ملت دانا
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سی_و_دوم کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خانه هم در صورتی
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_سوم
محدودیت مالی نداشت .
وقتی حقوق می گرفت ، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمی داشت و کارت را می داد به من .
اما قبول نمی کردم . می گفت :
« تو منی ، من توام . فرقی نمی کنه !»☺️
البته من بیشتر دوست داشتم از جیپ پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم 😅
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد .
بعد ازدواج همان روال ادامه داشت ..
خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد .
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم .
از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم ، برای همین قید بعضی از تقاضا ها را می زدم .
. جشن تولد و سالگرد ازدواج و این مراسم رسمی ها نمی گرفتیم ، اما بین خودمان شاد بودیم 😍
سرمان می رفت ، هیئتمان نمی رفت : رایة العباس چیذر ، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبد العظیم (ع) ، غروب جمه ها هم می رفتیم طرف خیابون پیروزی هیئت گودال قتلگاه .
حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد ، سالمان را تحویل کنیم 😍
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد ، این سه تا هیئت را مقید بودیم .
حاج منصور را خیلی دوست داشت ، تا اسمش می آمد می گفت :
«اعلی الله مقامه و عظم شانه .»
ردخور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبد العظیم (ع) ، برنامه ثابت هفتگی مان بود .
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح ، دعای کمیل می خواند .
نماز صبح را که می خواندیم می رفتیم کله پاچه می خوردیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم 😬
کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند ، دیگه کله پاچه را که بار می گذاشتند ، عق می زدم و از بویش حالم بد می شد .
تا همه ظرف هایش را نمی شستند ، به حالت طبیعی بر نمی گشتم 😖
🇮🇷 #رمان_شهید
#ملت_دانا
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
https://eitaa.com/MellatDana
💥ملت دانا 👆
ملت دانا
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 ♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت) #قسمت_سی_و_دوم 📌گاو
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_سی_و_سوم
📌انتخاب
🍃بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
🍃یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .
🍃زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
🍃هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... .
🍃من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
🍃یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین برداشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ....
🍃برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... .
🍃همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... .
🍃تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
💫 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
https://eitaa.com/joinchat/894239032Cd1a5cdbb50
#ملت_دانا 👆
ملت دانا
☀️ #خاطرات_يک_وهابي_كه_شيعه_شد #قسمت_سی_و_دوم 📌فرشته مرگ 🍃دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو و
☀️ #خاطرات_يک_وهابي_كه_شيعه_شد
#قسمت_سی_و_سوم
📌بالاخره مرخص شدم
🍃هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ...
بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ...
سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ...
🍃هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ...
یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ...
بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ...
لنگ می زدم ...
چند قدم که می رفتم می ایستادم ...
نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ...
بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ...
مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...
گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ...
منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ...
در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ...
🍃استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ...
منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ...
🍃از حرف من، همه خنده شون گرفت ...
حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...
🍃 از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ...
هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ...
دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #خانم_تقوی 👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷 #قسمت_سی_و_دوم 📌تنبیه عمومی 🍃علی به ندرت ح
⭕️ #رمان
#خانم_تقوی
👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷
#قسمت_سی_و_سوم
📌نغمه اسماعیل
🍃این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
🍃اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
🍃پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
🍃بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
🍃جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
🍃یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
🍃دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا