eitaa logo
انّ الحسین‌مصباح‌الهدی 🚩🏴
2.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
13.1هزار ویدیو
106 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خدا همواره با ماست مشكل از جانب ماست، ماييم كه با خدا نيستيم اگر خدا با ما نبود حتی برای يك لحظه نمی توانستيم وجود داشته باشيم ... خدا هميشه با ماست اما ما هميشه با او نيستيم، اگر ما هم همیشه و هر لحظه با خدا باشيم، کم کم متوجه تحولات و معجزه های عجیب زندگیمان می‌شویم. همه چیز در نهایت بدست خداست 💚 او که ما را دوست دارد اما نیازی به ما ندارد، او که در برابر عمل اندک ما فراوان می‌بخشد، او که خطاها و اشتباهات ما را می پوشاند، او که بخشنده و مهربان و کریم است. به خاطر داشته باشیم 👇🏻 عمق نگرانی های ما فاصله ما با خداوند را نشان می‌دهد. 💎وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻫﻤﻪ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻫﺎ ﻭﻳﮋﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﺮﺩ ; بی ﺗﺮﺩﻳﺪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ و ﻋﻄﺎ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻋﻤﻞ ﺍﻧﺪﻙ ﺍﺳﺖ . 📚سوره فاطر/آیه (٣٤) 💎[هر کی نباشه،خدا هست اینو یادت باشه🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
✍دو برادر نزد پادشاهی به آهنگری مشغول بودند. روزی پادشاه امر کرد برای جنگ او با سپاه دشمن، یکی از برادران تیری تیرافکن بسازد و برادر دیگر زره پولادین و غیرقابل نفوذ!!! دو برادر تیر و زره را ساختند. 💢شاه دو برادر را به محوطۀ قصر برد و کنار هم گذاشت و گفت: بایستید؛ و روی به آن دو گفت: تیر را می‌زنم اگر در زره فرو رفت، آن‌گاه سازندۀ زره کارش درست نبوده، پس سزای او مرگ است و سازندۀ تیر کارش درست است و باید زنده بماند و اگر در زره فرو نرود، سازندۀ تیر کارش درست نبوده پس سازندۀ زره آزاد و تیر در قلب سازندۀ تیر خواهم زد. هر دو برادر از سخن پادشاه برجای خود لرزیدند. چون پاداش یکی از آن‌ها مرگ حتمی بود در حالی که انتظار آن را نداشتند. پادشاه هر چه در بازو توان داشت کمان را کشید و تیر از کمان بر قلب سازنده فرو رفت و در دم جان سپرد و برادر دیگر آزاد گشت. 🔍هیچ یک از دو برادر این‌ چنین انتظار امتحان پادشاه بر خود، برای محصول‌شان را نداشتند. برادری که زنده ماند به جای شادی از زنده ماندن خویش، بر نعش برادر خود گریست و گفت: پادشاها! این سازندۀ زره برادر بزرگ‌تر من بود که من فن آهنگری از او آموخته بودم و او به من یاد داد ولی خود به دانستۀ خود عمل نکرد. او به من گفت: چکش را محکم بکوب، ولی خود عمل نکرد؛ پس سزای من زنده ماندن به خاطر علمی بود که از او فراگرفتم و بدان عمل کردم، ولی خودش عمل به علمی که داشت نکرد تا خودش را در چنین روزی از دست مرگ رها سازد. 🔰در احادیث آمده است: در روز قیامت عالمان بی‌عمل هم به شاگردان خود که به آموخته‌های خود عمل کرده و بهشتی شده‌اند تأسف خواهند خورد در حالی که خود روانۀ جهنم خواهند شد. 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ اهل دلی چه زیبا می گفت وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد..نه جایی بخاطرم تعطیل میشود ..نه در اخبار حرفی زده می شود ..نه خیابانی بسته میشود ..و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته می شود..تنها موی مادرم کمی سپیدتر میشود..وپدرم کمی شکسته تر ..اقواممان چندروزی آسوده ازکار..دوستانم بعداز خاکسپاری موقع خوردن کباب آرام آرام خنده هایشان شروع میشود..راستی عشق قدیمم رابگو اوهم با گریه هایش مرا ازیاد میبرد ..من فقط تنها گورکنی را خسته میکنم ومداحی ک الکی ازخوبیهای نداشته ام میگویدو اشک تمساح میریزد..ودر آخرمن میمانم وگورستان سردوتاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند من می مانم وخدا ...با احساس خجالتی ک ای مهربان چراهمیشه مرااز تو ترسانده اند..چرا...؟؟ 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
z: @zekrroozane 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌿 مراقبات روز آخر ماه رجب 🔅اوّل: غسل 🔅دوّم: روزه 🔅سوّم: نماز سلمان فارسی ▫️به اين صورت كه ده ركعت نماز گزارد، بعد از هر دو ركعت سلام دهد و در هر ركعت بخواند: ▪️سوره «حمد» یک مرتبه ▪️سوره «توحيد» سه مرتبه ▪️سوره «كافرون» سه مرتبه ▫️و پس از هر سلام دست‌ها را بلند كند و بگويد: ▪️لا إِلَهَ إِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ▫️سپس بگوید: ▪️وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِيمِ ▫️سپس دست‌ها را بر چهرۀ خود بكشد. 🍃 @MesbaholHuda الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
🔹 زیست عفیفانه، خواست مردم است
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
🌺🥀🌹💐🌻🌼🌷🌾💮🏵🌸 باسلام وادب وحترام خدمت شماهمراهان محترم ازامشب رمان جدیدبه نام زن زندگی آزادی تقدیم حضورتون میشه امیدوارم که موردپسندواقع بشه سپاس ازهمراهی شما بزرگواران 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
رمان آنلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت دوم🎬: سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟ مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه... سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین... مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه... سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا.... مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد. سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود. سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره.. تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید. سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه.. حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد. درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود. بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
36.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» 📖 اولین قسمت صوتی از کتاب زهرا مولود وحی 🖊️ به قلم آیت‌الله‌علم‌الهدی 🌤🌤 ~~~~~~~~~~~~~ @majmaemahdiaran ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌄🍃❤️🍃🌄____ 🌸 یاد آوری به خود 🌟هر شب پیش از آنکه به خواب روی ، همه آدم ها را و با بخواب 🌟 🌄🌄🌄🌅🌄🌄🌄 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱 @majmaemahdiaran 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
۳۰ بهمن ۱۴۰۱