در نگاه برخی از #حاخامهای یهودی #شرابی🍷 که دارای اجازه شرعی باشد همانند
آب بوده و خوردن آن مجاز است!
#روز_های_جمعه
✳️احترام آیت الله بهجت به #کودک ده ساله
صبح #جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد، همان جلوی در مینشست.
هرکس وارد میشد، جلوی پای او میایستاد و با خوشرویی از او استقبال میکرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد.
گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین #روضه در باز شد،
آقا برخاست و دست بر سینه، احترام گذاشت.
نگاه که کردم کسی را ندیدم!
تعجب کردم!
آقا که نشست، تازه متوجه شدم #کودکی وارد شده بود که بهنظر، بیش از ده سال نداشت.
📚این بهشت، آن بهشت، ص۵٧؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آیتالله بهجت
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#مهدویت
دشمنی انگلیس با مهدویت
برای عقل، فکر و ذهن هر انسان سالمی، همیشه سؤال وجود دارد و چه بسا با "شبهه" نیز مواجه گردد، اما هر گاه متوجه شدید که موضوعی خاص، در دورهای مشخص، در شعاعی گسترده و هجمهی همهجانبه، به صورت "سؤال، شبهه، رد، تکذیب، حتی تمسخر و ... "، فرافکنی میشود، تردید نکنید که کار هدفدار، برنامهریزی شده و سازمان یافته میباشد.
دشمنی و مخالفت با "اعتقاد به مهدویت" و موضوعات مربوط به آن که از جمله آنها "انتظار" و تعریف و چگونگی آن میباشد، دشمنی جدید و پنهانی نیست. این دشمنی قبل از تولد امام زمان(عج)نیز چنان وجود داشت که گویا خلفای وقت، به حقانیت آن، به اندازه شیعیانِ مؤمن، باور داشتند و از این رو امام حسن را در میان نظامیان سکنا دادند تا مراقبش باشند، لذا ملقب به "عسکری = نظامی، لشکری" گردیدند.
چرا که دشمنان به خوبی میدانستند آن "مهدی موعود"، فرزند ایشان خواهد بود.
پس از میلاد و اطلاع همگان از وجود حضرت امام مهدی(عج) این دشمنیها نه تنها ادامه یافت، بلکه به شدت تشدید شده و تا امروز تدوام یافته است و هر روز نیز بر حجم، گستره و شدت آن افزوده میشود؛ و البته به شیوههای گوناگون؛ از رد و تکذیب کلامی گرفته، تا اقدام عملی، تا امام زمان سازی، تا حتی قتل و کشتار شیعیان، به خاطر اعتقاد به مهدویت و انتظار ظهور.
پس، جای دارد که بیاندیشم این دشمنی برای چیست؟!
اگر دشمنان اسلام و مسلمین، اعتقاد به مهدویت و ظهور را یک باور خرافی میدانستند، نه تنها هرگز با آن مخالفت نمیکردند، بلکه در ترویج آن نیز تلاش مینمودند تا مردمان عوام و خرافهگرا را راحت مرعوب کرده و به استثمار بکشند؛ چنان که با هیچ اعتقاد خرافی در سرتاسر جهان، کاری ندارند و حتی مورد تبلیغ و حمایت نیز قرار میدهند و احترام آنها را بر همگان [تحت عنوان لزوم احترام به تمامی عقاید] لازم و واجب نیز میشمرند!
علت اصلی:
از همان ابتدای حضور جماعت انسانی در زمین تا کنون، علت اصلی تمامی تفکیکها، تفرقهها، صفکشیهای دو جناح مقابل یک دیگر و دشمنیها، فقط و فقط مقولهی «ولایت» بوده و میباشد، که در این مجال کوتاه، قصد تشریح آن را نداریم، بلکه فقط اشاره میشود که تمامی دعواهای جهان، بر سر "ولایت" است و بس. اگر دو جبههی باطل در مقابل یک دیگر صفکشی کنند، دعوا بر سر "ولایت" یکی بر دیگری است و اگر جبههی حق و باطل مقابل هم بایستند نیز دعوا بر سر "ولایت" است.
اگر تاریخ تمامی ادیان و مکاتب و اقوام را مطالعه کنید، و وحدتها، انشعابها، اختلافها، نزاعهای نظری و عملی ... و حتی درگیریهای فیزیکی و جنگهای سخت و نرمشان را ریشهیابی کنید، مییابید که ریشهی اصلی همه آنها به مقولهی "ولایت" میرسد، چه حق و چه باطل.
مهدویت:
مقوله مهدویت، در معارف و اعتقادات اسلامی [به ویژه تشیع]، صرفاً اعتقاد به وجود یک شخص مقدسی که شیعیان بگویند به دنیا آمده و برخی از اهل سنت بگویند:
به دنیا نیامده، اما یک زمانی به دنیا میآید، نمیباشد. برای طواغیت و قدرتهای استکباری و نظام سلطه، چه فرقی میکند که چه اقوامی، چه کسانی را، یا چه زمانها و مکانهایی را، یا چه چیزهایی را مقدس میشمرند؟!
آنها وقتی موضعگیری، مخالفت و دشمنی سرسختانه میکنند که این باور اعتقادی و تقدس، مغایر با اهداف آنها و سدی برای سلطه و ولایت آنها، و استعمار و استثمار دیگران باشد.
حکومت واحد جهانی:
امروزه شاهدیم که نظام سلطه، در عرصهی نظری توسط به اصطلاح اندیشمندان و نظریهپردازان (تئوریسینها) و مکتبسازان - در عرصه علمی توسط اساتید دانشگاهها - در عرصهی تبلیغی توسط رسانهها و هنر -در عرصهی اقتصادی، توسط سرمایهداران (به ویژه تحت پوشش بانکها و نظامات پولی و بانکی) - در عرصه سیاسی، توسط دولتها و سازمانهای بینالمللی ... و بالاخره در عرصه نظامی، توسط ارتشها، شبه نظامیان، گروههای تروریستی و ...، به دنبال جهانیسازی (Globalisation ) و تشکیل حکومت واحد جهانی به رهبری و "ولایت" امریکا هستند.
از این رو، اعتقاد به "مهدویت" [چه گفته شود شخص حضرت مهدی(عج) به دنیا آمده و چه گفته شود که متولد شد] و نیز اعتقاد راسخ و عملی به اهمیت، نقش، جایگاه و اثر "انتظار"، از آن جهت که از یک سو همان هدف «حکومت واحد جهانی» را دنبال میکرده و میکند و از سوی دیگر، نسبت به رهبری و "ولایت" آن، که مبیّن اختلاف و تضاد در اهداف و منافع میباشد، برای آنها یک اعتقاد خطرناک، مضرّ و مانع قلمداد میشود.
با رجوع به تاریخ قرون معاصر، معلوم میشود که پس از تشکیل سازمان شیطانپرستی به نام «فراماسون» در انگلیس، مخالف با اسلام و به نحو شدیدتر با تشیع، در دستور کار قرار گرفت
و حمله نخست،به پیامبر اکرم(ص) یا قرآن کریم و نقد اصول و فروع اسلام نبود،بلکه با رد و تکذیب مهدویت از یک
سو و مهدی سازی های جعلی از سوی
دیگر آغاز شد.
ادامه پست بالا
👇👇
برای جوامع اهل سنّت، به میدان آوردن شخصی به نام عبدالوهاب، مذهبی به نام وهابیگری، پیوند دادن آنها با حکومت سعودی، کشتار مسلمانان شیعه و سنی به بهانه و اتهام کفر و شرک و بالاخره سلطه بر سرزمین وحی [به ویژه مکه و مدینه] کافی بود، اما برای جهان تشیع، چنین تاکتیکی نه میسر بود و نه مفید؛ آنها میدانستند و میدانند که غلبهها و شکستهای فیزیکی، بر اعتقادات شیعی، اثری ندارد – مانند کربلا، پس باید به "جنگ نرم" و هجمه به باورها و یا جعل آنها بپردازند.
از این رو، از یک سو امام زمانهای ساختگی را به ایران و هند و پاکستان و اردن و ... گسیل داشتند و از سوی دیگر، با آوردن جرثومهای به نام «باب» که ادعای امام زمانی کرد و سپس عرضهی فراماسونی ملقب به «بهاء»، پایان اسلام را مدعی شدند، چرا که امام زمان جعلی، به جای آن که دنیا راف پر از عدل و داد کند، خودش اعدام شده بود.
دستور کار مجدد / فائزه / اردیبهشت!
جنگ با "مهدویت" و حمله به اعتقادات اسلامی و به ویژه شیعی، راجع به قیام و انقلاب جهانی حضرت مهدی علیه السلام و استقرار حکومت جهانی عدل الهی به رهبری و ولایت ایشان، دوباره در دستور کار، به عنوان اولویت ویژه قرار گرفته است؛ ضد تبلیغ، همجمه شبهات، رد و تکذیب و حتی حرمتشکنی، تمسخر و اهانت، تاکتیکهای این جنگ نرم هستند و ابزارهای گوناگون، از جمله "کلام، به هر شکلی که بیان شود" حربهی اصلی است و "فضای مجازی" میدان اصلی این جنگ میباشد.
اردیبهشت: این به اصطلاح روشنکفرانِ مدرن و ضد دین، به خاطر اعتقادات شیطانپرستی و وابستگیهای تشکیلاتی فراماسونی و صهیونیستی خود، باورهای خرافی و
در تاریخ، عدد، شکل (لوگو) و ... دارند که همیشه رعایت کرده و همه جا اِعمال میکنند.
چندی پیش، در پاسخ به شبههای علیه اعتقاد به اسلام در ایران، پاورقیهای مرتبط را درج کردم که ناگهان متوجه شدم در بین ماههای سال، در "اردیبهشت" هر سال، هجمهی گستردهای در هجمه علیه اسلام، تبلیغ زرتشتیگردی و دفاع از بهاییت از یک سو و حمله به مهدویت از سوی دیگر صورت میپذیرد، چنان که اکثر تحولات و جنایات بزرگ امریکا، در ماه سپتامبر (نهمین ماه) رخ داده است.
البته علت اصلی قداست و انتخاب ماه اردیبهشت را نمیدانم، شاید بدین سبب باشد که "عید رضوان" بهاییها از دوم تا دوازدهم اردیبشت است! آخر میدانید، بابیت و بهاییت، برای جعلیسازی و بدل زدن درست شدند و کار آنها به جعل امام زمان یا دین جدید منحصر نبود، بلکه در مقابل ماههای سال بدل ساختند و گفتند: «سال 19 ماه است»، در مقابل روزهای ماه بدل ساختند و گفتند: «روزهای ماه نیز 19 روز است» در خاتمه 5 روز کم آوردند و گفتند: «این هم ایام هاء است»، همین طور در مقابل جشنهای ملی ما در نوروز، بدل ساختند و گفتند: «عید ما، عید رضوان است، طی 12 روز از ابتدای اردیبهشت "! و البته بزرگترین جشن عبادی زرتشتیان نیز در اردیبهشت میباشد، یعنی بهاییها علیه زرتشتیگری نیز بدل زدند.
فائزه هاشمی: جنجال خبری ملاقات خانم فائزه هاشمی با سران بهاییت و انعکاس خبر آن در تمامی رسانههای فارسی زبان در جهان و سپس درج موضعگیرهای موافق و مخالف نیز در اردیبهشت ماه امسال صورت پذیرفت و از آن پس، طرح مجدد بهاییت در ایران با شکل و حال و هوای دیگری و در تداوم حملهی مجدد به مهدویت، در رسانهها و به ویژه فضای مجازی، شدت و تداوم یافت.
البته نمیگوییم که خانم فائزه میدانست یا میداند که چه میکند، اما میگوییم که تشکیلات فراماسونی بهاییت، میداند چه میکند.
عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد:
خداوند متعال میخواهد که انسان و جوامع بشری، به خواب غفلت فرو نروند و به بند بندگان طاغی و یاغی خود در نیایند و راه رشد و سعادت دنیوی و اخروی را طی کنند. این اراده الهی حتماً محقق شده و میشود، منتهی تردیدی نیست اگر انسان یا ملتی، با عقل، فطرت، بصیرت، علم، آگاهی، موعظه، نصیحت، تذکار، بشارت و انذار بیدار نشود، حتماً با کتک و مشت و لگد دشمنان بیدار میشود.
اکنون، این هجمهی دشمن علیه اعتقاد مسلمانان به مهدویت و فرهنگ انتظار، خودش سبب خوبی برای "بیداری، هوشیاری، مطالعه، دانش و بینش و بالتبع استواری و پایداری" بیشتر میگردد.
مسلمانان که با این ضدتبلیغهای سخیف و سبک و بیمنطق، از اسلام دست نمیکشند، وگرنه تا به حال چیزی از اسلام باقی نمانده بود. لذا سنّی با خود میاندیشد که "ببینم چرا این همه با اعتقاد ما به مهدویت دشمنی میشود؟!" و شیعه با خود میاندیشد که ببینم "چرا اعتقاد ما به حضرت مهدی علیه السلام و قیام و حکومت جهانی او، این همه موجب خشم، غضب و دشمنی آنان قرار گرفته است؟" و همین فرافکنی سبب میگردد تا سنی اکتفا نکند و شیعه نیز بر اعتقاد ظهور بسنده نکند و هر دو بیشتر به
تحقیق و بررسی بپردازند.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهارم
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!😍😊
ادامه دارد..
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_ششم
بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت بیا ببینمممم کلی کار داریم.ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت روبهما گفت:چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت:ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت:خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تاثرنجوا کردم:کاش الهام بود.
اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.
اعظم پرسید:فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟
لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!
گفتم قدمتون روچشمم.
ریحانه گفت:راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.!
حرف رو عوض کردم.
بیخیال...دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد.خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد.من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
وقت رفتن شد.فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!
گفتم: معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت: پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم.
میخواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:ببخشید...
سرم رو برگردوندم.رضا بود.
به طرفش رفتم وچادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته مانده ی آرایشم چیزی باقی مونده باشه.
سرش رو پایین انداخت.
سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد.
به شیشه ش زدم.
شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم.
ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره.
مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟
گفتم:نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست.
دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه!
بعد از کمی مکث گفت: چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم.
آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاهها و دره های عمیق و وحشتناکی رد میشدم که اگر آغوش او رو باور نمیکردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم.
ادامه دارد...
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#فرازی_از_ادعیه
✳️دعا براى ظهور امام زمان(عج) در قنوت نمازها
شهيد اوّل قدس سره در كتاب (ذكرى) مى گويد:
ابن ابى عقيل، اين دعا را كه از #امام_علی حضرت اميرالمؤمنین عليه السلام نقل شده براى خواندن در قنوت انتخاب كرده است :
🍃اللَّهُمَّ إِلَيْكَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ وَ رُفِعَتِ الْأَيْدِي وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ وَ أَنْتَ دُعِيتَ بِالْأَلْسُنِ وَ إِلَيْكَ سِرُّهُمْ وَ نَجْوَیهُمْ فِي الْأَعْمَالِ رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ (فَقْدَ نَبِيِّنَا وَ غَيْبَةَ إِمَامِنَا ) وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا وَ كَثْرَةَ أَعْدَائِنَا وَ تَظَاهُرَ الْأَعْدَاءِ عَلَيْنَا وَ وُقُوعَ الْفِتَنِ بِنَا فَفَرِّجْ ذَلِكَ اللَّهُمَّ بِعَدْلٍ تُظْهِرُهُ وَ إِمَامِ حَقٍّ نَعْرِفُهُ إِلَهَ الْحَقِّ آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ🍃
ترجمه دعا :
خدایا دیده ها به سوی تو ( بمنظور عفو و رحمت ) بازمانده ، و گامها بجانب تو برداشته شده و دستها بلند گردیده ، و گردنها کشید شد ، و تو به زبانها خوانده شدی و سر و پنهانی بندگان نزد تو ( آشکار است ) که چی می کنند، پروردگارا بین ما و قوممان به حق حکم فرمای که تو بهترین حکم کنندگانی ، بار خدایا راستی که ما به تو شکایت می کنیم فقدان پیامبرمان و غایب بودن اماممان و کمی افرادمان و بسیاری دشمنانمان و دست بهم دادنشان را بر ما و افتادن فتنه ها در میان ما ، پس ای پروردگار گشایش اینها را با عدالتی که آشکار سازی و امام بر حقی که می شناسیم فراهم گردان، ای خدای حق اجابت فرما.
وی گفته :
✳️ و به من رسیده که
امام_صادق (ع) شیعیانش را امر می کرد این دعا را در قنوت نماز بعد از کلمات فرج (لَا اِلهَ الَّا اللَّهِ الحَلِیمُ الکَریم… ) بخوانند.
📚 صحیفه مهدیه
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
امام علی علیه السلام:
هيچ عملى نزد خداوند، محبوب تر از نماز نيست، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد
خصال، صفحه ۶۲۱
⬅️شورش مرد سرخ موی
سفیانی از دردسرسازترین شخصیتهایی است که پیش از ظهور خروج می کند. بخشی از اعمال او پیش از ظهور و بخشی از آن پس از ظهور اتفاق می افتد.
قیام سفیانی بی شک ناشی از انتقام است.
چرا که شعار او «انتقام! آتش» است. جنگ سفیانی و حضرت مهدی (عج) برای دین است و این جنگ از زمان ابوسفیان خاموش ماند، با فتنه ها و توطئه ها درآمیخت و در نهایت در همان قبیله ی بنی کلب، از میان چشمهای خون آلود سفیانی ظاهر می شود.
✳️ماجرا این است که هر چه پیامبر اکرم (صلوات الله علیه آله) فرمود، عکس آن در خاندان لعینان گفته شد و مردم نیز به همین راه نادرست دعوت شدند.
در جای جای تاریخ اسلامی این تقابل را می توان دید. ابوسفیان با پیامبر اکرم (ص) جنگید، معاویه با امیرالمؤمنین (علیه السلام)، یزید با امام حسین (علیه السلام) و سفیانی نیز با قائم محمد (عج) خواهد جنگید.
در این مختصر به عملکرد او در دوران حکومت کوتاه و بی سرانجامش می پردازیم.
شروع شورش
سفیانی از «وادی یابس» خروج می کند.
وادی یابس مرز بین اردن و سوریه است. هم زمان با او «یمانی» و «سید خراسانی» خروج می کنند و هر دوی آنها حق هستند.
سفیانی لشکری با سیصد و شصت سواره فراهم می کند و به سمت سوریه حرکت می کند.
در این راه، ابقع و اصهب را که تشنه ی قدرت هستند به قتل می رساند و خاندان آنها را نیز نابود می کند تا بتواند حکومت را تصاحب کند.
در ماه رمضان، سی هزار نفر از قبیله ی بنی کلب با سفیانی بیعت می کنند تا در مسیر نامشروعش او را یاری کنند.
سپاه سفیانی، سپاهی است با خوی وحشی گری و خونریزی. آنها در کنار رود فرات، با لشکریان ترک و روم می جنگند. مردان را می کشند و زنان را به اسارت می برند.
او پس از این سپاهی بزرگ به مکه می فرستد که این سپاه هرگز به مکه نمی رسد. چرا که خداوند مکه را حرم امن الهی قرار داده است. پیش از رسیدن سپاه به مکه، در منطقه ای که به بیداء معروف است، زمین دهان باز می کند و سپاه را فرو می بلعد
برخی از جنایات سفیانی
سفیانی که کینه ی عجیبی از شیعیان دارد، برای سر آنها جایزه تعیین می کند و این زمانی است که همسایه به همسایه هجوم می برد تا سرش را برای جایزه ببرد!
همچنین هفتاد نفر از عالمان دینی را می کشند و رهبر آنان را سفیانی به دست خود خاکستر می کند. علمایی که به گفته ی صادق آل رسول (علیه السلام) جای خالی یک نفر از آنان را نمی توان پر کرد.
همچنان سفیانی، کسی است که مزار شریف پیامبر اسلام (ص) را ویران می سازد.
تصرفات
سفیانی در مدت شش ماهه ی پیش از ظهور، موفق می شود پنج منطقه را تصرف کند که این مناطق شامل:
سوریه، عراق، اردن، فلسطین و بخشی از عربستان می شود. این مناطق به «کُوَر خَمس» معروف اند.
سفیانی مرکز حکومتش را در شام قرار می دهد.
قیام سفیانی بی شک ناشی از انتقام است. چرا که شعار او «انتقام! آتش» است. جنگ سفیانی و حضرت مهدی (عج) برای دین است و این جنگ از زمان ابوسفیان خاموش ماند، با فتنه ها و توطئه ها درآمیخت و در نهایت در همان قبیله ی بنی کلب، از میان چشمهای خون آلود سفیانی ظاهر می شود
او سپاهی نیز به ایران گسیل می دارد که این سپاه در فارس توسط نیروهای سید خراسانی متوقف می شود.
با یمانی نیز می جنگد و او را شکست می دهد. حکومت سفیانی در کل 9 ماه طول می کشد که سه ماه آن در دوران ظهور و شش ماه آن در غیبت است.
او پس از این سپاهی بزرگ به مکه می فرستد که این سپاه هرگز به مکه نمی رسد. چرا که خداوند مکه را حرم امن الهی قرار داده است. پیش از رسیدن سپاه به مکه، در منطقه ای که به بیداء معروف است، زمین دهان باز می کند و سپاه را فرو می بلعد.
آخر و عاقبت
سفیانی که خبر بلعیده شدن سپاهش را می شنود می ترسد و می گریزد. در این میان با سپاه حضرت مهدی (عج) رو به رو می شود. سپاهیان او هلاک می شوند و سفیانی بدست امام و یا یکی از یاران او به هلاکت می رسد.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
❗️ مواظب باشيد كه از اين پس چه مى كنيد!
#امام_صادق_علیه_السلام :
امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام در روز فطر خطبه ايراد كرد و فرمود :
🔅 أيُّها النّاسُ، إنَّ يَومَكُم هذا يَومٌ يُثابُ فيهِ المُحسِنونَ و يَخسَرُ فيهِ المُبطِلونَ، و هُوَ أشبَهُ بِيَومِ قِيامِكُم، فَاذكُروا بِخُروجِكُم مِن مَنازِلِكُم إلى مُصَلاّكُم خُروجَكُم مِنَ الأجداثِ إلى رَبِّكُم ، وَ اذكُروا بِوُقوفِكُم في مُصَلاّكُم وُقوفَكُم بَينَ يَدَي رَبِّكُم ، وَ اذكُروا بِرُجوعِكُم إلى مَنازِلِكُم رُجوعَكُم إلى مَنازِلِكُم في الجَنَّةِ !
🔸 اى مردم! همانا اين روزِ شما، روزى است كه در آن نيكوكاران پاداش مى يابند و هرزه كاران زيان مى بينند و شباهت بسيارى به روز رستاخيز شما دارد. پس، با بيرون آمدن از خانه هاى خود به سوى مصلاّيتان به ياد آن روزى افتيد كه از گورهايتان به سوى پروردگارتان بيرون مى آييد و از ايستادن در مصلاّيتان به ياد آن روزى افتيد كه در پيشگاه پروردگارتان مى ايستيد و از بازگشتن به سوى خانه هايتان آن روزى را ياد آوريد كه به خانه هاى خود در بهشت باز مى گرديد!
🔅 عبادَ اللّهِ، إنَّ أدنى ما لِلصّائمينَ و الصّائماتِ أن يُنادِيَهُم مَلَكٌ في آخِرِ يَومٍ مِن شَهرِ رَمَضانَ : أبشِروا عِبادَ اللّهِ ؛ فقَد غُفِرَ لَكُم ما سَلَفَ مِن ذُنوبِكُم، فَانظُروا كَيفَ تَكونونَ فيما تَستَأنِفونَ ؟ !
🔸 اى بندگان خدا! كمترين چيزى كه براى مردان و زنان روزه گير مى باشد، اين است كه در روز آخر ماه رمضان فرشته اى آنان را ندا مى دهد : بشارت بادا بر شما اى بندگان خدا! كه خداوند گناهان گذشته شما را بخشود. پس مواظب باشيد كه از اين پس چه مى كنيد!
📚 تنبیه الخواطر ج 2 ص 357
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
#تشرف
✅تشرف تاجر اصفهانی و طیّ الارض با جناب هالو
حاج آقا جمال الدین(ره) نقل می فرمود:
« من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله ، که در میدان شاه اصفهان واقع است، می آمدم. روزی نزدیک مسجد جنازه ای را دیدم که می برند و چند نفر از حمالها و کشیکچی ها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می کرد و اشک می ریخت.
من بسیار تعجب کردم چون اگر این میت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه می کند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع می کنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا این طور برای او گریه می کند؟
تا آن که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت:
آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمی آیید؟ با شنیدن این کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. ( این محل سابقاً غسالخانه مهم شهر بود ) وقتی به آن جا رسیدیم، از دوری راه و پیاده روی خسته شده بودم.
در آن حال ناراحت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و تحمل این سختی را نمودم آن هم به خاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که جنازه از کیست؟
گفتم:
بگو.
گفت:
می دانید امسال من به حج مشرف شدم. در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصور آن که این همه دارایی را داشته ام و تا این جا رسیده ام؛ ولی از حج محروم شده باشم، بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود.
در فکر بودم که چه کنم. تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها بودم و از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامرعلیه السلام توصیف شده، در برابرم پیدا شده و فرمودند:
چرا این طور افسرده حالی؟
عرض کردم:
مسافرم و خستگی راه سفر دارم.
فرمودند:
اگر علتی غیر از این دارد، بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم.
در این حال صدا زدند: هالو.
دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. ( در اصفهان در بازار، نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود ) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است.
حضرت به او فرمودند:
« اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر » و خودشان ناپدید شدند.
آن شخص به من گفت:
در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم.
وقتی آن جا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آنها کم نشده است.
فرمود:
برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود:
پشت سر من بیا. به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم در مکه هستم.
فرمود:
بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیکتری آمده ام، تا متوجه نشوند.
ضمناً آن شخص در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت می زدند؛ ولی هر وقت می خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید، هیبت او مانع از پرسیدن این سؤال می شد.
بعد از اعمال حج، در همان مکان معین حاضر شدم و او هم مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند.
در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم: بلی.
فرمود: تقاضایی از تو دارم و موقعی که آن را از تو خواستم انجام بده. او رفت.
تا آن که به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم. روز اول دیدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و در آن جا مانند همان کشیکچی ها قلیان کشید و چای خورد.
بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنیا می روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن جا بیا و مرا با آنها دفن کن.
در این جا حاجی تاجر فرمود: آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچی ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن 9او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده ایم.
بعد آن حاجی تاجر گفت: آقا! با این اوصاف، آیا چنین کسی از اولیاء الله نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد. »
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
✳️داستان مسلمان شدن دختر کاستاریکایی و ازدواجش در مشهد
✳️مارسلای دیروزی یا ریحانه امروزی میگوید:
شخصی که مرقدش اینجاست، یک رهبر واقعی است که من را هدایت کرده و مراقب زندگیام نیز خواهد بود. راستش ما ایمان داریم که امام مهربانیها، حافظ همه قلبها و زندگیهایی است که نور ایمان و اسلام در آنها شعلهور است
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) امامرضا(ع) همه را شیفته خود کرده است؛ چه مجاورانش را که نزدیک اویند و چه زائرانش را که از کیلومترها دورتر آمدهاند. روایت این هفته گره خورده به تحول درونی یک آدم و قصه جوانی که برای تحصیل، گذرش به خارج افتاد و با دختری آشنا شد. این جوان، معین حسینی است؛ تنها فرزند خانواده و عزیزدردانه مادر. از کودکی عاشق سفر کردن و جهانگردی بوده و بالاخره در یکی از همین سفرها با «مارسلا وارگاسسانتاماریا» آشنا شده است. ادامه این آشنایی، منجر به ازدواج میشود با یک شرط؛ مسلمان شدن عروس.
«مارسلا» در «لیمون»
مارسلا وارگاس سانتاماریا حالا بیستوسهساله است؛ در خانوادهای کمجمعیت و مسیحی بزرگ شده است با یک برادر و یک خواهر. او ساکن شهر لیمون کاستاریکاست اما برای ادامه تحصیل به دانشگاه شهر اولسان کره میرود و با معین میرحسینی آشنا میشود. تابهحال چیزی از ادیان دیگر نشنیده است اما در مراوده با معین، مسیر تازهای پیش رویش باز میشود. علاقه به معین و فکر شریک زندگی او بودن، دختر جوان را ترغیب میکند که بهدنبال شناخت بیشتری از اسلام باشد و رفتهرفته به دین اسلام علاقهمند میشود.
در جریان این آشنایی، چندبار پایش به ایران و شهر مشهد باز میشود. دیدن بارگاه رضوی و شنیدن از معجزههای زندگی امامرضا(ع)، تامل و تعمق او را در این آیین بیشتر میکند و تصمیمش را برای گرویدن به اسلام محکمتر.
در طول آشنایی با معین هر روز بیشتر جذب دین و آیین او میشود و به این نتیجه میرسد که اسلام را با جان و دل بپذیرد و همین است که چمدان سفرش را برای آمدن به ایران میبندد.
سفری دیگر
مارسلا عجیب دلشوره دارد و میداند که این سفر با همه سفرهای زندگیاش فرق دارد. چندبار داخل چمدانش را کنترل میکند که مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. همهچیز هست. مهمتر از همه قرآن هم هست.
در مدت آشنایی با معین، انس عجیبی با قرآن گرفته و خیالش راحت است که قرآن در این سفر بزرگ، همراهش است.
قرآن را برمیدارد و به رسم ایرانیها توی سینی، کنار یک کاسه بزرگ آب میگذارد. کتابی که روشنایی است، دل او را هم روشن میکند و آراموقرار میگیرد.
از زیر قرآن رد میشود و حضرت مسیح به یادش میآید. از او میخواهد که فرمان زندگیاش را به دست آدمهای صالح و خوب بسپارد. مارسلا راهی مشهدالرضا میشود؛ شهری که معین از آنجا آمده است.
@Mawud12
«ریحانه »در «مشهد»
شرط، مسلمان شدن مارسلا بود اما زمان میخواست تا دین و آیینی دیگر را بهجای دین خود بپذیرد؛ اول اینکه خانوادهاش راضی نبودند. اصلا فکر نمیکرد روزی برسد که بخواهد به درخواست پسری خارجی، فرسنگها از خانوادهاش فاصله بگیرد.
مارسلا حالا در خانه مادربزرگیِ میرحسینی است؛ جایی که معین همه روزهای کودکی و نوجوانیاش را در آن گذرانده، کنار طاقچههای قدیمی و کمد دیواری آیینهای؛ البته حالا «ریحانه» نام دارد و برایمان تعریف میکند: مادرم معلم است. از کودکی بهخاطر علاقهای که به زبان و یادگیری آن داشتم، مرا در دورههای مختلف زبانآموزی ثبتنام میکرد. علاقه و استعدادی که در این زمینه داشتم، باعث شد در دوره کوتاهی مسلط به زبان انگلیسی شوم. بعدتر هم برای تحصیل به خارج رفتم و زندگیام عوض شد.
تماشای جهان
اما جریان حضور معین میرحسینی، جوان بیستوسهساله همسایه حرم امامرضا(ع) نیز در شهر اولسان شنیدن دارد. او میگوید: علاقه من به جهانگردی برمیگردد به صحبتهای آقای حمید نادرینژاد، یکی از معلمانم. او همه بچههای کلاس را به گردشگری و رفتن به کشورهای دیگر مشتاق کرده بود.
عکسهایی که از کشورهای دیگر نشانمان میداد، آتش این اشتیاق را روزبهروز بیشتر میکرد.
بچههای کلاس، اشتیاق من را رویاپردازی و خیالبافی میدانستند. مادرم هم همین نظر را داشت و میگفت بهجای این فکر و خیالهای عجیب، دل به درس و مشق و کتاب بدهم و برای کنکور که میتوانست نقش مهمی در ساختن آینده من داشته باشد، وقت بگذارم.
معین تعریف میکند: با آقای نادرینژاد مدام درباره جهانگردی حرف میزدم. سرانجام در تابستان سال بعد با او به هند و نپال رفتم. این سفر درهای تازهای را به روی من باز کرد.
ادامه👇👇👇👇
مسافر کره
دوره متوسطه خیلی زود گذشت. همه خود را برای کنکور و دورهای جدید از زندگی آماده میکردند. در این بین من بودم که خانوادهام شرایط مالی مناسبی برای تحصیلم در دانشگاههای کشور نداشتند. باید راه دیگری پیدا میکردم. بهدنبال یک دانشگاه با شرایط مناسب میگشتم تااینکه با دانشگاهی در کرهجنوبی آشنا شدم؛ دانشگاه تازهتاسیسی که شرایط تحصیل رایگان داشت؛ البته بهشرط داشتن معدل خوب. شرایط ایده الی بود، پس ثبتنام کردم.
در کنکور هم شرکت کردم. روزی که از آزمون برمیگشتم، سر راه به کافینت رفتم و وارد سایت دانشگاه کرهای شدم. هم پذیرش شده بودم و هم دانشگاه تقبل کرده بود که ماهیانه ۳۰۰ دلار به من کمکهزینه تحصیل بدهد. شرایط بهتر شده بود.
زبان مشترک
برای تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر ثبتنام کردم. کره، قشنگ و دیدنی بود و جالب اینکه اصلا حس غربت نداشتم.
آشنایی من و مارسلا به همان ماههای ابتدایی ورودم به دانشگاه برمیگردد. میدانستم که ساکنان کاستاریکا، اسپانیاییزبان هستند. من نیز به این زبان علاقهمند بودم و همین علاقه، بهانهای شد برای مراوده با مارسلا.
همان ابتدا برایش توضیح دادم که اهل یک کشور مسلمانم و به عقاید و فرهنگ و آیینم، معتقد و مقید، حتی به او گفتم که پدربزرگم طلبه و روحانی است؛ البته خیلی طول کشید تا مارسلا معانی و مفاهیم حرفهای من را درک کند.
گفتم در دین ما بین دختر و پسر، حریم مخصوصی هست که باید رعایت شود. اتفاقا او خیلی خوشش آمد و استقبال کرد.
از مسلمانان دور باش!
هراسی که اوایل آشنایی در رفتار مارسلا بود، برایم پرسشبرانگیز شده بود. برایم تعریف کرد که مردم کشور او بهخاطر تبلیغاتی که میشود، خیلی به مسلمانان خوشبین نیستند و خانواده او هم به همین دلیل، به او برای رابطهاش با یک پسر مسلمان هشدار دادهاند.
از آن طرف، من هم برای ارتباط با مارسلا با مادرم مشورت کرده بودم آیا این اجازه را میدهد که همسر آیندهام را از کشوری دیگر انتخاب کنم؟ مادرم بهخاطر اینکه تنها پسر خانواده بودم، به موضوع خوشبین نبود. همان ابتدا با صراحت مخالفت کرد و گفت که آرزوی خواستگاری رفتن برایم دارد و دختری را برای همسری من میخواهد که انتخاب خودش باشد.
در مدتی که گذشته بود، من، مارسلا را مجاب کرده بودم که اگر قرار به همراهی است، حتما باید نوع پوشش خود را تغییر دهد و پوشیدهتر بیرون بیاید. او هم پذیرفته بود، حتی غذاهایی را که مشکل شرعی داشت، نمیخورد اما اختلاف سلیقه هم داشتیم. طبیعی بود که دو نفر از دو کشور مختلف، با فرهنگها و آیینهای متفاوت، اختلافهایی با هم داشته باشند.
روز حجاب
گذشت زمان، ما را بههم وابستهتر کرد. در این فاصله در رفتوآمدهایی که به ایران انجام میدادم، برای مارسلا روسری خریدم و یک قرآن به زبان اسپانیایی و کلی از کتابهایی که میتوانست گوشههایی از دین من را برای او روشن کند، برایش هدیه بردم.
فراموش نمیکنم روزی را که مارسلا روسری سرکرد. او ترجمههای قرآن را خطبهخط میخواند و گاهی با بیم و ترس و تشویش، میآمد پیش من و سوال هایی میکرد که برایش شبهه شده بود؛ مثلا اینکه چرا پیامبر(ص) شما، عایشه نوجوان را به همسری انتخاب کرده است؟ پرسش پشت پرسش. تقریبا تمام ساعات غیردرسی من، صرف جواب دادن به این پرسشها میشد.
مارسلا جذب اسلام شده بود و در اینباره مدام حرف میزد؛ از امام مهربان ما مسلمانها و ویژگیهایش میپرسید اما پاسخ دادن به یک سوال از همه سختتر بود؛ چه وقت زندگی مشترکمان را شروع خواهیم کرد؟
دچار دوگانگی شخصیت شده بودم. اینکه اگر مادرم به این وصلت رضایت ندهد یا اگر مارسلا مسلمان نشود و هزار اماواگر دیگر که پاسخ آن را نمیدانستم. نمیدانستم چه باید بکنم.
تایید مادرانه
ماجراهای پیشآمده باعث شده بود که معدلم، بعضی ترمها به حد نصاب نرسد و باید شهریه پرداخت میکردم. در این ماهها، مارسلا با پولی که از تدریس بهدست میآورد، گاه به من کمک میکرد. تصمیم گرفته بودم مارسلا را با آداب و رسوم ایرانیان آشنا کنم، بنابراین مقدمات سفر به مالزی را فراهم کردم. در مالزی، مارسلا از نزدیک با آدابورسوم یک کشور تقریبا اسلامی آشنا میشد. آنجا برای اولینبار بود که ما غذای ایرانی خوردیم.
در این مدت هرگز به مارسلا سخت نگرفتم که حتما باید اسلام بیاورد. سعی کردم بهدلخواه انتخاب کند و چون ارتباط من و مارسلا جدیتر شده بود، مادرم به کره آمد. خوشبختانه برخلاف انتظارم، از مارسلا بهعنوان عروس، خوشش آمد.
زائر محرم
حالا نوبت مارسلا بود که ایران را ببیند. همسرش تعریف میکند: در محرم سال۹۳ به مشهدالرضا(ع) آمدیم. قبلا برایش از عاشوراهای مشهد گفته بودم اما از دیدن آن همه هیئت عزاداری یکجا به وجد آمده بود. برایش سوال شده بود که چرا خانمهای ایرانی باید چادر
سیاه بپوشند؟
ادامه👇👇
روزی به حرم بردمش. با وجود آنکه چادر برایش خیلی سخت بود،خودش چادر سر کرد و داخل حرم شد.
برگشتیم کره. برایش سفر خیلی خوبی بود اما هنوز هم شبهه و پرسشهای زیادی داشت و احتیاج داشت که درباره آنها تحقیق کند.
عقد بالای سر حضرت
عید۹۴ بود که مارسلا اعلام کرد برای اسلام آوردن آمادگی دارد. حالا باید نماز خواندن را یادش میدادم.
دوباره بهخاطر احترامی که برای والدینم قائل بودم، از پدر و مادرم برای این وصلت اجازه گرفتم. عید همان سال خطبه عقد من و مارسلا خوانده شد. برای انجام مراسم باید به ایران میآمدیم. مقدمات سفر در ماه مبارک امسال مهیا شد. مارسلا چادر سرکرد و برای عقد شرعی بالای سر حضرت، به حرم آمدیم.
امامرضا(ع) مراقب زندگیام خواهد بود
مارسلا با یادآوری لحظه حضورش در حرم میگوید: در این سفر، خانوادهام همراهم نبودند و اضطراب من بیشتر بود. در بین راه، دوباره حضرت مسیح(ع) را قسم دادم که اگر امامرضا(ع) که اینقدر حرف از مهربانیاش میزنند، از اولیای نیک خداست و صلاح میداند، این پیوند صورت بگیرد.
مارسلا تعریف میکند که مراسم اسلام آوردنش در یکی از رواقهای حرم اجرا شده؛ «مراسم درکنار خادمانی برگزار شد که لباسهای یکشکل و یکرنگ داشتند. حال خیلی خوبی داشتم. به مادرم زنگ زدم و گفتم من عروس شهر امامرضا(ع) شدهام.»
مارسلای دیروزی یا ریحانه امروزی در پایان میگوید: شخصی که مرقدش اینجاست، یک رهبر واقعی است که من را هدایت کرده و مراقب زندگیام نیز خواهد بود. راستش ما ایمان داریم که امام مهربانیها، حافظ همه قلبها و زندگیهایی است که نور ایمان و اسلام در آنها شعلهور است.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#مهدوی
✅چهل حدیث آخرالزّمان
۱- در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است. حضرت محمد(ص)
۲- در آخرالزمان، به مؤمنان واقعی ابله و بی عقل می گویند. امام صادق(ع)
۳- در آخرالزمان، ریا فراوان می شود. حضرت محمد(ص)
۴- در آخرالزمان، از اسلام فقط نام آن باقی می ماند. حضرت محمد(ص)
۵- در آخرالزمان، حق کاملا پوشیده می شود. حضرت علی(ع)
۶- در آخرالزمان، اسراف می ڪنند؛ حتی در آب وضو و غسل. حضرت محمد(ص)
۷- در آخرالزمان، شب ها دیر می خوابند و نماز صبح قضا می شود. حضرت محمد(ص)
۸- در آخرالزمان، مؤذّنان به مظلومان پناهنده می شوند. حضرت محمد(ص)
۹- در آخرالزمان، قبله ی مردان زنانشان خواهند بود. حضرت محمد(ص)
۱۰-در آخرالزمان، مردم از علما می گریزند. حضرت محمد(ص)
۱۱-در آخرالزمان، مؤمن پست و فاسق عزیز می شود. امام حسن عسکری(ع)
۱۲-در آخرالزمان، زنان بد حجاب و عریان می شوند. حضرت علی(ع)
۱۳-در آخرالزمان، علما را با لباس زیبا می شناسند. حضرت محمّد(ص)
۱۴-در آخرالزمان، اسلام چون ظرف واژگون شده می ماند. حضرت علی(ع)
۱۵-در آخرالزمان، برای حفظ دین باید از محل گناه گریخت. حضرت محمد(ص)
۱۶-در آخرالزمان، گناه خویش را به گردن خدا می نهند. حضرت محمد(ص)
۱۷-در آخرالزمان، بعضی از علما ریاڪار می شوند. حضرت محمد(ص)
۱۸-در آخرالزمان، امّت حضرت محمد(ص) هفتاد و سه گروه می شوند. حضرت محمد(ص)
۱۹-در آخرالزمان، بهترین مونس مردم ڪتاب است. امام صادق(ع)
۲۰-در آخرالزمان، عبادت را وسیله برتری طلبی می دانند. حضرت علی(ع)
۲۱-در آخرالزمان، حج را برای تجارت انجام می دهند. حضرت محمد(ص)
۲۲-در آخرالزمان، سلامت دین در سڪوت بیشتر است. امام زمان(عج)
۲۳-در آخرالزمان، زشتی ها افزایش می یابد. حضرت علی(ع)
۲۴-در آخرالزمان، به علت گناه باران در وقتش نازل نمی شود. حضرت محمد(ص)
۲۵-در آخرالزمان، هر ڪس بیشتر در خانه بماند ایمانش حفظ می گردد. امام باقر(ع)
۲۶-در آخرالزمان، مؤمنان اعمالشان را با ریا انجام می دهند. حضرت محمد(ص)
۲۷- در آخرالزمان، رشوه را به اسم هدیه حلال می ڪنند. حضرت محمد(ص)
۲۸-در آخرالزمان، گرد و غبار ربا همه را فرا می گیرد. حضرت محمد(ص)
۲۹-در آخرالزمان، حضرت عیسی(ع) پشت سر امام زمان زمان(عج) نماز می خواند. حضرت محمد(ص)
۳۰-در آخرالزمان، هر ڪه دینش را حفظ ڪند اجر پنجاه صحابه پیامبر را دارد. حضرت محمد(ص)
۳۱-در آخرالزمان، شیعیان واقعی با گریه بر امام حسین(ع) دل مادرش را شاد می ڪنند. حضرت محمد(ص)
۳۲-در آخرالزمان، از فتنه ها به قم پناه ببرید. امام صادق(ع)
۳۳-در آخرالزمان، بعضی از مردم گرگ صفت می شوند. حضرت محمد(ص)
۳۴-در آخرالزمان، مردم غصه از بین رفتن دینشان را نمی خورند. حضرت محمد(ص)
۳۵-در آخرالزمان، هیچ چیز سخت تر از مال حلال و دوست باوفا یافت نمی شود. امام هادی(ع)
۳۶-در آخرالزمان، حفظ زبان بهترین ڪار است. امام باقر(ع)
۳۷-در آخرالزمان، مؤمن واقعی از غصه آب می شود. حضرت علی(ع)
۳۸-در آخرالزمان، در اوج فتنه ها به قرآن پناه ببرید. حضرت محمد(ص)
۳۹-در آخرالزمان، ارزش دین در نظر مردم پایین می آید و دنیا باارزش می شود. حضرت محمد(ص)
۴۰-در آخرالزمان، مرد از زنش اطاعت ڪرده و از پدر و مادرش نافرمانی می ڪند. حضرت محمد(ص),,'
📕منبع ڪتاب چهل حدیث آخرالزمان.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
💠ایران با خون شهدا
عجین است.
ایران پر است از عاشقان
این گنج های بی نشان
@Mawud12
#تلنگر
✳️ استاد فاطمي نيا:
" ديدار امام زمان(عج) "
در طول غيبت كبري ، هزاران نفر امام زمان (عج) را رؤيت كرده اند و شكي در اين نيست ، لكن اين دليل نميشود براينكه سخن هر صاحب ادعايي را بپذيريم و -نعوذبالله- امام زمان ديدن را بي در و پيكر قلمداد كنيم !
گاهي شنيده ميشود كه در مورد فردي خيلي آسان ميگويند : " او رابطه مستقيم با آقا دارد!" اينجاست كه دكان ها باز ميشود و عده اي مطرح ميشوند!
خدارا شاهد ميگيرم اگر كسي از عشق مردم به امام زمان (عج)سوء استفاده كند و حرفهاي بزرگتر از دهان خود بزند و در مسائلي كه بويي از حقيقتِ آنها نيافته دخالت كند ، نزد حضرت مهدي (عج) روسياه بوده و حضرتش از او ناراضي است.
لحظاتي با خودمان خلوت كنيم كه آيا اگر سلطنت عالم براي ما باشد ولي امام زمان(عج) از ما ناراضي باشد ، سودي دارد؟!
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفتم
اوایل مهر بود.یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:باهات حرف دارم.
گفتم:من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید.
به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم.
پوزخند زد:هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟
گفت:فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.
گفتم:همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم:کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری..
جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودم و سپردم دستت ..
داد زدم:نگه دار...منو کجا میبری!؟
گفت:یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم..هرچی دهنمه بهت بگم..بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.!
صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد.
سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم.
نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد.گفت:پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم.
خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم...
فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت.
صورتم رو ازش برگردوندم.
گفت:خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو..
بریم سراغ پنج دیقه مون..
مکثی کرد و پرسید:چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلند تری فریاد زد:پرسیدددم چرا؟
ترسیدم.
لعنتی! اشکم در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی...
گفتم:من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟
داد زد:چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار...
دستم رو مشت کردم.با حرص گفتم:
اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!!
تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:همتون آشغالید..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هشتم
از ماشین پیاده شدم.
او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!
گفتم:بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود.پشیمونی! دلم میخواست همه ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت.تو خیلی خیلی خوب بودی..در حق من خیلی محبتها کردی..نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم.
اوخنده ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد.
_آره آره میدونم...! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم.اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!!
مقابلش ایستادم.سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
گفتم:دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال ومکنت اون روحانی ندارم...
_لابد بهش علاقه هم نداری هاااان.؟؟؟
لبم رو گزیدم.
با عصبانیت گفتم:آره اصلن من یه عوضی یه کلاه بردار..یک بازیگر...حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کارخودتو کردی وانتقامتم گرفتی.حالا دردت چیه؟؟
او با عصبانیت گفت: انتقاااام؟؟؟
صدام میلرزیدگفتم:آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل وساختمونم برام حرف درست کردید..پامو از مسجد بریدید..تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی انصاااف..بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه وتوبه کرده باشه.حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلن چیو ثابت کنی!
به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت.
باصدای آروم تری گفت:من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه.همسایه هاتم به من چه مربوط؟
من با اونا کاری ندارم.
باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم.
پرسیدم:چی موحب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تاثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟!
سکوت کرد.
پرسیدم:جواب ندادی....اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟
او به سمتم چرخید.
_تند نرو باباااا تند نروووو..نمیخواد بااین جمله ها خامم کنی! کلی مدرک دارم.یکیش سروشکلت..دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت..من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب..
آب دهانم رو قورت دادم:خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟!
او اخم کرد:کاش نمیدیدم...اون وقت شاید باور نمیکردم..
باید به حرف میاوردمش!
گفتم:دروغ میگی ندیدی..
گفت:دیدمت..همون شب وفتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت..دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم..
باورم نمیشد...
گفتم:داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی..تو اصلا آدرسمو نداشتی..
دوباره با لگد زد به خاکها..
_از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم اپارتمانت زیر نظرت داشتم..! اخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل وچلا میومدم سر کوچه تون تا ببینمت..هه!!، چه احمق بودم!! فک میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود.
با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: تهمت نزن..
درباره ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه...
با طعنه گفت:چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه ای داری؟؟
من از این شرایط بیزار بودم..از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم.به سمت اتوبان رفتم.میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه ی اعتراصم به رفتار کامران بود.او دنبالم دوید.
نفس زنان گفت:کجا؟!!! جوابمو ندادی..
با غیض گفتم:
قرارمون پنج دیقه بود...از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه ت نکنه!!
کامران با دستش بهم دستور توقف داد.
_من فقط دنبال جواب سوالم هستم..بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟
با اشک و عصبانیت گفتم:غلط کردم..خریت کردم..فقط از روی بیچارگی و تنهایی ...همین!! چوبشم به فاطمه ی زهرا خوردم..وحاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی...حالا دیگه ولم کن برم...
با چشم گریون راه افتادم .ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد..
_زنم شووو...
برگشتم نگاهش کردم.او به زمین نگاه میکرد.
گفت:مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم.
خدایا او چه نقشه ای در سرش داشت؟!'
ادامه دارد...