هدایت شده از سحر نزدیک است.
#دجال بزرگ
#دروغگوترین
زیرکترین فرد در زمانه خود است.
براستی کدام روایت این فرد شیطانی را دقیق باز گو کرده؟؟
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@monji12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#دجال
بر شخصی بسيار دروغگو كه ظاهری فريبنده دارد،اطلاق می گردد.
بر اساس احاديث اسلامي، در آخرالزمان تعداد دجالها رو به فزونی مي نهد تا جايي كه از ۳۰ و ۷۰ نيز مي گذرد.
بنا بر روايتي از پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)، مهمترين دجالها سه تایاند:
۱. زيركترين دجال
۲. دروغگوترين دجال
۳. بزرگترين دجال
زيركترين دجال كه طبق روايات اسلامی، پيشاپيش همه دجالهاست، از مادری يهودی و اسفهانی بوده و به علت زيركی زياد، شناسايی اش بسيار مشكل است.
دروغگوترين دجال، به اعتقاد نگارنده، كسی جز جورج واكر بوش، رئيس جمهوری امريكا، نيست كه داعيه برقراری دموكراسی، آزادی و عدالت در جهان را دارد و در پوشش مبارزه با تروريسم، در صدد فتنه انگيزی ، جنگ افروزي و سلطه جويي است.
چنان كه مي دانيد، مجله امريكايي نيوزويك ، در دسامبر ۲۰۰۶، با بيان چهار دروغ بزرگ جورج بوش، مي نويسد:
« بوش دروغگوترين فرد سال ۲۰۰۶است».
بزرکترين دجال يا دجال يك چشم، آخرين فرمانروای شيطانی است كه جهان را با كارهای زشت و نيرنگهای خويش به بدی گرفتار ومردمان را به كژی رهنمون می سازد. وي، پس از ظهور امام مهدی(عليه السلام) ، هنگام بروز قحطي شديد و زمانی كه مسلمانان، شهر استانبول(قسطنطنيه) را فتح كرده اند و در حال پيشروي به سوی اروپا هستند، خروج مي كند و سوار بر خري درخشان (هواپيما و بشقاب پرنده) در ميان مردم ظاهر می شود.
پيروان دجال را گروههاي مختلف مردم، به ويژه يهوديان و زنان ، تشكيل می دهند و همراه او شياطيني (جنهای شروری) هستند كه با مردم نقاط مختلف دنيا به زبانشان سخن می گويند. دجال ، پس از يك دوره چهل روزه فتنه گری، به دست عيسی مسيح (عليه السلام) نابودی می گردد.
آخرين دجال كه مهمترين آنان نيز هست، نزد ايرانيان قديم و زرتشتيان ، اژدهاك (ضحاك) و معاصر با سوشيانس و بين يهوديان و مسيحيان، انتای كرايست (ضد مسيح) و معاصر با عيسی مسيح (عليه السلام) و ميان مسلمانان، دجال يك چشم و معاصر با امام مهدی و عيسی مسيح (عليهماالسلام) است.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@monji12
هدایت شده از موعود(عج)
✅حجت الاسلام خسروپناه در توییتر خود از مسلمان شدن سه بانوی #مسیحی در شب های پر برکت #قدر خبر داد.
#الحمدالله
@Mawud12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
💀مدعیان دروغین💀
#رجوی_دجال بزرگ قرن
✅ماه شعبان که میشود ناخودآگاه بیاد یکی از نشستهای مسعود رجوی خیانتکار بنام فلسفه امام زمان(عج) میافتم!
✳️کسانیکه بطور مستقیم در نشستهای او شرکت داشته اند یا لااقل پای صحبتهای او حتی از طریق نوار و ویدئو نشسته اند شاید این صحبتهای مرا بیشتر و بهتر متوجه شوند.
چراکه رجوی در حرف زدن و تحت تاثیر قراردادن افراد از طریق صحبت حقیقتا استاد است و البته این بدلیل اوج دجالیت و ویژگی منحصربفرد او در خصوص دروغگوییست!
✳️داستان را خدمتتان خلاصه عرض کنم که در این نشست که نسبتا طولانی هم بود ابتدا با کلی زمینه چینی و آسمون و ریسمون چیدن بحث را به این نقطه رساند که حاضرین در جلسه این نکته به ذهنشان بزند که با این توضیحات پس امام زمانی که همه منتظرش هستند آقای رجوی است!(البته بااستغفار)
بطوریکه حتی دکتر یحیی که دندانپزشک ما بود بلند شد و آنچنان تحت تاثیر صحبتهای دجال بزرگ قرار گرفته بود که با بغض و چند قطره ای اشک گفت :
برادر مسعود من میخواهم بگویم امام زمان(عج) خود شمایید! و جالب اینجا بود که مریم که دقیقا ملیجکی بیش نبوده ونیست با لبخندی صحبتهای او را تایید میکرد.
گویی خودشان هم منتظربودند ببینند که جمع اگر پشت این حرف را میگرفت رسما پسرشجاع را امام زمان معرفی میکرند و میگفت:
✅ بله من امام زمانم و ظهور کردم و یک مشت مزخرف هم بهم میبافت!
ولی چون این صحبت دکتر یحیی(احمق و احمق) بیچاره با استقبال جمع مواجه نشد خود رجوی هم خیلی دنبالش را نگرفت!
✳️همانجا حقیقتا برای خود من و خیلی ها این مسئله تا امروز هم حل نشده بوجود آمد که رجوی هیچگونه اعتراضی به حرفهای این احمقی که پسرشجاع را به آقا امام زمان(عج) تشبیه کرده بود نکرد و با حالتهای خاص خودش حتی نوعی رضایت وخوشنودی هم در چهره منحوسش نمایان بود!
✳️دجال بزرگ قرن هرچند روزی که پاسخگوی تمامی جنایاتت باشی در همین دنیا براستی دیر و دور نیست اما روزی را تصور کن که آقا امام زمان (عج)بیاید!
مطمئنا در آن روز دیگر حتی زیرزمین هم جایی برای مخفی شدنت نیست!
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
⚡️ای کاش #اصلاحطلبان میفهمیدند که #سیاست_خارجی عرصهی انتقام گیریهای سیاسی و جناحی نیست و با درس آموزی از #تجربه_برجام، در اعتمادِ بی حد و حصر خود به #آمریکا تجدیدنظر میکردند!!
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
💀مدعیان دروغین💀
✳️در مباحث قبل در باب اهمیت بحث از «مدعیان مهدویت» به دو اصل «شناخت دقیق تر اصول مهدویت» و «تثبیت اصالت مهدویت» اشاره شد اینک در بحث پیش رو به سر سومی در اهمیت از این بحث اشاره می نمائیم:
✳️پرهیز از فریب خوردن توسط مدعیان دروغین
«اصل مهدویت» در جوامع اسلامی و نیز اعتقاد به «منجی» در بین تمام بشریت اصلی مسلم است. از طرفی دیگر انتشار ظلم و ستم در بین مردم و ستوه ایشان از این همه بیدادگری همواره آنان را متمایل به ظهور آن منجی الهی نموده و قلبهای ایشان را در سایه انتظار شیرین عدالت جهانی او نشانده است.
✳️ این همه موجب شده است تا در طول تاریخ، مدعیان دروغین فراوانی به وجود آیند؛ که از مقام نیابت خاصه، تا مهدویت و از آن فراتر، تا مقام الوهیت را برای خویش ادعا کرده و هر کدام به اندازهِ دایره تبلیغ خود، مریدانی به دست آورده اند.
گرچه ارباب معرفت و تقوا و مؤمنین آگاه، در هر عصری وجود دارند؛
✳️اما عناصر بی حقیقت و شیادان جاه طلب و دنیاپرست، در طول تاریخ از عقیده و ایمان مردم نسبت به معبود واقعی، رهبران الهی، شؤون دینی و حقایق آسمانی سوء استفاده کرده و خود را به دروغ دارای مناصب معنوی جلوه داده اند و ادعای دروغ نموده اند.
✳️حال باید توجه نمود که این سنت ناپسند منحصر به مرز تاریخی و یا جغرافیائی خاصی نیست بلکه خطری است که تمام معتقدان به «مهدویت» را در تمام زمانها تهدید می نماید؛ مقصود این است که چنین مدعیان شیادی هر روز در لباسی تازه ظهور نموده و عده ای را فریب می دهند و نا گفته پیداست که تنها کسانی از فریب آنها سلامت خواهند ماند که علاوه بر شناخت دقیق اصول مهدویت راستین، با شیوه و شگرد این جماعت آشنا بوده و جنس دعاوی کاذب آنها را می شناسند و روشن است که این مهم بدون شناخت این مدعیان در طول تاریخ فراهم نمی شود.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@monji12
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .
فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد
من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_دوم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت ...میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
_با کلافگی گفتم :خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم...روم نشد..چندساله گذشته. .
چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن...
آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارایه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو محبوری بترشی!!!
گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟
فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_سوم
دل توی دلم نبود.اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت.
لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد.
.سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسد و با کیسه ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم.
فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یا الله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد.
حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:ان شالله بعد صحبت میکنیم.یا علی..
وبعد به سمت ما اومد.
خدا میداند که چه حالی داشتم در اون لحظات.
صدای زیبا آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت:
_سلام علیکم والرحمت الله
فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین تر آوردم و آهسته جواب دادم.
فکر کنم مرا نشناخت.
شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.
خطاب به فاطمه گفت:خوبید ان شالله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم
فاطمه با صدای آرامی گفت:حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند.
_خب الحمدالله.پس بالاخره تماس گرفتند؟
_پس حدسم درست بود.شما شماره ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟
_خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون.ولی با ایشون صحبت کردم.بنده ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند.حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلا تکلیف بمونه.اتفاقا دیشب من خونه ی عمو مهمان بودم وحرف زندگی شما هم به میون کشیده شد.اون بنده ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!!
فاطمه با صدایی لرزون گفت:بله.
قبلن هم که گفته بودم.ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده.نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه!
_ببینید...من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه!
از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند..
ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن عمو هم درک کرد.هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن.جوون از دست دادن.خب طبیعیه که دیر فراموش کنند.حالا من کاری به جریانات بین شما فعلن و در حال حاضر ندارم.بحث من، در مورد آقا حامده.این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه.من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله ی یک هفته هم، همشیره ش رواز دست داد هم زندگیش رفت رو هوا..
ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خود بیخود شدند.نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی!
فاطمه با درماندگی گفت:خب شما میفرمایید من چه کنم؟
_احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل .ان شالله من فردا میام درحضور پدر ومادر صحبت وچاره اندیشی میکنیم.ان شالله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه ودلها رو دوباره به هم پیوند میزنه.
فاطمه آهی کشید و گفت:ان شالله..ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم..
وقت رفتن بود.هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم در حد یک مجسمه بی اهمیت بود!!
دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکند همه ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا.
عجب موجود حریصیه این بشر!!
حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم.ولی او مرا نگاهم نکرد.حتی در حد یک نیم نگاه!
با نا امیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!!
بی اختیار گفتم:عهه اون تسبیح. ..
فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد.
حاج مهدوی متوجه ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!!
شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:التماس دعا.
بهسرعت با فاطمه از او جدا شدیم.ذهنم درگیر بود.هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش بانگاهم تلاقی کرد وهم درگیر تسبیح سبزرنگی که در دست داشت و در خواب چندشب پیشم الهام به من بخشیده بود!
این یعنی اینکه اون خواب همچین بی تعبیر هم نبوده.دلم شور افتاد..تعبیر اون خواب چی بود؟!!!
ادامه دارد...