eitaa logo
انّ الحسین‌مصباح‌الهدی 🚩🏴
2.2هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
12.8هزار ویدیو
105 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda
مشاهده در ایتا
دانلود
جهنی می‌گوید: شعبده بازی هندی در مجلس متوکل حاضر شد و با مهره هایش بازی‌هایی در آورد که موجب شگفتی متوکل شد! متوکل به او گفت: ای مرد هندی! در این ساعت مرد شریفی در مجلس ما حاضر می‌شود؛ وقتی آمد با بازی خود او را شرمنده کن و دست بینداز!! وقتی امام هادی علیه السلام به مجلس آمد، هندی مشغول شعبده بازی شد ولی حضرت به او اعتنایی ننمود. مرد هندی پرسید: ای مرد شریف! تردستی من تو را شگفت زده نکرد؟ نکند گرسنه ای؟ سپس به تصویر گردی در پشتی که شبیه شیر بود اشاره کرد و گفت: ای شیر! از کنار این مرد شریف عبور کن! تصویر بلند شد؛ امام هادی علیه السلام دست خود را روی تصویر درنده ای روی فرش قرار داد و فرمود: برخیز و این مرد را بگیر! تصویر به شکل درنده ای در آمد و مرد هندی را بلعید و به جای خود در فرش برگشت و متوکل از ترس با صورت به زمین خورد و هر کس ایستاده بود، پا به فرار گذاشت. مسعودی در مروج الذهب می‌نویسد: پیش متوکل از علی بن محمّد علیهما السلام سعایت کردند که در منزل خود کتابها و اسلحه زیادی از شیعیان خود که اهل قم هستند جمع کرده و تصمیم به قیام دارد. متوکل گروهی از ترکها را فرستاد و شبانه به خانه امام حمله بردند ولی چیزی نیافتند. آن جناب در میان اطاق در بسته ای بود. در حالی که بر روی شن و ریگ نشسته بود و لباسی پشمین بر تن داشت، توجهش به خدا بود و قرآن می‌خواند. با همین حال ایشان را پیش متوکل بردند و گفتند: در خانه اش چیزی نیافتیم. دیدیم رو به قبله نشسته بود و قرآن می‌خواند. متوکل مشغول شراب خوردن بود. موقعی امام وارد شد که جام در دست متوکل بود. همین که چشم متوکل به ایشان افتاد، ترسید و احترام کرد و آن جناب را پهلوی خود نشاند و جامی را که در دست داشت به ایشان تعارف کرد؛ حضرت فرمود: به خدا گوشت و خون من آلوده به شراب نشده! مرا معذور دار! متوکل گفت: برایم شعری بخوان! فرمود: من زیاد شعر از حفظ ندارم. گفت: چاره ای نیست باید یک شعر بخوانی. (ترجمه)این اشعار را همان طور که پیش متوکل نشسته بود خواند: بر روی قله‌های بلند کوهها زندگی می‌کردند و نگهبانان قوی و نیرومند و خشن از آنها حراست می‌کردند ولی نتوانستند مانع مرگ ایشان شوند. پس از آن همه عزّت، از جایگاه خود پایین آورده شدند و آنها را در گودال تنگ گور اسکان دادند. چه جای بدی فرود آمدند؟ پس از دفن آنها بانگ زننده ای فریاد زد: کجایند دست بندها و تاج و لباس‌های گران قیمت شما؟ کجایند صورتهایی که در کمال نعمت به سر می‌بردند و پرده‌ها و زیورها بر ایشان آویخته می‌گردید؟ سپس گورستان با زبانی رسا در پاسخ گوید: آن صورتها را کرم خورد و روی آنها با هم جنگ دارند! چه زمان درازی می‌خوردند و می‌آشامیدند، ولی پس از آن همه لذّتها، خودشان خوراک چیزهایی دیگر شدند. متوکل شروع به گریه کرد به طوری که از اشک چشمش ریش او تر شد. حاضرین نیز به گریه افتادند. وی مبلغ چهار هزار دینار تقدیم امام کرد و با احترام ایشان را به منزل خود فرستاد. مرحوم مجلسی رحمه الله می گوید: کراجکی در کنز الفوائد می‌نویسد: متوکل جام را بر زمین زد و آن روز عیش او منغص گردید. بحارالانوار،ج۵۰،ص۲۱۸،ح۲۵
ناصر: 🖤🖤🖤🖤🖤 : 🖤 با دستِ بسته‌ است ، ‌ولی‌ دستْ بسته‌ نیست زینب ‌سرش ‌شکسته‌ ، ولی‌ سرشکسته‌ نیست زینب اسیر نیست ، دو عالم اسیر اوست او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست... 🏴 ▪️بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم ▪️حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم... ▪️بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید ▪️آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم... 🥀آه،ای ام المصائب، تمام داغ ها و سوگ ها، در حضور مصیبت های تو رنگ می بازد و از یاد می روند.🥀 🏴وفات شهادت گونه‌ی سلام الله علیها را به محضر مولایمان عجل الله و منتظران حضرتش تسلیت می گوییم.
🖤🖤🖤🖤 تو این شبا برای حال خستمون دعا کن تو رو خدا برا دل شکستمون دعا کن ببین گناه،بال و پر پروازمون رو بسته آقا بیا،برای بال بستمون دعا کن تو رو به اضطرار زینب،بیا آقا به قلب بی قرار زینب،بیا آقا به غربت مزار زینب،بیا آقا تو رو به لکنت رقیه بیا آقا به زخم صورت رقیه بیا آقا تو رو به غربت رقیه،بیا آقا دوباره باز،گدا در انتظار لطف شاهِ حاجت من،از تو فقط یه گوشه ی نگاهِ امشب فقط،امید من به دستای کریمت دستی بگیر از منی که پرونده ام سیاهِ به مشک پاره ی علمدار،بیا آقا تو رو به اون دو چشم خون بار،بیا اقا به طفل تشنه تشنه بین گهوار،بیا آقا تو رو به شاه بین گودال بیا آقا تو رو به اون پیکر پامال بیا آقا به مادری که رفته از حال،بیا آقا من اومدم،صدات زدم تو هم منو صدام کن یه کاری کن،بیا منو دوباره رو به رام کن تو رو قسم به خجلت سکینه از ابالفضل آقا منو،این اربعین زائر کربلا کن تو رو به قلب زار حیدر،بیا آقا به چهره ی کبود مادر،بیا آقا تو رو به خون میخ رو در،بیا آقا تو رو به پهلوی شکسته بیا آقا به محسن به خون نشسته بیا آقا به حرمت دو دست بسته ، بیا آقا 🔷🔷🔷◼️◼️
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺🍀🌺 🌺 🌹 🌺 🌺🍀🌺 🌺 🌹و این ویدئو را ببینید خیلی جالب و دیدنی است. نشر دهید. و در ثوابش شریک شوید. 🌹 🌹 🥦 🌹 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ 🌸 داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 🌾 سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 🍂 زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... 💐 در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. 🍀 حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ 🌿 عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 🍁 حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : 🍃 پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ ☘ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است. 🌷☀️ امام جواد (عليه السلام) می فرمایند : اعتماد به خداوند بهای هر چیز گران‌بها و نردبان هر امر بلند ‌مرتبه‌ای است. این حدیث درروزشهادت حضرت زینب سلام الله علیه کاملا متن جهادتبیین گونه برای مخاطبین محبان ولایت دارداستفاده کنیدالتماس دعا 📚 بحار الأنوار ، ج 75 ، ص364 ┏━🍃🌻🍂━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ـ 🏴 حضرت امام خمینی(س) : همان مقداری که فداکاری حضرت[سیدالشهدا] ارزش پیش خدای تبارک و تعالی دارد و در پیشبرد نهضت حسین (ع) کمک کرده است، خطبه های حضرت سجاد و حضرت زینب هم به همان مقدار یا قریب آن مقدار تاثیر داشته است. ✍حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: زینب کبریٰ (سلام الله علیها) جهاد_تبیین و روایت را راه انداخت؛ فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه عاشورا غلبه پیدا کند.۱۴۰۰/۰۹/۲۱ 💠 وفات بانوی صبر و استقامت حضرت زینب کبری (س) تسلیت عرض مینمایم
37.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از فضایل آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام واقعا هم عظمت آقارونشون میده وهم دلیل محب بودماشیعیان به مقام ایشان
z: ••🌸 سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود. همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون. هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن. اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود. خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادر وحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا. صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادر وحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید، فاطمه سادات رو برد بیرون. وحید همونجا جلوی در افتاد. چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش، بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم. برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن. ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد. وحید کوتاه اومده بود، بخاطر من. نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم. گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم فدای اسلام. خودم و وحیدم هم فدای راه امام حسین(ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی. گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی تو بیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈• •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•