#سو_من_سه
#قسمت بیست و هشتم
🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم.
کانال را عوض می کنم:
- من هستم و تو
این را آن عوضی ها می گویند:
- من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ.
همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر...
به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ .
دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی هرزگی که ببیند. پست می شود. پست!
بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ
موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا
عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد.
راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی
مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه.
- بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی
می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد.
همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن
ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ...
تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم . حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته.
اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند.
دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که...
مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم:
- خوابت میاد وحیدجان!
نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می
دهم و نمی گویم:
- خوارم. یعنی احساس خواری می کنم
اما می گویم:
- نه ، زحمت کشیدید ، جواد کی میاد؟
می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد . مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند!
خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم
در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش ، مادرست!
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_اول 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 🍃یه سوالی که دوستان ذکر کردن، اینه که : 🔷مقاو
اما جواب سوال رو هم عرض بکنیم👇
بله طبیعتا خداوند در انسان مقاومتی قرار داده برای اینکه به راحتی عبد دیگران نشه
🍃اما ما ها ، این مقاومت رو استفاده میکنیم در مقابل اولیاءالله
🔸خدا برای استفاده درست در وجود ما این مقاومت رو قرار داده، بعد ما میایم یه استفاده غلط ازش میکنیم .
🔷حالا شما بفرمایید
🔸که ما این مقاومت رو باید از بین ببریم ؟
🔸یا تقویتش باید بکنیم ؟!
پاسخ 👈 🍃هیچ کدوم🍃
🔶این مقاومت رو ، فقط باید بجا استفاده کنیم !
🔸مقاومت رو مقابل معاویه استفاده کنیم !
🔸نه مقابل علی ابن ابیطالب
🔸تمام مقاومت رو مقابل امیرالمومنین از بین ببریم ،
🔺مقابل یزید از تمامش استفاده بکنیم.
🔷یکی از عوارض نظام تسخیری چیه ؟!
🍃مقاومته🍃
🌼یکی از عوارض زندگی طبیعی ما،
🌺علاقه مندی به یکدیگره
🔶و همین علاقه مندی به یکدیگر ،
🔹ممکنه مانع رسیدن به خدا بشه
و همین علاقه های ما به هم ،
میتونه عامل و کمک دهنده به رسیدن به خدای متعال بشه.
🔶حالا این علاقه رو چه بکنیم ؟!
🔶از بین ببریم یا بجا استفاده بکنیم ؟!🤔
حالا یه مثال دیگه ، 👇
مثلا همین پول
همین پول هم میتونه عامل
نزدیک شدنمون به خدا بشه
هم مانع رسیدمون به خدا بشه
🔷میتونی انقدر پول در بیاری که ،
🔶نهایت تلاشت رو برای خدمت به خلق بذاری
🔸میتونی با اون پول ،
🍂 بلای جون خلق الله بشی و انواع و اقسام گناه رو بکنی
🔶اینم بگیم که همه عوارضی که تو نظام تسخیری هستن،
🔷یا همون مواردی که فطرتا هستن ،
🔸همشون ، مثل مقاومت نیستن
🔶بعضی هاش رو مطلقا باید در مقابلش ایستاد ،
🍃مثل چی ؟!
🍁مثل ظلم
🍂وقتی یزید و معاویه و ...
🍂ظلم میکنن ، جلوش بایست ،
⚡️فقط این نیست
🍁ما هم حق ظلم کردن نداریم ،
🔶حق سکوت در مقابل ظلم هم ، نداریم ،
🍃همیشه باید جلوی ظلم ایستاد
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 9.MP3
10.38M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 9 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت نهم)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
📚 کتاب #سرچشمه_حیات
✍🏻نویسنده: #مجید_جعفرپور
🔖 #مهدویت
پرسش و پاسخهای معرفتی دربارهی امام عصر
ساعاتی را در این شلوغیهای روزمره، بگذرانیم با معرفت یافتن به امام عصر
بــــ☘ـرگے از کتــاب:
نهایت آرزوی منتظر واقعی، آن است که در برپایی دولت مهدوی و حکومت عدل جهانی سهمی داشته باشد و افتخار یاوری و همراهی آخرین حجت حق را به دست آورد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست و هشتم 🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. ت
#سو_من_سه
#قسمت بیست و نهم
🌾- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم
- چته تو ، چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم ، جواد را که می بینم ، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم ، هوا هم هست . پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند . بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد . زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند . بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد . حرف خاصی که نداریم بزنیم اما :
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم . گور کتابخونه م . دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم . سرم هم توی آخور کتابای کنکوره . اینا رو که می شناسی ، یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه ، میدن می خوریم ، پول پارو می کنن . تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد ، دارد
تنگ است ، انگشتانم را بیشتر پرس می کند . هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد ، من را هم هل می دهد توی کافه
- بریم ببینم چه مرگته
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد ، بعد می پرسد:
- چند روزه ؟
- چهار !
صندلی را عقب می کشد و می نشیند ، دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد . فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند . کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند . چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی . در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد . من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه . پس چرا الان که حالم خوب نیست ، حال نمی کنم . حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم . از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند لبخندشان یعنی راست است ؟ این دختره دارد برای... به من چه ، اصلا همه چیز به من چه ، اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو ، خر بشوم و همه خر حسابم کنند . غلط کرده پینوکیو با خریت هایش ، غلط کردم من ، غلط کرده دنیا . برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد . نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم . ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد . بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی ؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم
چشمانش سفت و محکم و خیره است :
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای ، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری ! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی !
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند . می گویم :
- خر فرضم نکن ، تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم" !! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست ، همین
مسخره اش می کنم ، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند :
- همین ، بعضی کارا رو انجام نمیدی ، چه جالب ! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند . هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم ، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد ؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند ، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی ! خیلی غرور می خواهد ، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی ام
🌾کسی می پرسد چی میل دارید ، جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند ، حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است . با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم :
- نمی خواد بگی ، خودم میگم ، پارسال اهل حال بودی ، یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده ، بی حال شدی
هوووم ، فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی ، منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو ، والّا که جواد همون جواده ، تا دیروز ، سیگار می کشیدی ، تیپ می زدی ، کورس می ذاشتی ، می رقصیدی ، می زدی و می خوندی ، حال می داد ، اینا دیگه بت حال نمیده ، خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان ، چه مرگته جواد ؟ ...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم ، هوس می کنم ، سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم هنوزم کورس می زنم ، رقص یادم نرفته ، سه تارم رو دارم ، بلدم بخونم ، نترس تارک دنیا نشدم ، سالمم ، سالمِ سالم
تو بگو چت شده ، عادت ندارم این طوری ببینمت وحید
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم . انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد :
- من خودم خرم جواد ، خر فرضم نکن ، می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی ، مبارزه می کنی با خواستنی هات ، می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی ، می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو ، سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی ، چرا ؟ اینا چی شدن ، یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی ! به خودت زور میگی !
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد ، لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین !... تلقین !
صورتش باز می شود... ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، باید به خودم تلقین کنم ،خوبه وحید ، تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی ، فکر میکنم روی حرفت ، تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا ، یه راه چریکی پرفکت ، مبارزۀ چریکی ، مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری !
حرف پدرم بود ، این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم ، یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم ، این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد ، حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد ،فرصت ها را بلد است از دست ندهد ، فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است ، پدر برایم پیام داده بود :
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی ، بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند ، تلقین کن که می توانی ، باید بتوانی ، می شود ، باید بشود ، سخته ، رنج می کشی ، حرف می شنوی ، اما می شود ، می توانی !
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد ، موبایل جواد زنگ می خورد . عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد . جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود . دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد . جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد . برمی دارم ، وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم :
- سلام
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد :
- سلام ، آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم ، کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر ، پیش وحیدم
...
- سلام مصطفی
...
- وحید ، وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو
- سلام آقاوحید ، خوبی شما؟
صدای مصطفی است
- سلام
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم ، شما هم بیا و برگرد
- ممنون آقامصطفی ، من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون
می خندند آن دوتا نگاهم می کند جواد
- قربون تو ، خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی ، پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید ، خود دانی ، خدافظ
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد . ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم . هیچ نمی گویم تا برسیم . کنار استخر که می ایستم ، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم ؛ سر آرشام دست مصطفی است ، سر مصطفی دست جواد ، گردن جواد هم دست من ؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد ، اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر ، مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه ، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر
#سو_من_سه
#قسمت سی و یکم
🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی
- غلط کرد جواد ، خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم ، ضرب دستان جواد را می شناسم :
- قبلا مودبتر بودی وحید ، چند روز بالا سرت نبودم
می گوید و رو می کند سمت مصطفی، آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم :
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره ، سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند.
دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم.
از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم.
می رسیم وسط میدانگاهی، دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم.
چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۵۳
🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را
در مهـــــرورزی افزایش می دهد.
❣ @Mattla_eshgh