دلِ من رفته رفته از رفتنت تنگتر میشد و دهانِ تو رفته رفته از قهقهه گشادتر . دیگر زبانم از آوردنِ نامِ تو کلافهست و نفس بریده . گهگاهی خودش را به کوری و کری میزند و سرآخر به حرف می آید.
چشمانم بغض آلودتر از همیشه، خود را پشتِ پلک و مژهها پنهان میکند . به شخصه ، حالم از هر چیز و ناچیز و بخصوص تو، بهم میخورد . تو راهِ دررویِ مردابِ عشق را به خوبی بلد بودی، و دستِ مرا در میانهی راه به حالِ خودش رها کردی . تو میدانستی ! تو خوب میدانستی که رگهای توخالی و خشکیدهی من به سببِ گرمای وجودِ تو به کار میافتادند.
دلِ من امشب، بسی بیشتر ز شبهای دگر در خویش فرو رفته . فقط یک نقطه سیاه کافیست ؛ تا روزنههای نور ، آرایش و تعادلِ خود را ببازند . در آن نقطهی سیاه رنگ ؛ فراق ، خماری و هزاران دردِ دیگر نهفته است که من قادر هستم تا تمامِ آنها را جزء به جزء و به وضوح مشاهده کنم . آری ؛ از تمامِ تو و زیباییهای وصف نشدنیات ، تنها یک نقطه سیاه برای من به یادگار ماند .
مـأوآ
أنت أجمل شيء ینبض بقلبي کل ليلة. «قشنگترین چیزی هستی که هر شب در قلبم میتپد.»
«در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...»
مى بينى ؟ مثل ستاره پخش مان كردهاند توى اين صفحه سياه كه هر كدام مان جايى براى خودمان سوسو بزنيم كه مثلا هستيم. اما نمى دانيم در كدام منظومه مى چرخيم، براى چه مى چرخيم، و چقدر مى چرخيم.
مـأوآ
«در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...»
فراموش میشوی ؛
گویی که هرگز نبوده ای ...