eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
537 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
21 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت102🦋 ساعت ۴ بود میخواستم طرح هامو ببرم شرکت. قرار شد مهسا بیاد پیشم و بعد باهم بریم. پالتو پوشیدم شال گردنمو دور گردنم پیچیدم. چادرمو سرم کردم. رفتم تو حیاط و پوتینمو پام کردم که دیدم آرش هم لباس پوشیده اومد بیرون. گفت. _بیرون میرین؟ خو این چه سوالیه میپرسی؟این همه لباس پوشیدم بیام تو حیاط دور بزنم؟ هووووف. گفتم. _بله. گفت. _پس من میرسونمتون. گفتم. _نه مزاحم نمیشم با دوستم میرم. اومد چیزی بگه که زنگ به صدا در اومد. رفتم درو باز کردم ولی دهنم باز موند. چیزی که میدیم برام حیرت آور بود. _سلام.... گفتم _مهسا؟ گفت. _بله خودم هستم. گفتم _چادری شدی؟؟؟؟؟؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت. _اگه خدا قبول کنه. دستشو کشیدمو اوردمش تو حیاط و بغلش کردم و با خوشحالی گفتم. _معلومه که قبول میکنه عزیز دلم وایییی چقدر خوشحالم برات .....دیونه خیلی خوشحالم کردیییییییی...... خندید و گفت _باشه باشه خفه شدم ولم کن. با صدای سرفه ی کسی. عین برق زده ها از هم جدا شدیم که نگاهمون به آرش افتاد. بیچاره قرمز شده بود و سرش پایین بود. با دیدن مهسا به قدری ذوق کردم که اصلا یادم رفت آرش تو حیاطه. مهسا سلام کرد و آرش جوابشو داد. گفتم. _مهسا جان ایشون آقا آرش هستن پسر عمه ی استاد. مهسا سری تکون دادو گفت. _خوشبختم. آرش نگاهی به مهسا انداخت و گفت. _همچنین. خاک اینا چرا بهم خیره شدن؟ برای اینکه جمعش کنم گفتم. _مهسا جان بریم. مهسا سریع به خودش اومد و گفت. _اره بریم. رو به آرش گفتم _خداحافظ گفت. _من میرسونمتون برف اومده همه جا سره میخورید زمین هوام سرده. مهسا گفت. _اخه نمیخواییم مزاحمتون بشیم شما به کارتون برسید. گفت _نه کارم واجب نیست بعد انجام میدم. منو و مهسا عقب نشستیم آرش هم پشت فرمون قرار گرفت و راه افتاد. آدرس شرکت رو بهش دادم.... جلوی آرش نمیتونستم مهسا رو سوال پیچ کنم واسه همین سکوت کردم. جلوی شرکت که رسیدیم. پیاده شدم. مهسا هم اومد پیاده بشه آرش گفت. _دلربا خانم کارتون اینجا خیلی طول میکشه؟ گفتم. _نه چطور؟ گفت. _خوب بعدش میرید خونه؟ گفتم _نه میریم گلزار شهدا. گفت. _خوب منم همون اطراف کار دارم پس منتظر میمونم برگردید با هم بریم. گفتم. _باشه پس زیاد طول نمیکشه... همراه مهسا رفتیم بالا. رفتم طرح هارو به منشی دادم. چون رئیس تو جلسه بود منو مهسا سوار آسانسور شدیم. گفتم. _باید برام تعریف کنی که چی شد این تصمیمو گرفتی. گفت. _باشه حتما. از آسانسور خارج شدیم. گفت. _پس پسر عمه ی برسام اینه میگم خوشتیپ بودا. گفتم. _اره خوب خوشتیپه پسر خوبی هم هست. نظرته؟ گفت _چی؟نه من همین جوری گفتم. گفتم _باشه بابا انگار من نفهمیدم ازش خوشت اومد. گفت. _ععع نخیرم. گفتم _باشه بابا تو راست میگی. از شرکت خارج شدیم. ۱۰۰ متر تا ماشین فاصله بود.آرش تو ماشین نشسته بود. رو کردم به مهسا و گفتم. _جدی پسر خوبیه واسه ازدواج مناسبه. _سلام دلربای من...! .-----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت103🦋 رومو از مهسا گرفتمو به صورت سام که درست روبروم ایستاده بود خیره شدم. با چشمای درشت شدم نگاهش کردم. این چرا دست از سرم برنمیداره؟؟؟؟ گفتم _برو کنار. گفت. _کجا ؟من هنوز حسابمو کامل باهات تصویه نکردم. گفتم. _حساب،؟ گفت. _اره مثل اینکه یادت رفته اخرین بار تو کوچه چیکار کردی. یاد شب تاسوعا افتادم باحدیث داشتیم میرفتیم هیئت که سام چادرمو کشید و منم زدمش. گفتم. _خوب که چی حقت بود. گفت. _ولی من اینطور فکر نمیکنم راستی دیگه با پارمیدا جون قهری؟خوب حقم داری اون یه چیزایی تو دانشگاه گفت که خیلی بد بود.... مات نگاهش کردمو گفتم _کار تو بود؟چطوری؟ پوزخندی زد و گفت _فکر کردی پیدا کردن دانشگاهی که تو و برسام میرید برام سخت بود؟پیدا کردن پارمیدا هم اصلا سخت نبود مشخص بود یه دختر عقده ایی و فقط میخواد جلب توجه کنه..... داد زدمو گفتم. _عوضی بیــــــــــشرف خیلی پســــــــــتی. احــــــــــــــــــــمق روانی!!! با سیلی که بهم زد نقش زمین شدم صدای جیغ مهسا بلند شد. _هوی چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟ متوجه ی صدای داد آرش شدم. دستمو روی صورتم گذاشتم که متوجه ی خون شدم. گوشه ی لبم پاره شده بود. مهسا کنارم نشست. _به پسر عمه ی عزیزم توهم که اینجایی. آرش عصبی گفت _ برو پی کارت دست از سر این دختر بردار ..... سام پوزخندی زد و گفت. _همه واسه من آدم شدن. بعدم روکرد سمت منو گفت. _من دست از سرت برنمیدارم مگر اینکه بمیری راستی میبینم برسام روت تاثیر گذاشته توهم خداپرست شدی. با نفرت بهش خیره شدم. گفتم. _حالم ازت بهم میخوره بوی گند میدی. خنده ی حرص داری کرد و رفت سمت شرکت. مهسا دستمو گرفت و کمکم کرد بلند بشم. با دیدن صورتم هیینی کشید و گفت. _واییی الهی دستش بشکنه دلربا خوبی؟؟؟ گفتم _خوبم نگران نباش. آرش نگران جلو اومد و گفت _لبتون خیلی پاره شده. مهسا چندتا دستمال کاغذی از کیفش بیرون اورد و گذاشت روی لبم ولی خونش بند نمیومد. به علاوی سوزش لبم صورتم هم میسوخت. آرش گفت _اینجوری نمیشه باید بخیه بخوره..... گفتم _بخیه چرا؟ گفت. _‌شما حرف نزن این خونریزیش بدتر میشه.بعدم من وقتی میگم باید بخیه بخوره یعنی حتما لازمه. گفتم . _چرا؟ گفت. _چون من دکترم گفتم _واقعا؟ گفت _دلربا خانم حرف نزن بله من پزشک هستم حالا هم بریم تو ماشین ببریمتون بیمارستان. سرمو تکون دادمو با مهسا سوار ماشین شدیم. مهسا گفت _باورم نمیشه چقدر بهم شبیه هستن. آرش در جوابش گفت _اره خیلی ادم سخت میتونه تشخیص بده البته رفتاراشون خیلی فرق میکنه برسام اصلا انگار مال اون خانواده نیست. سرمو به نشونه تایید حرفای آرش تکون دادم. مهسا گفت. _باورم نمیشه یعنی تموم اون حرفا رو بردار اقا برسام به پارمیدا گفته. سرمو به نشونه ی اره تکون دادمو گفتم _منم عین تو اصلا جا خوردم. آرش از آینه نگاهمون کرد و گفت. _منم باورم نمیشه. گفتم _مگه شما میدونید جریانو؟ گفت. _من فقط پسر عمه ی برسام نیستما رفیق فابشم هستم ... درضمن سرکار خانم مگه نگفتم حرف نزن.... سرمو به شیشه تکیه دادم. مهسا دستمال جدید بهم داد و منم روی زخم لبم گذاشتم مهسا گفت. _خداروشکر شما اونجا بودید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دلربا میومد آرش سری تکون دادو گفت. _اره واقعا خواست خدا بود . رسیدیم بیمارستان.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت104🦋 •برسام.• با عجله وارد بیمارستان شدم. وارد بخش اورژانس شدم. آرش روی صندلی نشسته بود. به سمتش رفتم. _سلام حالش خوبه؟ بلند شدو گفت _سلام اره خوبه... گفتم _کجاش صدمه دیده.؟ گفت. _آروم باش برسام چیزی نیست گوشه ی لبش پاره شده خون ریزیش بند نمیومد اوردمش اینجا بخیه بزنن.... عصبی روی صندلی نشستم. _این سام دیگه داره خستم میکنه آرش چیکارش کنم؟ گفت. _تازه یه چیز دیگم هست که باید بدونی. گفتم. _چی؟دلربا چیزیش شده؟ گفت. _نه تو چرا انقد نگرانی گفتم حالش خوبه. موضوع مربوط میشه به دانشگاه و اون حرفایی که درمورد تو و دلرباخانم گفتن. گفتم _نگو همش کار سام بوده گفت. _دقیقا... با دستم شقیقه هامو ماساژ دادم. گفت _اون دختر بیچاره رو تهدید کرد گفت دست از سرش برنمیداره. دلم واسش میسوزه تاکی باید از دست سام تن و بدنش بلرزه؟ گفتم. _میدونم آرش میدونم فقط نمیدونم چیکار کنم؟ گفت. _ازش شکایت کن دلربا خانومو با همین بخیه میبریم پاسگاه میگیم سام زدتش ازش شکایت میکنیم . پرستار آرش رو صدا زد. دنبالش رفتیم. نگاهم به دلربا افتاد. روی لبشو پانسمان کرده بودن. صورتش به قرمزی میزد. منو که دید سریع نگاهشو دزدید. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت105🦋 •دلربا• بعد از بیمارستان رفتیم پاسگاه و یه شکایت علیه سام تنظیم کردیم. با وجود اتفاقای امروز رفتن به گلزار شهدا هم امکان پذیر نبود. آرش با ماشین خودش مهسا رو برد برسونه. و منم باید سوار ماشین برسام میشدم. در عقبو باز کردمو رفتم عقب نشستم. سرمو روی شیشه گذاشتم و چشمامو بستم ماشین روشن بود ولی حرکت نکرده بود. چشمامو باز کردم ولی برسام نبود.... برسام سوار شد. یه پلاستیک به سمتم گرفت. گفت. _اینا رو بخورید ضعف نکنید. پلاستیک رو ازش گرفتمو توشو نگاه کردم. شیرکاکائو و آب میوه بود. گفت. _کیک نگرفتم چون آرش گفت فعلا باید مایعات بخورید و دهنتونو زیاد تکون ندید تا بخیه هاش باز نشه. ممنونی گفتمو شیرکاکائو رو برداشتم. نی رو داخلش فرو کردمو به دهنم نزدیک کردم. اما لبم میسوخت. یکم خوردم. و سرمو گذاشتم رو شیشه. گفت. _من واقعا شرمندم به خاطر همه چیز خصوصا تمام رفتارای سام.... گفتم. _ اینا تقصیر شما نیست. پس مهم نیست.... به بیرون خیره شدم بیشترین مقدار برف توی پیاده روها بود. باید چادرمو بشورم جلوی شرکت برفارو کنار زده بودن و زمین خیس و کثیف بود. جلوی در خونه ترمز کرد. ممنونی گفتمو پیاده شدم. رفتیم خونه. درو باز کردمو رفتم تو برسام هم همراهم اومد. آرام تند از حال اومد بیرونو گفت. _سلاممممم! سربلند کردمو گفتم _سلام. دستشو گذاشت رو صورتشو هینی کشید. گفت _صورتت چی شده؟؟؟؟؟ همین حرفش کافی بود تا بی بی و عمه با عجله بیان تو راهرو. سلام کردم. که بی بی نگران سمتم اومد و گفت. _چی شده دختر؟ گفتم. _چیز خاصی نیست دسته گل نوه ی شماست هرسه تاشون به برسام خیره شدن. برسام هول گفت. _من نه عمه گفت. _پس کی؟آرش؟بزار بیاد میکشمش از کی دست رو دختر مردم بلند میکنه. خندم گرفته بود ولی نمیتونستم بخندم لبم میسوخت گفتم. _نه آقا آرش نه کار سامه. همه باهم گفتن _سام؟؟؟؟؟ صدای آرش از پشت سر منو برسام بلند شد. _بله سام. بعدم اومد جلو و سلام کرد. بی بی گفت. _الهی دستش بشکنه الهی خیر نبینه اون از کجا پیداش شد؟ آرش گفت. _جلو شرکتی که دلربا خانم کار میکنه اتفاقی همو دیدن بحثشون شد اونم زد تو صورت دلربا خانم لبشون پاره شد بردیم بخیه زدیم. آرام گفت. _واییی چندتا بخیه خورد؟درد داشت؟ آرش جای من گفت. _۲ تا بعدشم این سواله تو میپرسی؟خوب معلومه که درد داشت. بعدم حالت دکترا رو به خودش گرفت و خیلی جدی گفت _واسه بیمارو اینجا سرپا نگه داشتید؟الان باید استراحت کنه. آرام و عمه منو بردن سمت مبل. گفتم. _چادرم کثیفه. آرام گفت _الان چادرتو از بالا میارم. رفت. همینجوری وایساده بودم. که عمه گفت _وایی دلربا رو دیدیم هول شدیم قرار بود یه چیزی بگیم. آرام خندید و گفت _اره راست میگی حواسمون پرت شد.... آرش پرسید. _خوب چی بگید دیگه! عمه گفت. _مادر ستاره جان زنگ زد و گفت جوابشون مثبته فرداشب میریم خونشون درمورد مهریه و تاریخ عقد و اینا صحبت کنیم... مات بهشون خیره شدم. آرش گفت _پس مبارکه... آرام با چادر من وارد حال شد.... هاله ایی از اشک تو چشمام جمع شد. نه باورم نمیشه دیگه همه چیز تموم شد. فشار شدیدی به قلبم وارد شد. صداها برام تار شد. سقوط کردم. _دلربا؟؟؟؟؟؟؟ صدای جیغ آرام رو شنیدم و همه جا تاریک شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت106🦋 چشم که باز کردم تو اتاق خودم بودم. نگاهم به پایه چوب لباسی افتاد که سرمی بهش وصل بود و ته سرم ختم میشد به دست من. بلند شدمو نشستم. گوشیم کنار تخت بود. برداشتمو ساعتو نگاه کردم. ساعت ۱۰ صبحه؟ چشمامو چندبار بازو بسته کردم. در اتاق باز شد. آرام بود که اومد داخل . با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت. _وایی خدایا شکرت بلاخره بیدار شدی.... گفتم. _چه اتفاقی افتاده؟ گفت. _دیروز غروب تو حال از هوش رفتی تا الان. گفت _من برم به بقیه بگم همه نگرانن بنده خدا داداشم از دیشب تا الان مدام میاد بهت سر میزنه یا منو میفرسته بیام چکت کنم. رفت بیرون. به ثانیه نکشید که همه وارد اتاقم شدن. آرش ،برسام ،بی بی ،عمه و آرام. با دیدنم همه خوشحال شدن و لبخندی زدن. بعد سلام و احوال پرسی آرش همه رو بیرون کرد تا منو معاینه کنه. همه رفتن بیرون و درو بست. گفتم. _من حالم خوبه. صندلی میزمو بیرون اورد و کنار تخت گذاشت. نشست روش و بهش تکیه داد و پاشو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد. متعجب گفتم _چیزی شده؟ چشماشو ریز کرد و گفت. _من به همه گفتم به خاطر اتفاقات دیروز خسته شدی و فشارت افتاده. گفتم. _خوب؟ گفت. _ولی جفتمون میدونیم فشارت نیوفتاده. گفتم. _پس چی شده؟ گفت _چی داره اذیتت میکنه؟ متعجب گفتم. _چی؟؟؟ گفت. _من دوست صمیمی برسامم از روز اولی که اومدی تو این خونه من از همه چیز باخبر بودم اما به خواست برسام به مادرم اینا چیزی نگفتم ....درجریان تمام اتفاقایی که از گذشته برات افتاده تا الان هستم چون برسام همه رو برام گفته. اما با چیزایی که ازت شنیدم فهمیدم ادم قوی هستی ولی از وقتی دیدمت یه جوری هستی غذا نمیخوری ذهنت درگیره شبیه ماتم زده هایی یه چیزی داره اذیتت میکنه اون چیه؟ خودمو زدم به اون راهو گفتم. _خوب که چی من منظورتونو نمیفهمم. گفت. _منظورمو واضح گفتم ولی انگار نمیخوای حرف بزنی باشه اشکالی نداره ولی الان من پزشکتم نه پسر عمه ی برسام یا هرکس دیگه پس هرچی بهم بگی به عنوان پزشک پیشم میمونه پس هر وقت خواستی میتونی بهم بگی. از جاش بلند شد سرمو از دستم جدا کرد و رفت سمت درو گفت. _بهت حمله ی عصبی وارد شده واسه همین مدت بیهوشیت انقدر طول کشیده. حمله ی عصبی اصلا خوب نیست اگه باز تکرار بشه خطرناک میشه دفعه ی بعدی مدتش طولانی تر میشه اخرسر هم ممکنه بری تو کما ..... رفت بیرونو درو بست. نفسمو با حرص به بیرون پرت کردم. همینو کم داشتم اینم داره شک میکنه..... حمله ی عصبی؟ پوزخندی زدم. چه فرقی میکنه؟خوب برم تو کما که خوبه انقدر اذیت نمیشم. بعد رفتن آرش آرام با یه سینی اومد داخل و گفت. _بیا یه چیزی بخور جون بگیری. گفتم _نمیتونم بخورم. گفت. _بیخود بی بی گفت تا تهشو بخوری اگه نخوری خودم میکنم تو حلقت. بعدم نیششو تا ته باز کرد. لبخندی زدم. با کمک آرام کمی سوپ خوردم و بعدش رفت. پرده رو کنار زدمو به بیرون خیره شدم. در اتاقم زده شد. گفتم. _بله.؟ در باز شد. برگشتم. با دیدن حدیث عین بچه هایی که مامانشونو دیدن ذوق کردمو رفتم تو بغلش. گفت. _سلام عزیزم با بغض گفتم. _سلام چقدر خوب شد که اومدی بهت احتیاج داشتم گفت _ برسام به محمد حسین گفت که دیروز چی شده و بعدم از دیشب بیهوش بودی دلم تاب نیاورد اومدم ببینمت. ازم جدا شد و به صورتم خیره شد. دستشو اورد بالا و نزدیک زخممو نوازش کرد و گفت. _الهی دستش بشکنه ببین رفیقمو به چه روزی انداخته. دستشو گرفتمو بوسیدم. _اون درد نداره حدیث ولی اینکه برسام دیگه سهم من نیست خیلی درد داره خیلی. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
۵ پارت رمان+۲ پارت جبرانی تقدیم نگاهتون🌱
بریم برای ۱۰۰ نفری شدن مون🙂🦋 ما رو به عزیزانتون معرفی کنید👀👇🏻 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
❤امام مهدی (عج) فرمودند : خداوندا،وعده ای را که به من داده ای برآورده کن و امر قیام مرا تمام فرما قدم هایم را ثابت بدار و در سایه قیام من جهان را پر از عدل و داد کن. 📗بحارالانوار ج 51 ص13  ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
عاشقانه های حضرت امیر در فراق فاطمه اش(: ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب حرم حضرت معصومه🖤 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
این جمعه هم گذشت نیامدی...