eitaa logo
انّ الحسین‌مصباح‌الهدی 🚩🏴
2.1هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
12.6هزار ویدیو
103 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان فصل این واکسنه 😊 ✅پیامبر اکرم صلوات الله علیه فرمود: 🔸گل نرگس را ببویید هر چند در روز 🔸یکبار هر چند در هفته یکبار ، 🔹 هر چند در ماه یکبار ، 🔹 هر چند در سال یکبار و 🔹هر چند در همه عمر یکبار 🔸چرا که در قلب هسته ای از دیوانگی 🔸 جذام و پیسی وجود دارد و بوییدن 🔸 گل نرگس آن را دور می‌کند ☆بحارالانوار ج ۵۹ ص ۲۹۹☆
17.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚❤💚به به💚❤💚 💐🌹💐چه کلیپ قشنگیه💐🌹💐 🌺💚🌺تقدیم نگاه شما🌺💚🌺 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
هر روز صبح چند چیز را فراموش نکنیم: شروع دوباره رضایت خدا عملکرد مثبت بسوی اهدافمان مؤفقیت‌های کوچک گرفتن دست دیگران آرامش وجود خودمان پشتکار و استقامت دوست خوبم امروز لبخند را بر لبت حفظ کن از استرس دوری کن شوق زندگی را احساس کن نگرانی را فراموش کن حافظ صلح باش درد را پشت سر بگذار و همیشه شاد باش
✍💎 لبخندبزن🤗 وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید،خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند! لبخندبزن🤗 وقتی داری سرکارت می روی،خیلی ها هستند دارند دربدر به دنبال کار و شغل هستند! لبخندبزن🤗 چون تو صحیح و سالم هستی، خیلی ها هستند دارند به خاطر بازگشت سلامتی شان میلیون ها خرج می کنند! لبخندبزن🤗 چون تو زنده ای و روزی داده می شوی و هنوز فرصت برای مافات داری،مرده های هستند آرزوی بازگشت به زندگی را دارند تا عمل صالحی انجام دهند. لبخندبزن🤗 چون تو خدا را داری و آن را می پرستی و از او طلب کمک می کنی، کسانی هستند که برای گاو سجده می کنند ! لبخندبزن🤗 چون تو خودت هستی و خیلی ها آرزو دارند که چون تو باشد! لبخند بزن🤗 وهمیشه لبخند بر لبانت داشته باشو خدا را شاکر باش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشکلی گرسر راه تو ببندد تو بخند غصه‌ها فانی وباقی همه زنجیر بهم گردلت از ستم و غصه برنجد توبخند     ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅
marg.raefipor.mp3
2.72M
🔴 🔵 🔴 تلنگر ☝️☝️☝️ برای دیگران هم بفرستید 🙏🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸 رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -عه مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و دل تنگ عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ عه مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود... طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم. اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم. مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامه دارد.. کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•