسب لذت نیست!
💢 خدا اون موقعیت رو برات پیش نیاورده که توی دست درازی کنی و لذتی ببری! بلکه خداوند متعال در طول زندگی ده ها بار امکان ارتباط با نامحرم رو برات پیش میاره که "تو اتفاقا به این مدل از لذت دست نزنی" تا بتونی رشد کنی و بالا بری...
بنابراین اگه یه موقعی یه خانم یا آقای نامحرمی بهت پیام عاشقانه ای داد، فکر نکن که بله خوبه که موقعیتش جور شده یه لذتی ببرم!!! 😍😏
⭕️ نه بزرگوار! اتفاقا یه موقعیتی پیش اومده که تو بتونی بی خیال این لذت #سطحی بشی تا زمینه برای رسیدن به لذت های #عمیق فراهم بشه...
نگاهمون رو به ارتباط با نامحرم دقیق و عالمانه میکنیم...
❣ @Mattla_eshgh
https://www.instagram.com/p/CAVvMirF27S/?igshid=1sus632jtwrcd
ادرس پیج اینستا 👆
🌾مریم مارتینز نو مسلمان اسپانیایی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فصل دو : دختران پلنگ سلام دوستان عزیزم به فصل جدید خوش اومدید. تو این فصل میخوام بگم چی میشه که
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هردختر پلنگی باید بخواند
نویسنده : داداش رضا
🌾یادت باشه که اونا مسیحی هستن و ما مسلمون و دین پذیرفته شده طبق آیه قران اسلامه. پس
خواهش میکنم قبل اینکه این سوالو کنی زمین بازی هارو هم با هم مقایسه کن.
من تو سایتم دهه هشتادی ها خیلی نظر میذارن و کاملا مشخصه که دارن اذیت میشن. میدونی برای
چی ؟ چون روشون کار شده شدید ! امیدوارم اتفاق بدی براشون نیوفته چون اگه ماهواره رسالتشو
همینجوری ادامه بده کم کم حیا از بین میره و خیلی وضع خیابونا بد میشه...
من دوست ندارم این اتفاق بیوفته بخاطر همین این کتابو نوشتم.
همیشه دست رو دست زیاده
آدم هرچقدر هم خوشگل بگرده بازم یکی هست که از اون فشن تر میگرده و کال رقابت زیبایی
نیست. من اگه دختر بودم اصاا دوست نداشتم یه پسر منو به چشم یه کالای جنسی ببینه ...
شاید نیاز به دیده شدن در دخترا زیاد باشه اما من ترجیح میدادم که موفقیت هام دیده بشه نه
اندامم!
این خیلی زشته...
کسی که عزت نفسش براش مهم باشه اصلا اجازه نمیده اینجوری دیده بشه. من نمیگم برو چادری
شو! آدم با مانتو هم میتونه پوشش خوبی داشته باشه. من فقط میخوام به عنوان پسری که تو این
جامعه زندگی میکنه بگم که به خدا ما پسرا جرئت نمیکنیم بخاطر پوشش شما راحت تو خیابون راه
بریم. اذیت میشیم...
من خیلی وقتا بخاطر پاکیم نمیرم خیابون هایی که میدونم اونجا زیاد بد میگردن...
بخاطر همین مجبورم به مامان بابام بعضی وقت ها نه بگم... و ناراحتشون کنم.
اما خدا خودش میدونه که من بخاطر بی احترامی نه نمیگم بلکه بخاطر این نه میگم که دوست
ندارم پاکیمو از دست بدم. چون اگه یه دختر این مدلی ببینم دیگه ذهنم دست از سرم بر نمیداره.
تو
فصل قبلی در مورد ذهن پسرا توضیح زیاد دادم...
امیدوارم درکمون کنی و بهمون حق بدی.
مرسی که خوندی.
تو فصل بعدی میخوام از پوشش مناسب حرف بزنم. اما بازم میگم....تاکید من رو پوشش مناسبه نه
صرفا یه پوشش خاص !
مرسی.
فعلا
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌نون داغتو نشون گشنه نده
فصل سه: چی بپوشیم خو؟
سلام خوبی ؟
ببین میخوام یه چیزی بگم.من همون اولم گفتم که نگاه خیلی مذهبی شدید نسبت به
پوشش دخترا ندارم. من از نگاه یه پسری که میخواد تو خیابون آرامش داشته باشه حرف میزنم.
از نگاه من و پسرای مثل من پوشش خوب پوششیه که برجستگی های یه دختر معلوم نباشه.
حالا خودت کلاهتو قاضی کن.
خیابون که شده فیلم سوپر.
من نمیخوام با حرفام همه رو تغییر بدم. یه نفرم بعد خوندن حرفام به خودش بیاد کافیه. یه جوری
نگرد که بعدا این آه گفتن پسر ها به زندگیت برگرده. خدایی نکرده اگه یه نفر هم با دیدن تو اذیت
بشه و فکرش مشغول بشه بره گناه کنه این گناه به پای تو هم نوشته میشه.
من از روز دلسوزی حرف میزنم
البته من میدونم شما در اون حد بد نمیگردید. اما خواهش میکنم سمت ساپورت و مانتو های باز
نرید.
به خدا ما حق داریم به جلومون نگاه کنیم. این حق رو از ما نگیرید.
بذارید آرامش داشته باشیم. ازت میخوام به زندگی نگاه عبرتی داشته باشی نه شیدایی. خیلی از
دخترایی که این مدلی میگردن فکر میکنی عاقبتشون چی شد؟
ها؟
باور کن هیچی... سنشون که بالا میره به پوچی میرسن. و چون خودسازی نکردن افسردگی
میگیرن و عزت نفسشون تخریب میشه.
آبجی گل من...
من دلسوز تو ام.
ازت میخوام بری پیشرفت کنی...
هم درسی و هم معنوی و هم پولی. اما تورو خدا وارد این بازی بی پایان نشو.
خدارو فراموش نکن.
بذار همه چیت مال همسرت باشه. یه جوری نگرد که پسری با دیدنت آه بکشه... چون شرایط
ازدواج سخت شده. ممکنه اثرشو تو زندگیت بعد ها ببینی.
من تا ۲۲ سالگیم کلی فشن میکردم و میرفتم تو خیابونا با دوستام ۵ نفری و دخترها رو اذیت
میکردیم. اما فکر میکنی تهش چی شد؟
تهش این شد که یه گره وحشتناک کور تو زندگیم افتاد و سرویسم کرد.
ادامه دارد...
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه دستگیری اعضای شبکه قاچاق و فروش دختران ایرانی برای بهره کشی جنسی
🔻 سرشبکه این باند که شهروز سخنوری نام دارد (معروف به الکس) با چند تن از مسئولین کشوری برای آزاد کردن افراد خود از بازداشت رابطه داشته است !!!
📌 حق مردم است که بدانند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت هفتم 🌾دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند!
#سو_من_سه
#قسمت هشتم
🌾پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده.
موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود.
دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد.
اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود.
کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد:
- میدونی که بی تو نمیگذره!!!
جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود.
- حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم.
بلند که شد ، جواد گفت:
- امشب دیگه نه! میخوام برم خونه!
فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد.
چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش.
انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود.
پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی.
دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت!
خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد.
صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد.
جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت
زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم.
استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن...
مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی
مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود...
جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد.
آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد.
نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم.
خراب آبادی شده بود جواد.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت نهم
🌾بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حالم را خوب می کند.
خانۀ ما همیشه آرام است. زندگی معمولی داریم.
مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. و تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ آنقدری که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الآن آزادی طلب هستم. ملیحه سر به سرم می گذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد. برایش اخم می کنم، کوچکتر از من است و بزرگتر از دهانش حرف می زد.
مادر طرف هیچ کدام را نمی گیرد. چون مادر نیست؛ رفیق است. یک جوری پایه است!
سه تا سه روز که خطا کنم فقط قربان صدقه می رود که حالت خوب باشد و درست را بخوانی و بفهمی که داری چه کار میکنی. چه خوبش، چه بدش. بفهمی کجای عالمی، کفایت می کند. حتی با ملیحه هم همین است. خودم می دانم که از این آزادی به چه نفعی دارم استفاده می کنم، استفاده که نه، افتضاحه میکنم. اتفاقات این روزها هم چنان حالم را گرفته است که فقط دلم می خواهد، آزادانه تنها باشم.
مادرم تمام این روزها هست و تنهایی هایم را تحویل می گیرد.
برایم آبمیوه می گیرد و در اتاق را می زند. بلند میگویم:
- خوابم خواب
- فدات بشم. برات آب پرتقال گرفتم
فدایی نمی خواهم. یکی می خواهم که فهم کند تمام چیزهایی که دارد در سر من دور میزند. بعد از آن شب روی علیرضا زوم کرده بودم و یکی دوبار هم از غفلتش استفاده کردم و موبایلش را زیر و رو کردم.
پاک می کرد. پیام های تلگرامش را باقی نمی گذاشت. اینستایش هم قفل داشت و هیچ...
مادر آهسته در میزند و من بلند نمی شوم. سکوتم همیشه یعنی که می تواند بیاید در خلوت های زهر شده ام. تختم تکان می خورد و دستی دستم را می گیرد اما چشمم را باز هم، باز نمی کنم. می گویم:
- بی خیال مامان!
- بچه تو کی یاد می گیری با مامانت مثل دوستات حرف نزنی!
- بدبختی اینه که فعلا شما دوست تری
می خندد. پوف کلافه ای می کشم
- خوبی وحید، الان میخوای حرف بزنیم
لیوان آب میوه را سر می کشم. مزه همیشگی را برایم ندارد. اما انگار از همان دهان هم که سر می کشم خشکی ترک ترک را می گیرد و تا ته معده و روده ام را خنک می کند. دوباره دراز می کشم و قبل از هر حرفی می گویم:
- دستت طلا، یادت باشه که یادم بندازی آدم شدم ببوسمش از سر انگشت پات تا سر انگشت دستات
لای چشمم را باز می کنم و لبخندش را که می بینم مطمئن می شوم که در تلاش است حالم را درک کند. تنهایم می گذارد در این حال مزخرف.
بعد از فرید نه به جواد می توانم پناه ببرم، نه به آرشام حرفی بزنم. خودم راه می افتم توی تمام کانال ها و پیج ها. چرخ می زنم و راحت پیدایشان می کنم. کلیپ های پر حرفشان را می بینم، آهنگها و مدل هایشان را... چقدر هم پر از سر و صدا هستند ...
هنگ می کنم و پر از تردید می شوم. فیلم ها خرابم می کند و نوشته ها دفنم. درِ لپتاب را چنان به هم می کوبم که...
کمی، فقط کمی از ذهنم باقی مانده است و بقیه اش پر از خوانده ها و شنیده هاست. کامپیوتر را که خاموش می کنم، تمام فضای اتاق تاریک می شود، هوای اتاق دم کرده یا من نفسم بالا نمی آید؟ چشم می بندم و همه جا تاریکتر می شود.
می ترسم؛ از همۀ آنچه که دیده ام و خوانده ام می ترسم و دست هایم را بالا می آورم و روی صورتم می گذارم. دلم می خواهد... نه دلم هیچ نمی خواهد؛ دارم خفه می شوم. فرار می کنم از اتاقم، چراغ ها همۀ خانه را روشن کرده اند. من این روشنایی را می خواستم. و کمی آرامش. دنبال مادرم می گردم.
پیدایش می کنم توی اتاق مقابل آینه، ملیحه نشسته و مادر دارد موهایش را می بافد. مرا که می بیند تمام صورتش لبخند می شود، صورتم را که می بیند لبخندش جمع می شود. خودم را جمع و جور می کنم و برای فرار از سؤال های احتمالی مادر، فضا را دست می گیرم و می گویم:
- کچلش کن مامان! که بفهمه دیگه برای زندگی بهونه نداره...
می خندد و مادر میگوید:
- خوبی وحید؟
سر تکان میدهم و لب جمع می کنم:
- اوهوم.
- احوال برادر اخمو
- بله دیگه. از هفت دولت آزادی که همیشه شاد میزنی!
- شما خودت دلت خواسته هفت دولت داشته باشی که حالا این طور پکیدی! کمتر بخواه بیشتر بخند!
خیز برمی دارم سمتش و جاخالی می دهد، مادر دستم را می کشد و می گوید:
- وحیدجان! مرد باش برو سه تا چایی بریز. میوه بزار، دل دو تا خانم رو به دست بیار!!!
چایی می ریزم، میوه هم می گذارم. اما دنیایم را جمع می کنم و از خانه می زنم بیرون. زیر نگاه تیز و دقیق مادر بیرون می زنم. آرشام را می خواهم و سیگارهایش را. جواد را می خواهم و... شاید هم مهدوی و...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت دهم
🌾فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند.
هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود.
همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود.
حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله.
من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم.
علیرضا گفت:
- با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟
جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت...
قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت.
آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط.
همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار.
بالا پایین چپ راست.
مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد.
توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد.
فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود.
انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟
چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت.
حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که...
آرشام گفت:
- چیزی نخورده خیالتون راحت!
لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد.
به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت:
- خونشون بوده، جایی خلاف نکرده!
باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه.
عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد.
مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود.
بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند.
اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟
بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛
- "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده!
بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند.
- "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند."
جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت:
- خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو !
گوش کن!
یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد:
- کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🏵 مبارزانِ محجوب... 🌷 توجه #شهید_جهان_آرا به حجاب بانوان رزمنده 👆 📝 خاطرهی خانم سکینه حورسی؛ از زن
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
❣صبح....
پر است از امداد دستان شما.
❣ما...
هر صبح مان را به امید درآغوش کشیدن شماست، که آغاز می کنیم...
❣خوش بحال ما...که شما را داریم😊
#سلام ... آخرین تجلی غدیر .
❣ @Mattla_eshgh
#امام_زمان #توسل #گناه
💠 پیوند پدرانه با امام زمان ارواحنافداه
🔻 ارتباط با آقا بقية الله خوب زمينه اي است و اگر عشقش را حس کني و درک بکني، کمک هايش را هم مي بيني. نگاه او و دعاي او را حس مي کني، آنقدر کمک و تاييد مي رسد؛ منبع رحمت است، منبع قدرت است،
🔸 فقط کافي است شما يک پيوندي را در دلت ايجاد کني، و يک چراغي را روشن کني و همه جا، در رفت، در آمدن يک يادي از حضرت بکني؛ آن وقت يک «ياصاحب الزمان» دلت را روشن مي کند، دلت را بيدار مي کند.
🔹 ما ها اصلا براي گناه نکردن هم بايد به حضرت متوسل شويم، بخاطر اينکه گاهی رغبت هايي درون ما را مي گيرد، که يک کمک مي خواهيم، و اين کمک از ناحيه امام زمان عليه السلام اجرائي و عملي مي شود. خوب آقاي مهربان و پدر مهرباني داريم.
🔸 اهل بيت از پدر و مادر مهربان تر هستند. امام زمان عليه السلام مثل اجدادشان هستند اگر مهربانيشان بيشتر نباشد. پدر ما امام زمان عليه السلام است بايد اين حالت را حس کنيد، مدام با امام زمان، احساس فاصله خيالي نکنيد؛ احساس کنيد با حضرت نزديک هستيد، احساس کنيد با حضرت رفيق هستيد، احساس کنيد وقتي سلام مي دهيد، حضرت مي شنوند.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما
#نقد_کتاب
#زایو
#مصطفی_رضایی_کلورزی
#انتشارات_کتابستان_معرفت
رمان زایو یک رمان خیالی نیست یک واقعیتی است از زمانه ای که داریم در آن زندگی می کنیم و آینده ای که به سوی آن در حرکتیم؛
آنچه که دارد در مقابل چشمانمان رخ می دهد پیشرفت و توسعه ی سخت افزاری و نرم افزاری است و برعکس سقوط سردمداران دنیا به مدیریت آمریکایی که در کشورهای مختلف بر مسند نشسته اند و شرافت و مردانگی را زیر پاگذاشته اند و مردمان کشورهایشان را مثل حیوانات اهلی اداره می کنند،
خلاصه داستان: در دوره ای که با رویکرد به آینده ی نزدیک ترسیم شده، ابَر نکبت های عالم ویروسی درست میکنند که به جان مردم می افتد که هر کس آن ویروس را بگیرد قطعا میمیرد. نیمی از مردم دنیا را کشته اند، خودشان به کره ی ماه گریخته اند و هم مسلکان شان را هم دارند می برند.
تنها یک دانشمند ایرانی میماند که میتواند پادزهر آن را بیابد اما به شرط آن که جان خودش را فدا کند و …
ادامه نقد👇
❣ @Mattla_eshgh