چیک چیک...عشق
قسمت ۷۹
_اهان
_راستی پارسا هنوز شیراز زندگی میکنه یا اومده کلا تهران ؟ از بیتا خبری نداری ؟
_یعنی چی ؟ بیتا کیه ؟
_آخه اون موقع ها ...
داشت حرف میزد که یهو صدای بوق اومد ... فکر کنم پشت خطی داشت
_وای الی ببخشید عزیزم . علی پشت خطه دیر بردارم نق میزنه قراره بریم بیرون ... من بعدا بهت زنگ میزنم کاری
نداری؟
هر چی دلم خواست تو دلم پشت این علی گفتم که بی موقع مزاحم حرف ما شد !
_نه گلم سلام برسون
_حتما . خیلی خوشحال شدم زنگ زدی صداتو شنیدم . به سانی سلام برسون بای
_چشم . خداحافظ
گوشی رو پرت کردم رو میز .... کاش زودتر در مورد پارسا حرف میزدم حداقل الان یه چیزی میفهمیدم ! منظورش
چی بود که گفت هنوز شیرازه یا کلا اومده تهران !؟بیتا دیگه کی بود !؟
یه معمای جدید اومد وسط ... بیتا ! بیتا طرح ... اسم شرکت ! یه ربطی بین این دو تا باید باشه حتما ! ولی چه ربطی ؟
با زنگ زدن به هدی نه تنها حس فضولیم نخوابید بلکه بیشتر از پیش شد!
شاید هر کسی به جای من بود دوباره به هدی زنگ میزد و همه چیز رو میپرسید ...
ولی ترسیدم از اینکه بهم شک کنه . خودم هنوز مطمئن نبودم که رابطه ام با پارسا قراره به کجاها برسه پس لزومی
نداشت کاری کنم که دیگران برام حرف در بیارن ... اونم هدی که به دهن لقی معروف بود !
خودم باید هر جوری هست نا محسوس به اطلاعاتی که میخوام برسم !!
اعصابم ریخته بوده بهم ... هندزفریم رو گذاشتم و آهنگی رو که جدیدا دانلود کرده بودم گوش کردم و بیخیال همه
چیز شدم !
I let it fall, my heart
گذاشتم قلبم سقوط کنه
And as it fell, you rose to claim it
و در حالی که داشت سقوط میکرد تو بلند شدی تا فتحش کنی
It was dark and I was over
همه جا تاریک بود و من به اخر خط رسیده بودم
Until you kissed my lips and you saved me
تا اینکه تو منو بوسیدی و نجاتم دادی
My hands, they’re strong
دستهای من قوی اند
......
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۰
چند روز گذشت ولی هیچ کاری نتونستم بکنم جز حرص خوردن ! هر چی بیشتر به حرفهای هدی و پریسا فکر
میکردم بیشتر قاطی میکردم و گمراه میشدم !
وقتی پارسا بهم گفت که دوباره چند روزی مجبور شده به شیراز بره اما تا آخر هفته حتما برمیگرده تهران شکم به
یقین تبدیل شد که یه خبرایی هست که من نمیدونم !
اما از اونجایی که دستم به هیچ جا بند نبود به این نتیجه رسیدم که فعلا باید به قول شاعر :
بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله ی کار خویش گیرم !
ستاره بهم زنگ زده بود و برای پنجشنبه دعوتم کرده بود که برم تولدش ... خیلی اصرار کرد جوری که دیگه پشت
گوشی کم آوردم چی بگم ! ولی اون کوتاه نمیومد
بلاخره ازم قول رفتن رو گرفت و آدرس رو بهم داد ... وقتی ازش پرسیدم مهمونیه تولدش چجوریه گفت یه دور
همیه خیلی ساده با دوستای نزدیکشه و مهمون زیادی دعوت نکرده همه چیز ساده برگذار میشه !
از طرفی هم پنجشنبه عمه مریم همه رو خونه اش دعوت کرده بود ... نمیدونستم با وجودی که خونه حاج کاظم !
دعوت بودیم مامان بهم اجازه میده برم یه مهمونی تولد یا نه .
زیاد از طرف دوستام به این جور جشنها دعوت شده بودم و تقریبا همه رو میرفتم . چون همشون رو مامان میشناخت
و بهشون اعتماد داشت و میدونست که خانواده هاشون از هر نظر به خودمون شباهت دارن بخاطر همین با رفتنم به
مراسمشون مشکلی نداشت .
اما اینبار زیاد نمیتونستم امیدوار باشم بخاطر همین ترجیح دادم از ساناز کمک بگیرم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۱
_تولد کی هست ؟
_ستاره دیگه ده بار گفتم !
_خوب این ستاره رو از کجا میشناسی؟
_شوهرش دوسته پارساست . خیلی دختره خوبیه مهربون و خونگرمه . من که دوستش دارم
_مرض ! جلوی من میشینی از خوبیه دوستات تعریف میکنی خوب حسودیم میشه
_برو بابا ... همه دوستام یه طرف تو اون طرف
_تو که راست میگی ! حالا این ستاره که انقده ذوق داری بری تولدش برقصی قابل اعتماد هست الهام ؟
داشتم ناخنم رو سوهان میکشیدم . با لحنی که ساناز داشت سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم
_یعنی چی قابل اعتماده ؟
شونه هاش رو انداخت بالا و ادامه داد :
_ یعنی تو که نمیدونی مهمونیشون چجوریه میدونی؟
نفس راحتی کشیدم و دوباره رفتم سراغ ناخونهام .
_آره بابا میدونم . یعنی چون خودمم شک داشتم ازش پرسیدم اونم گفت یه دور همیه ساده با دوستای نزدیکشه
همین !
_چه دور اندیش شدی تو ! باشه پاشو بریم مخ زنعمو رو به کار بگیریم
_سانی جون یه دونه ای ! ایشالا تولد بچه هات جبران کنم عسیسم
_تو تولد خودمو که یه ماه دیگست ول میکنی میری میچسبی به اووووه سالیان بعد !؟
_خودت گفتی دور اندیش شدم خوب
_اندیشه های دورت تو حلقم خوب !
به هر بدبختی بود تونستیم بلاخره مامان رو راضی کنیم . البته با این قول که تا شب نشده باید خونه باشم و به خونه
عمه مریمم برسم ! منم گفتم باز از هیچی بهتره جهنم و ضرر !
با ساناز که کشته مرده این کارا بود رفتیم که یه کادوی مناسب بخریم . طبق معمول انقدر شیطونی کردیم و
خندیدیم که اصلا یادمون رفت برای چی اومدیم خرید!
ولی بلاخره پس از ایراد گرفتنهای من و اذیت کردنهای سانی موفق شدیم یه دستبند خیلی شیک و ظریف که با
سلیقه هر دومون هم جور بود بخریم .
با شناختی که از ستاره داشتم مطمئن بودم خوشش میاد . بنابراین خوشحال و راضی با ساناز عزیزم برگشتیم خونه .
پارسا مثل دفعه قبل وقتی شیراز بود خیلی کم تماس میگرفت و منم توی تماس کوتاهی که چهارشنبه با هم داشتیم
بهش نگفتم که فردا میخوام برم تولد ستاره ... یعنی لزومی ندیدم که بگم !
پنجشنبه ظهر از شرکت که اومدم ناهارم رو خوردم .. آالارم گوشیم رو تنظیم کردم و خوابیدم تا بعدازظهر دچار
سردرد در اثر نخوابیدن نشم !
گرچه قبل از اینکه صدای آالارم بلند بشه خودم بیدار شده بودم . یه دوش کوتاه گرفتم ... موهام رو که تقریبا بلند
بود و همیشه مدل دار کوتاهش میکردم سشوار کشیدم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#زندگی_عفیفانه #عفت_بینایی 🔺وقتی #چشم، دریای #هوس شود؛ قایق #گناه در آن حرکت میکند. 📌بین "نگاه" و
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 گوشهی قلب تمام آدم ها یک صندلی خالیست...
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 9⃣1⃣قسمت نوزدهم 😔هیچ کس به من نگفت: که دوران ظهور شما از چه زیبایی م
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
0⃣2⃣قسمت بیستم
😔هیچکس به من نگفت: در هنگام ظهورت، آسمان 🌧میبارد هر چه که بخواهی. آفت از زمینها فراری و زمین مهربان میشود و گنجهای زیر زمین با افتخار، خود را نمایان میسازند💎.
😔چرا به ما نگفتند که وقتی بیایی، خبر از کویر و خشکی، دیگر نیست.😍 آبادی و آبادانی همه جا را فرا گرفته و هر روز بهتر از دیروز است و بهترین چیز، نگاهی است که در این جهان پر از خیر و برکت به تو میاندازیم و نمازی است که به شما اقتدا میکنیم😊. آن وقت دیگر برای فرج دعا نمیکنیم، بلکه برای سلامتی و طول عمر یار از سفر آمده، دستانمان بر سجاده نیاز، بلند است و دعا میکنیم.☺️
💖و عاشقانه در پی انجام اوامر شما به دور شما میچرخیم و نگاه مهربان شما را هر روز میبینیم و از نامهربانیهای خودمان به یکدیگر در زمان غیبت، چیزی جز شرمساری نصیبمان نمیشود و شما چه مهربانانه از همه ما میگذری.✨
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
🔹ادامه دارد...
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 20
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⭕️ یادتان می آید دو ماه پیش جوجه ها را میکشتند؟ امروز قیمت مرغ ۲۰هزارتومن شده است...!!!
🔴 حال دولت روحانی میخواهد خودکفایی گندم را از بین ببرد و ردیف بودجه ان را قطع کرده به نظرتان ۲ سال دیگر قیمت هر نان چقدر میشود؟؟!!
❌لطفا فشار رسانه ای بیاورید خودکفایی گندم از بین نرود
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 10.MP3
8.52M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 10 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت دهم)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
❌ نیروهای امنیتی حواستان هست که #حسامالدین_آشنا به وضوح نظام را تهدید میکند ؟؟؟؟
👈 نکته اینجاست که آخرین بار میرحسین موسوی از کلیدواژه «صحنهآرایی خطرناک» استفاده کرده بود!
#نفوذی_ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۸۱ _تولد کی هست ؟ _ستاره دیگه ده بار گفتم ! _خوب این ستاره رو از کجا میشناسی؟
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۸۲
به پیشنهاد سانی میخواستم لباس عروسکی ارغوانی رنگم رو که عاشقش بودم برای امروز بردارم . چون خیلی بهم
میومد مخصوصا رنگ تندش .
بلاخره با کلی وسواس حاضر شدم و رفتم پیش مامان .
_مامی جون کاری نداری من دارم میرم ؟
یه نگاه به تیپم کرد که چون میدونستم برای مهمونی رفتن حساسه روی لباسام زیادی شورش نکرده بودم .
_نه عزیزم برو فقط حسام داشت میرفت بیرون با ماشین خرید داشت توی راه پله ها دیدمش گفتم تو رو هم تا یه
جایی برسونه
یعنی هوار تو سرم با این شانس ! فقط مونده بود حسام ببرم تولد !
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_اه ! مامان ... حالا یه عمره منو کسی نرسونده جایی ها همین امروز که میخوام برم تولد دوستم باید با حسام برم ؟
_دلتم بخواد ! مگه میخواد بیاد بالا وسط مجلس که اینجوری حرف میزنی مادر ؟
میدونستم وقتی پای حسام در میون باشه مامان هرگز طرف منو نمیگیره ! سعی کردم اعصابمو بیخودی خراب نکنم
... حالا فوقش میرسوندم دیگه چیزی نمیشد که !
_باشه . من رفتم فعلا
_الهام نمیدونم چرا دلم شور میزنه مواظب خودت باش زودم بیا . حواستم به گوشیت باشه زنگ بزنم برنداری
دلواپس میشم
_چشم ! حواسم به همه چیز هست . دلتم شور نزنه یه تولده دیگه ! زود میام خداحافظ
_اون روسریتم بکش جلو ! خداحافظ
توی آینه کنار در روسریم رو یکم کشیدم جلوتر و با یه اخم گنده راه افتادم . اون موقع ها که دانشجو یا دبیرستانی
بودیم وقتایی که حسام ماشین داشت و ما دیرمون شده بود یا برف اومده بود و سرد بود و خلاصه شرایط عادی نبود
من و سانی و سپیده حتی حامد و احسان رو تا یه جاهایی میرسوند.
کلا به قول احسان دسته به خیرش خوب بود ... ولی امروز دوست نداشتم باهاش برم نمیدونم چرا !
توی ماشین نشسته بود و داشت توی آینه جلو موهاش رو درست میکرد . رفتم در ماشین رو باز کردم و نشستم
_سلام
_علیک سلام خوبی دختر دایی ؟
_مرسی خوبم
سوییچ رو چرخوند و خندید و گفت :
_خدا رو شکر . منم خوبم !
_خدا رو شکر واقعا !
_خوب حالا کجا میری؟
_تولد دوستم
با یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم گفت :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۸۳
_منظورم مسیرت بود
_اهان ! وایسا الان آدرسشو میدم ببینی
از توی کیفم کاغذ آدرس رو پیدا کردم و دادم بهش .
_خوبه زیادم دور نیست
_تا هر جا به راهت میخوره ببرم باقیش رو دربست میگیرم
_باشه . کمربندتو ببند بریم
ایییش ! همین محافظه کاریها رو همیشه میکرد که همه میگفتن حسام آقاست حسام فلانه دیگه !
_چرا ساناز نیومد ؟ مگه تولد دوست مشترکتون نیست ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_نه دوست مشترکمون نیست . تقریبا همکارمه
_همکار !؟ پس زندایی چرا گفت تولد دوسته صمیمیته ؟
حس کردم میخواد مچ بگیره بخاطر همین با لحنی که نشون بدم خوشم نمیاد گفتم :
_مگه نمیشه آدم با همکارش دوست صمیمی هم باشه ؟
نیشخندی که زد رفت رو اعصابم
_چرا اتفاقا میشه ! ولی این صمیمیتها زیاد موندگار نیست
_حالا هر چی .
دیگه چیزی نگفت . حس کردم تیکه ای که برای همکار انداخت برمیگشت به روزی که منو تو ماشین پارسا دیده
بود ! بعد دو ماه حالا داشت به روم میاورد
و من چقدر پررو بودم که تازه با لحن طلبکارانه جوابش رو دادم ! والا
_خوب رسیدیم . باید تو همین کوچه باشه
به آدرس نگاه کردم درست بود کوچه شقایق .
_آره حتما همینجاست ...
جلوی پلاک 53 ترمز کرد . یه آپارتمان نوساز و بزرگ بود .
_مرسی خیلی لطف کردی وقتتم گرفته شد
_خواهش میکنم . خواستی برگردی زنگ بزن میام دنبالت
_نه بابا ! آژانس میگیرم ممنون
_هر طور راحتی
_فعلا خداحافظ
_خدانگهدار
پیاده شدم و در رو بستم میخواستم برم که صدام کرد
_الهام ؟
_بله ؟
_مواظب خودت باش
❣ @Mattla_eshgh